خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

از ته دل دوست دارم به دختر خاله‌‌ی دانشگاه تهرانیم که پارسال همین موقع‌ها به خاطر دوستانِ فحاشِ ساچمه‌خورده‌اش عملا به من و مادرم بی احترامی کرد در حالی که ما سکوت کرده بودیم و بهش می‌گفتیم که دوستش داریم و نمی‌خوایم رابطه‌مون باهاش خراب بشه و بحثی باهاش نداریم ، ما رو از خونه مادربزرگم با " دیکتاتوری " تمام ، بیرون کرد + همسایه طبقه پایینی که پارسال همین موقعا آهنگ شروین رو با " دیکتاتوری " تمام با صدای زیاد پخش می‌کرد و کل ساختمون رو با صداش اذیت می‌کرد ، و همه کسانی که با " دیکتاتوری " تمام ۳ ماه این مملکت رو در شرایط متشنج قرار دادن و با دیکتاتوریِ تمام اعصاب مردم و اقتصاد این کشور رو بهم ریختن ، بگم :

دفعه بعدی که فکر انقلاب کردن به ذهنتون خطور کرد یاد دیروز ، ۲۵ شهریور ۱۴۰۲ و ضایع شدن فجیعتون بیوفتید و دوغتون رو بنوشید... 

نصف ملت مشهد بودن تا چشم امثال شما کور بشه.. نصف ملت هم شمال.. تا بازم چشم شما کور بشه :)) 

 

ما هم رفتیم پارک بالای خونمون و چای خوردیم و هوا عوض کردیم . 

من برای تمام جوون‌هایی که به هر بهانه‌ای پارسال کشته شدن فاتحه خوندم و بغض کردم ... بغض کردم و از خدا خواستم که ماه پشت ابر نمونه و هرکسی که واقعا به دنبال حقیقت هست ، پیداش کنه ! همه باید بدونن جوون‌های ۱۴۰۱ رو کیا کشتن و چرا ... همه باید بدونن ، مثل الان که می‌دونن ندا آقا سلطان چی شد و الان کجا داره به ریش بقیه می‌خنده و خوش‌گذرونی می‌کنه.. 

 

 

به یاد شهدای شاه‌چراغ و شهدای فتنه ، آرمان و عجمیان اشک ریختم و ازشون خواستم مارو شفاعت کنن...

 

 

 

 

 

پ.ن: آقایون مسئول ، جواب این هوشیاری مردم و متین بودن مردم رو با درست کردن وضعیت داغون اقتصادی بدید که اگر کم‌کاری کنید والله که اون دنیا یقه‌تون رو می‌گیریم ما... البته چه بسا پاتون رو کج بذارید ، همین دنیا به خاک بکشیم شما رو به وقتش... قدر این مردم رو بدونید لطفا !

  • [ زینبم ]

من یه کانال تو ایتا زدم ، بیشتر برای این‌که چیزایی که دوست دارم رو بذارم اون‌جا

هرچیزی که آرومم می‌کنه یا حس می‌کنم یادآوریش به خودم مفیده

اگر دوست داشتید داشته باشید کانال رو ، اینجا ➴ کلیک کنید :

 

به جانا ...

 

نمی‌دونم برای بقیه (به جز خودم) هم مفید باشه یا نه 

صرفا چیزایی که حال خوب کن هست  برام رو میذارم ..

 

 

 

تا بعد ✿ ...

  • [ زینبم ]

سلام 

من از کربلای پر از ماجرا برگشتم ! کربلای پر از ماجرا... کربلایی که قرار نبود بریم و لحظه آخری جور شد . یعنی این‌طوری که من خونه مادر اینا بودم و داشتم با خاله و پاندا (از این به بعد زهرا ، خواهرم رو این‌طوری خطابش می‌کنم) مونوپولی (که خودمون تا حدی این بازی رو با وضع قوانین انسان‌دوستانه شبیه به بانک‌داری اسلامی کردیم) بازی می‌کردیم . بعد آقای یار تهران خونه مامان خودش بود که زنگ زد بهش ساعت حدودا ۱۱ شب بود و گفت که پدرش برامون بلیط هواپیما رو تهیه می‌کنه بعدا ما دلارهای مسافرتی خودمون رو که گرفتیم هزینه‌اش رو به پدر یار پرداخت می‌کنیم یا یه چیزی تو این مایه‌ها... و من فرداش تند تند رفتم خونه خودمون و وسایل رو حاضر کردم و رفتم تهران خونه مامان یار و از اون‌جا ساعت ۱۰ شب راه افتادیم رفتیم فرودگاه . هواپیما ساعت ۱ شب بدون تاخیر پرواز کرد و ۱ ساعت و نیم بعد روی خاک نجفِ دوست‌داشتنی فرود اومد .

الان که در وصف نجف از دو کلمه‌ی دوست داشتنی استفاده کردم ، تهِ دلم غم و دل‌خوری‌ای بود به خاطر سختی‌های فراوونی که تو این سفر کشیدم... و روش قفل شدم ، که آیا واقعا " دوست‌داشتنی " و بعد از کنار زدن غبار‌های خستگی ذهنیم با قطعیت نوشتم : نجفِ دوست‌داشتنی ...

کسی که بلیط‌های پرواز رو برای ما جور کرد دوست همسرم بود که تو آژانس هواپیمایی کار می‌کرد و ادعا می‌کرد به قیمت دولتی برای ما بلیط تهیه می‌کنه . بلیط رفت رو خرید و بلیط برگشت رو ؟ سر ما کلاه گذاشت :) و ما رو دو سه روزی در کشور غریب بعد از اربعین ( کربلا رفته‌ها می‌دونن بعد از اربعین چه اتفاقی تو کربلا و نجف رخ میده :)) ) آواره کرد... 

نبودن مکان ، نبودن حمام ، نبودن غذا و... مکان و غذا رو مولا برامون جور کردن الحمدلله رب‌العالمین.. با همه داستان‌های ناگفتنی و سختش . ولی خب هزاران مشکل با قوت وجود داشت.. 

سر کردن با مادر یار هم برای من دردسرهای خودش رو داره . برای من که دائما سعی می‌کنم احترام حفظ کنم و دیگران از کنارم بودن دچار اذیت و رنج نباشن..‌

اون بنده خدا هم تلاشش رو می‌کرد البته و بابتش واقعا قدردانم . ولی چالش هست دیگه.. 

 

قبل از سفر ، پای مادرم به خاطر افتادن از پله رفت تو آتل و عملا زیارت اربعین براشون کنسل شد ‌. پاندا که محرم با ما اومده بود کربلا ، اربعین دیگه توانایی مالی و جسمی اومدن نداشت و مرخصی هم نمی‌دادن بهش . من و یار هم از نظر مالی و من از نظر جسمی توان رفتن نداشتم پس عملا پدرم موند و تنهایی راهی سفر شدنش.. خییییلی خیلی خیلی خیلسدکسسنورسنجص نگرانش بودم و بودیم ! چون بیماری قلبی و اضافه وزنی که باعث تنگی نفسش میشه اون هم تو سفر زمینی برای اربعین یه بسته کامل خطرناک محسوب میشه ! اما رفت..‌ هرچقدر بهشون گفتیم تنهایی نرید‌‌.. گفتن اربعین فرق می‌کنه ، اربعین باید رفت‌.‌. و رفتن . فرداشبش بود که یار زنگ زد بهم و گفت میریم کربلا و من ذووووق‌زده‌ترین بودم هم به خاطر کربلا و هم به خاطر این‌که می‌رفتم و به پدر می‌پیوستم.  

اما وقتی وارد نجف شدیم ، از همون روز اول همه چیز شروع شد..‌ ما تو صحن حضرت زهرا موندیم برای خواب و پدرِ یار اصرار داشت که دو شب بمونیم نجف !! ( حالا من دوست دارم زودتر راه بیوفتیم که به پدرم که دیروزش پیاده‌روی رو شروع کرده بودن برسیم ) . و برداشت من کلا از اول از حرف‌های یار این بود که ما بعد از نجف   از پدر و مادر یار جدا میشیم و میریم پیش پدر من که تنهاست‌.‌.! اما کور خونده بودم و قرار بود سفر بر خلاف میل من پیش بره... 

پدرم سه روز تنها پیاده‌روی کردن در حالی‌که من تو نجف بودم !!! و یار اجازه نمی‌داد که تنها برم.‌. و این برای من که خودم یک تنه می‌تونم کاروان بیارم اربعین به قدری سنگین و سخت بود که فقط و فقط خود امیرالمومنین می‌دونن.... یار اصرار داشت که دوست داره کنار هم باشیم و همچنان (!) باید کنار پدر و مادرش باشیم که گیر دادن دو شب نجف بمونیم . 

هوف... بیخیال ! صبوری کردم واقعا ، واقعا !

 فقط درد اینجاست که تو پیاده‌روی اربعین و زیارت و.. باید حال و روز آدم معنوی باشه و لعنتتتت بر هرچی حاشیه و داستان‌های این‌طوریه 

اه

اه

اه  ⌤ ...

 

قسمت خوبش اینه که خواب امام صادق علیه السلام جانم رو دیدم.جونم به فداشون‌‌...

خواب دیدم که خشت و آجرهای طلایی روی هم میذاشتن و می‌فرمودن که اینا برای تو و پدر و مادرت و شوهرته که سختی‌های این راه رو تحمل می‌کنید... :) #خر_ذوق

این‌طوری خلاصه... 

 

در مورد مطالعات و اینا ، کتاب نبردم . از برنامه بازار برنامه‌ی موبایلی اصول کافی رو دانلود کردم که هر ۴ جلد رو داشت و من جلد دوم بودم و از اونجایی که تو خود کتاب خونده بودم به بعدش رو تو مسیر پیاده‌روی و چند روزی که کربلا و نجف بودیم خوندم . رسیدم به نصف کتاب.. استادِ یار فرموده بودن که دور روایت‌خوانی رو تندتر سپری کنم به همین دلیل اربعین رو بهانه‌ای برای رها کردن مطالعه ندیدم و سعی کردم مداومت داشته باشم و الحمدلله تونستم . رزق خود حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام بود وگرنه من جز تنبلی چیز خاصی نیستم :)) 

 

و حالا کلی حرف دارم بزنم 

 

اما لحظه اوج سفرم کجا بود ؟ 

 

۱. زیارت اولی که رفتم حرم اباعبدالله علیه‌السلام و خیلی حالم خوش و خوب بود ... 

۲. زیارت آخری که رفتم حرم مولا امیرالمؤمنین علیه‌السلام ، این‌طوری بود که تو محل اسکانمون تو خونه نشسته بودم و روایات باب  " آن‌چه ادعای امامت راست‌گو را از دروغ‌گو معلوم می‌کند " کتاب کافی شریف رو می‌خوندم . 

و رسیدم به یکی دوتا روایت خیییییلی شیرین و شوق و ذوق روایت وجودم رو جلا داد و یادم افتاد که من الان نجفم و چی شیرین‌تر از این‌که پرواز کنم سمت حرم مولای این احادیث ؟! و رفتم حرم و عششششق کردما عشق... و برای یک ساعت ، خدمت امامِ حاضر و ناظری بودم که یقین داشتم من رو می‌بینن و سلامم رو می‌شنون و با نگاهِ محبت‌آمیز پدری بهم لبخند می‌زنن... 

نزدیک‌ترین دیوار به ضریح (از جایی که می‌تونستم دسترسی داشته باشم) رو انتخاب کردم و در گوشِ امیرم گفتم که من همین چند ساعت پیش از شما خوندم تو کتابام.. من شما رو تو کتابام پیدا کردم ..‌ من تمام سعی خودم رو کردم که با معرفت بیام و زانو بزنم .. من اومدم . من رو نگاه کنید... پدر جانم ! 

 

 

خلاصه..

 

نجف بودنم..

با علی بودنم... 

همان معنیِ با خدا بودن است !

 

الحمدلله

 

 

 

 

 

پ.ن : داشتم فکر می‌کردم تو ایتا یه کانال بزنم ؟ در حد دو سه نفر هم عضو داشته باشم حس خوبی خواهم داشت ؟ بزنم ؟ نزنم ؟!

  • [ زینبم ]

 

وقتی ساعت ۳ نصفه شب یهو برات سوال میشه که " مشکات " که خداوند تو آیه ۳۵ سوره نور ازش یاد می‌کنن دقیقا چیه ؟؟ 

روایاتی در مورد اون آیه خوندم 

و

نظریات عقلی جناب ابن سینا رو... 

 

قرآن چقدر عجیبه‌ها !

مثل کتاب‌های جادویی که می‌تونی غرق بشی تو دنیای اسرارآمیزشون .. الحمدلله .

 

___________

 

اون روسری رو سرسری انداختم رو چراغ مطالعه که همسری که تو پذیرایی خوابیده با نورش بیدار نشه .

پریشب خیلی حالم بد بود . از درد و بی‌خوابی و اضطراب‌های بی دلیل و... گریه کردم بله ، حتی یه پست بلند بالا از غر و گیر دادن به زمین و زمان نوشتم اما منتشرش نکردم. 

دیروز هم که رفتم دکتر ، چقدرررر اخلاق یه دکتر می‌تونه حال یه آدمِ واقعا داغون رو خوب کنه !! خانم دکتر جمیله جهان‌بخش خانه‌ات آباد عزیزم.. با رفتار خوبت زنده‌ام کردی . 

هیچی در نهایت باید جراحی لاپاراسکوپی انجام بشه و هزینه‌اش که نگرانش بودم رو هم یه مقدار زیادیش رو بیمه میده . فقط این‌که گفت فعلا به دلیل التهابات داخلی که دارم عملا جراحی ممکن نیست . دوتا آمپول رو برای همین نوشت.. که بدن تا ۱ مهر آمادگی پیدا کنه و شرایط واسه جراحی فراهم شه . 

کل مسیر از کرج تا سعادت آباد تهران و باز از اونجا تا کرج رو تلاوت سوره واقعه و سوره مریم رو از قاری شریف مصطفی گوش دادم و اون‌قدر آروم شدم که حد نداره . 

اما چیزای تو مخی این روزهام : 

درد 

اضطراب‌ها و مقاومت شدید روح و روانم از خونه مادرشوهر رفتن 

درد

اضطراب راضی نگه داشتن شوهر / پدر / مادر / خواهر / مادرشوهر / پدر شوهر / مادربزرگ / خاله / و... 

درد 

اضطراب ناشی از کم بودن اعتماد به نفس 

درد 

به‌هم ریختگی هورمونی 

و...

 

 

 

________

 

هااان ، مشکات !

نورِ مشکات این معانی رو در مرتبه‌های مختلفی در خودش داره : نور محمدیه / علم / ولایت ائمه 

مثلِ نور خدا ، مثل اون نور مشکات(چراغ‌دان) هست که دورش شیشه هست ( یعنی نور علی‌الدوام هست و توسط شیشه ازش محافظت میشه و خاموش نمیشه ) .

 

شیشه چیه ؟ اینم در مرتبه‌های مختلف معانی مختلفی داره ، مثل : وجود مبارک هر امام بعد از امام قبلی . که وجود مبارکشون از اون نور ولایت و علم الهی و.. محافظت می‌کنه . که امامان ما نور علی نور ، یکی بعد از دیگری " هستن " .. 

در روایتی " دل مومن " رو به اون شیشه تشبیه کردن . مست نشه آدم ؟؟ 

 

شجره زیتونه ، شجره نبوی یا همون شجره حضرت پیغمبر هست که نه شرقی و نه غربیه ، یعنی نه یهودی و نه مسیحی هست . ( همه اینا در مراتب مختلف معنای عمیق‌تری هم داره ها ، که جناب ابن سیناها و ملاصدراها از اون حقایق پرده برداشتن ) 

همین دیگه.. من همین‌هارو فهمیدم فعلا . 

با تشکر..

 

 

 

نکته: همه اینایی که گفتیم هرکدوم به هرحال شأنی از شئون امام هستن ، در مرتبه‌های مختلف . پس گیج نشیم.. 

 

مشکات 

مصباح

زجاجه

شجره زیتون 

زیت 

نار.. 

 

  • [ زینبم ]

شنبه و یک‌شنبه این‌طوری گذشت که اوضاع خیلی بهتر بود 

دردم بهتر بود ، حالم بهتر بود و همون‌طوری که می‌خواستم با یار خونه رو جمع و جور کردیم حسابی و فقط لباس‌های تو اتاق موند که خودم باید جا به جا کنم . 

من مواد شامی رو گذاشتم و یار هم سرخشون کرد . 

برعکس چیزی که گفته بودم ، اول نرفتم سراغ فلسفه

اول کافی شریف رو باز کردم و جانی به جان‌هام اضافه کردم با خوندن باب نص و تایید امام صادق علیه‌السلام درباره امامت امام کاظم علیه‌السلام ...

جونم به فداشون...

بعد 

ریاض خوندم که یک کتاب تاریخی -روایی حول محور زندگی ۱۴ معصوم علیهم‌السلام هست .

کتاب تربیت دینی کودک آیت‌الله حائری رو باز کردم و دیدم عهه هیچی یادم نیست :)) فلذا از اول شروع کردم به خوندن و دیدم هم دید بهتری دارم الان و هم دارم بهتر می‌فهمم . انگار این کتاب برای الانِ من مناسب بوده و بی‌خود نبوده که نیمه رهاش کرده بودم... 

پناه می‌برم از شرّ حالِ بد ، به میزمطالعه‌ام... 

 

دیشب بلاخره هماهنگ کردیم و رفتیم خونه رفیق جان برای مباحثه کافی شریف 

داشتم به رفیق می‌گفتم دیشب 

که کافی برای من مثل حسش مثل اسلایم می‌مونه نسبت به قلبم :)) انگار چسبیده این کتاب به قلبم و وقتی یه مدت نمی‌خونم انگار یه اسلایم کشششششش اومده‌اس و یه تیکه از قلبم کشششش اومده... 

نمی‌دونم منظورم الان واضحه یا نه ، دیشب رفیق فهمید که چی می‌گم و کلی به حرفم و مثالم و حسم خندید.. 

باهم دونه دونه از اولِ باب عقل شروع کردیم و یکی یکی روایات رو خوندیم و هرچی به ذهنمون می‌اومد رو با توجه به روایات دیگه و با توجه به مبانی فلسفی کمی که الان داریم ، می‌گفتیم و با هم سرش صحبت می‌کردیم . 

وسطاش رفیق رفت ظرف انگور آورد ( از قبل هماهنگ کردیم که تو این جلسات سخت نگیریم و هرچی داریم بیاریم وسط و چیزی نخریم )  ، منم از فرصت استفاده کردم و عکس گرفتم تا بدونید چه حال و هوایی بوده. 

 

بعدش

ولی امان از بعدش... حالا می‌نویسم از شبی که گذشت.. 

 

الان کجام ؟ کافه‌ای که طبقه همکف ساختمون عرفان هست . ( فکر کنم اسمش کافه رستوران بالکن بود ) چون ضعف داشتم ، چون می‌لرزیدم و فشارم افتاده بود... 

فضای خوشگلی داره و با وجود این‌که از پیش دکتر اومدم و اصلاااا روال خوبی ندارم اما الان احساس رضایتِ خوبی دارم به خاطر فضای این‌جا. کاریش نمیشه کرد ، من ۵ سال از عمرم رو معماری خوندم و به خوش‌ذوقی‌های دکوراتیو ناخودآگاه کشش دارم... 

اینم عکس کافه + شرایط دکتر طورانه من...

 

این‌که دیشب چی بود اوضاع و الان دکتر چیا گفت و چی شد رو بعدا می‌نویسم . فعلا باید برم داروخونه تا برگه برای بیمه تکمیلی بگیرم بابت ۲ تا آمپول که شد ۳ تومن :))

  • [ زینبم ]

این روزا پر از احساسات متناقضم ! همه‌اش خوب و بدم ... درد که رهام نمی‌کنه و جدا از این ، فکر می‌کنم به کل وضعیت جسمی‌ام خزیده تو روح و روانم . از این شرایطم ناراضی‌ام .. 

سه-چهار روزی میشه که کار مفیدی انجام ندادم . کتابی نخوندم ، خونه‌ای مرتب نکردم ، همه‌اش خونه مامانمم و یک سره سریال کره‌ای دیدم ، آواتار ۲ رو در نصفه‌های راه رها کردم و از درد به خودم پیچیدم . 

من از اون دسته از آدم‌هام که وقتی یه مدت می‌گذره و نمی‌تونم به برنامه‌های شخصیم برسم به شدت عصبی و به‌هم‌ریخته می‌شم.. احساس سرخوردگی زیادی می‌کنم و اعتماد به نفسم زیر خط صفر میره ! 

و الان تو این شرایطم

به امید روزی که بیام این‌جا و این‌طوری بنویسم :

صبح رفتم پیاده‌روی و خوب راه رفتم

اومدم خونه خودم ، خونه رو کاملا مرتب کردم . 

گردگیری کردم ، جاروبرقی رو همسر کشیده و یخچال رو هم مرتب کردم . 

شام رو خودم حاضر کردم و نشستم و دارم کتاب‌هام رو به ترتیب می‌خونم...

به ترتیب یعنی :

اول فلسفه مشاء رو می‌خونم 

بعد می‌رم سراغ کافی شریف... 

بعدش ریاض‌الشهاده رو می‌خونم . 

بعد می‌تونم کتاب تربیت دینی کودک آیت الله حائری رو هم که خیلی وقته نصفه رها کردم از سر بگیرم ! 

اگر بتونم منطق رو هم یه مروری داشته باشم عالی میشه...

 

:) 

  • [ زینبم ]

سلام من برگشتم 

جمعه بود برگشتیم اما خیلی خیلی خی لی خسته بودم و تا کارای خونه رو انجام بدیم و به مامانم و مادربزرگ سر بزنیم شد امروز... 

اما کربلا چه خبر ؟؟

کربلای سنگین.. کربلای داغ.. کربلای غم‌زده.. 

برای خوش‌گذرونی نرفته بودیم که بگم خوش گذشت ! اما می‌تونم بگم سفر خوبی بود ..

برای من پر از درس بود و با سختی زیادی همراه بود . گرم بود ، ۵ روز خونه ابوحسین (یه خانواده عراقی با ۳ تا بچه که ۱۰ روز محرم و ۱۰ ، ۱۲ روز اربعین تمام دار و ندارشون رو برای خدمت به زوار می‌ذارن) بودیم . خب خونه یکی دیگه خوردن و خوابیدن و حمام رفتن و.. داستان‌های خودش رو داره و ماشاءالله قیمت هتل‌ها هم اون‌قدر زیاد بود که عملا هیچ راهی جز این نداشتیم 

اما ام‌حسین و ابوحسین و بچه‌هاش ! 

کی می‌تونه این‌طور باشه ؟؟ این‌قدر با اخلاق ، این‌قدر خوش اعتقاد ، این‌قدر دست و دل‌باز و محترم... اینا شیعیان جعفری هستن واقعا..! یه طوری رفتار می‌کردن تمام مدت انگار ما صاحب‌خونه هستیم و این خانواده مهمان ... اجرشون با شخص حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها.  

نجف هم که رفتیم فقط زیر لب می‌گفتم : 

بازگشتم دوباره پیش خودت 

پدر مهربان من حیدر... 

 

سفر خوبی بود الحمدلله

 

 

___________

 

در مورد حالم 

زیاد جالب نیستم 

کتاب و درس‌های عقب افتاده دارم . وضعیت جسمی اصلا رو به راه نیست . 

وضعیت مالی رو که دیگه نگم... :)

برای کربلا وام گرفته بودیم و از ماه دیگه باید ماهی ۱ تومن هم برای اون قسط بدیم . 

دیگه باید بریم دنبال جراحِ زنان خوب و معتقد برای عمل جراحی تا بلکه از این وضعیت درد و اذیت راحت شم و پول اونم هست..

به جز اینا ، دندون درد لعنتی واقعا رو مخ من رژه میره

یه دندون دیگه باید بکشم و سه چهار تا دندون رو عصب‌کشی کنم و پر کردن و روکش کردن و هزینه‌هاشون ! 

هزینه‌هاشون و خدایی که به شدت کافیست..

هزینه‌هاشون و برکت پول طلبگی و معلمی..

هزینه‌هاشون و لطف امام زمانی که هیچ‌وقت ما رو رها نکرده تا امروز... 

هزینه چیه؟ 

یک نگاه پدرانه مولا فقط . بقیه چیزا درست میشه ..

 

___________

 

در مورد " الغارات " 

حدودا ۱۰۰ صفحه از کتاب مونده بود که رفتم کربلا ، اونجا چند صفحه می‌خوندم و باز خیلی نمی‌شد چون یا زیارت بودیم یا از راهِ زیارت برمی‌گشتیم و خسته بودیم.. تا این‌که تو خبرها بحث طاقچه رو دیدم و با نوشتن یک پیام طولانی برای مدیریت و گفتن این‌که واقعا آدم از اهالی فرهنگ توقع بی‌فرهنگی نداره و این چیزها ، برنامه رو لغو نصب کردم . با خوندن اظهارات عوامل برنامه طاقچه بر ناراحتیم افزوده هم شد . 

خلاصه

همسر گفتن این ماه که نمیشه اما ماه بعد برام کتاب چاپی الغارات رو می‌خرن . پس با عرضِ معذرت می‌خوامِ ببخشید از همه کسانی که تو چالش کتاب بودن ، من نظرم رو وقتی کتاب رو خوندم می‌نویسم با تشکر !

 

 

 

 

 

راستی

تمام طول سفر برای همه کسانی که التماس دعا گفته بودن ویژه دعا کردم . اگر صدای من به آسمان برسد....

  • [ زینبم ]

همین دیگه

 

گرچه باور نمی‌کنم اما می‌روم کربلا خدارا شکر

مَردُم آقای مهربانم باز راه داده مرا خدارا شکر ..

 

 

پ.ن : حدودا ساعت ۱۰ ، ۱۰:۳۰ می‌رسیم مرز مهران ان شاءالله 

  • [ زینبم ]

شما رو نمی‌دونم اما من محرم امسالم رو با الغارات دارم می‌گذرونم..

تو اوج روضه ، حال و هوای غربت امیرالمومنین علیه‌السلام من رو بیشتر از هرچیزی می‌گریونه !

روضه‌خون از مصیبت‌های پسرِ علی علیه‌السلام می‌خونه و من به این فکر می‌کنم که اگر کار به حکمیت نمی‌رسید و اگر زمانی که مولا فریاد می‌زدن که ما در یک قدمی پیروزی هستیم ، مردم خودشون رو به خواب نمی‌زدن و زن و بچه و پولشون رو بهونه نمی‌کردن و مرد و مردونه می‌جنگیدن ؛ پرچم معاویه رو به زمین می‌زدن و اصلا کار به دست یزید نمی‌افتاد که چنین و چنان کنه... 

کار به دست یزید نمی‌افتاد... 

الغارات رو می‌خونم و یک صفحه در میون میگم : 

" خانه‌ات آباد دزیره جان.. " 

که این پویش رو راه انداختی .

من قبلا زندگی‌نامه مفصل امیرالمومنین علیه‌السلام رو خونده بودم و دیگه ضرورت مرور کردنش رو اصلا احساس نمی‌کردم . اما با خوندن الغارات فهمیدم که شدیداااا نیاز داشتم به خوندن چنین کتابی ⚘

 

اما

اگر در سقیفه بیعت شکنی نمی‌کردن ، این روزها شوم‌ترین روزهای تاریخ نبود...

خونِ اباعبدالله علیه‌السلام قبل از هرکسی گردن ۳ مرد و یک زنه..

 

 

 

  • [ زینبم ]

درد دندونم تازه قطع شده بعد از خوردن ۲ تا مسکن پشت سرهم 

دیشب مجبور شدم ۲ تا دندون رو باهم برم بکشم ، ساعت ۱۲ شب خانم دندون پزشک تقریبا روی من خیمه زده بود و افتاده بود به جون فک بالا و بعدش هم فک پایینم...

نماز صبح رو هم درحالی خوندم که درد باعث سرگیجه می‌شد...

بعد از کلی درد کشیدن تو قسمت پیام‌های شخصی بله ( که تبدیل شده به دفترچه یادداشت من ) نوشتم : 

من شکایتی نمی‌کنم

من شکایتی نمی‌کنم

من شکایتی نمی‌کنم ...

تا به خودم یادآوری کنم در جایگاه گله و شکایت نیستم 

که هرچه درد و غم هست ، از خودم و اعمالم به من رسیده...

انی کنت من الظالمین ...

زیر دست دندون پزشک ، وقتی دندون بالایی به هیچ وجه من الوجوه قصد بیرون اومدن از لثه من رو نداشت ، تو دلم همش از دندون و لثه‌ام عذرخواهی می‌کردم که خوب بهشون رسیدگی نکردم و اجازه دادم کار به این‌جا برسه...

حس می‌کردم فرزندی رو که من باعث رنجش شدم رو دارن به زور از تنم جدا می‌کنن و اون نمی‌خواد که بره :( ، شاید به نظر برسه که خیلی دراماتیک به روح و روانم ضربه وارد می‌کنم با این تفکرات اما در حقیقت ماجرا اینه که سعی می‌کنم حقیقت‌های وجودی رو بپذیرم و بعد از عذرخواهی از بدنم بیشتر مراقبش باشم... 

ان شاءالله:)

 

اما این مدت چی شد ؟

با یکی از دوستانم که جدیدا " ندانم گرا " شده رفتیم بیرون و کلی حرف زدیم 

دفعه قبل ( ۶ ماه پیش ) می‌گفت خدایی وجود نداره و این رو با سال‌ها مطالعه و کنکاش بهش رسیده بود..

این‌بار می‌گفت دوره بدی از افسردگی رو گذرونده و حس می‌کنه اگر خدایی نباشه خیلی دنیا پوچه و ترجیح میده تو ذهنش خدای خیالی خودش رو حداقل داشته باشه . البته خیالی رو من گفتم ! اون می‌گفت خدایی که هست دچار تکامل میشه و ناقصه و... من هم سعی نکردم با قواعد فلسفی بهش بگم که خدای ناقص نمی‌تونه خدا باشه . سعی نکردم چون سعی‌هام رو قبلا کردم :) و می‌دونم که فاطمه نیاز به زمان و کسب تجربه‌های خودشناسی داره و نه هیچ‌چیز دیگه‌ای .. حس کردم همین که باهم بیرون می‌ریم و در مورد مسائل مختلف حرف می‌زنیم خودش می‌تونه کمک کننده باشه . هم برای اون و البته هم برای من.. برای من که نمی‌دونم اباعبدالله چه سنخیتی رو در من دیدن که محبتشون رو تو دلم گذاشتن درحالی که من فی‌الواقع " خراب کردم همه سینه‌زنی‌هامو... :(

 

بعدش با پدر و مادر و ۲ برادر یار رفتیم شمال ، خاله مادرشوهر و شوهرخاله و دخترخاله‌اشون هم فرداش بهمون اضافه شدن .

باید بگم که بعد از حدودا ۷ سال دل به دریا زدم و رفتم تو آب ! آقای یار وسط آب‌های دریا یهو بهم گفت تو ثابت کردی که حجاب محدودیت نیست :)) و یکم قبل‌ترش وقتی بهم می‌گفت " به حجابت افتخار می‌کنم " و " من فقط به تو نگاه می‌کنم " قند تو دلم آب می‌شد.. 

 

وضعیت ساحل لب دریا خیلی خوب بود ! ساحل نور بودیم و فقط یک مورد بی‌حجاب دیدم ... حتی تو آب هم خانم‌ها با روسری و لباس معمولی بودن و آقایون هم تعداد کمی بودن که خیلی لختی پختی بودن... 

جنگل کشپل رفتیم که فووووق‌العاده زیبا بود ، دریاچه الیمالات رفتیم ( که این‌جا البته وضعیت حجاب جالب نبود زیاد و فضای عقده گشایی لاکچری‌طورانه‌ای حاکم بود.. ) .

 

من دلم خواست یه سفر زنونه-دخترونه هم برم شمال . با زهرا و دوستام.. بدون خانواده . دوست دارم چنین تجربه‌ای رو داشته باشم تا وقتی هنوز بچه‌دار نشدم..

 

اما قسمت هیجان‌انگیز ماجرا برام اینه که ما احتمالا احتماااالا شب ۵ ام یا ۶ ام محرم با دوستای یار بریم کربلاااااا ! پارسال هم محرم رفتیم و آقا... غوغا بود ! انگار روز عاشورا واقعا عاشورای سال بعد از شهادت اربابه... 

خلاصه دعا کنید جور شه . چون ما فعلا فقط قصدش رو داریم :) نه پولش رو داریم نه ماشینی که تا مرز ما رو ببره و نه هیچ چیز دیگه‌ای...

 

حالم خوبه و درد دندونم کامل قطع شده به لطف مفنامیک.. 

حالم خوبه درحالی که ۵ دقیقه قبل از باز کردن صفحه بلاگ داشتم گریه می‌کردم

حالم خوبه و شکایت نمی‌کنم ، خدایا شکرت قربونت برم . 

  • [ زینبم ]