خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

جواب جراحی اولیه اومد و خوب پیش رفته گویا ، حالا باید برم پیش همین دکترم و برگه معرفی‌نامه بگیرم ازش برای دکتر هاشمی بیمارستان بقیه‌الله برای اون جراحی اصلی . جراحی لاپاراسکوپی هست و ظاهرا چیز خاصی نیست حتی نیاز به بستری بعدش هم نیست . اما اون برای خانم‌هایی هست که شرایطشون نرماله و فقط یه مشکل دارن که با جراحی حل میشه :) نه من که پروردگارِ بیماری‌ام.. :)) خدا خودش کمک کنه . 

توکل کردم و توسل هم... 

ثانیه به ثانیه وقتی روی تخت بیمارستان عرفان آنژوکد به دست دراز کشیده بودم تا نوبت جراحیم برسه ؛ حضرت حجت عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف رو در کنار خودم حس می‌کردم . نه این‌که من آدم خاصی باشم نه.. من سگِ کی باشم ؟! :) ولی خب محبّم دیگه.‌. دوستشون دارم . بابامه ایشون.. تو سختیا کدوم پدر بالا سر بچه‌اش نیست ؟! 

تو دلم گناهام رو مرور کردم و توبه کردم.. تو دلم به حضرت گفتم اصلا شما من رو همین‌طوری دوست نداری ؟ دخترِ حساسِ زودرنجِ در اغلب‌ موارد خوش‌خنده‌ی گاهی مودی... ، همین‌طوری دوستم نداشتید که این‌طوری قبولم نمی‌کردید ! منم می‌شدم یکی مثل هزاران نفر کف خیابونی که سال به سال یادشون نمی‌مونه که امامی هم دارن... ولی شما من رو پذیرفتید . پذیرفتید که من به یاد شما میوفتم .. شما بین این همه آدم ، ظرفِ منم بشکستید دیگه نه ؟؟ همین‌ها تو ذهنم.. ثانیه‌های آخر به‌هوش بودنم وجود نازنین شما باعث ته لبخندِ روی لبام بود .. بعد از بی‌هوشی هم ثانیه اول به هوش اومدن قبل از خودم و سلامتم اول شما به خاطرم اومدید ، اول به شما سلام دادم.. حواسم پیش شما بود.. دوستتون دارم به خدا . درد و درمان و شفا و.. هرچند خسته شدم و بریدم ، اما بازم می‌گم پسندم آن‌چه را جانان پسندد .

شما دعا کنید برای من مولا.. صاحبی .. سیدی... اغثنی ! 

  • [ زینبم ]

 

 

 

 

 

 

[ بخوانیم از مولا امیرالمؤمنین علیه‌السلام از " نفس " . ]

سایزش اندازه استوریه اگر خواستید . 

  • [ زینبم ]

سلام

من مرحله اول جراحی رو انجام دادم ، با بیهوشی و باید بگم بدترین قسمتش اون لحظاتی بود که آنژیوکت رو می‌خواستن به دستم بزنن و تمام مدتی که رو دستم بود... 

یعنی بقیه مراحل نه چیزی حس کردم و نه بعدش الحمدلله درد خاصی داشتم... 

دردهای ریز ریز گاهی به گاهی بود ، حالت تهوع و سرگیجه و... بود ، اما اصلا به نسبت اون حجمی که من ترس داشتم ، ترسناک نبود ! خداروشکر واقعا..

 

الان خیلی بهترم . آخر هفته جواب یه آزمایش خیلی مهم میاد و امیدوارم اون جوابی که می‌خوایم رو بگیرم . بعدش احتمالا خیلی زود وقت میده بهم برای جراحی اصلی که امیدوارم اون هم مثل این یکی جراحی خیلی خوب پیش بره و اذیتم نکنه .. 

 

همسر هوام رو داره و حالم رو خوب می‌کنه با وجود این‌که خیلی از نظر مالی تحت فشاره و زیر قرض رفته :( ، چقدر ممنونم ازش... 

چرا من از نظر احساسی و محبت دریافت کردن همش زیاده‌خواهم و هرچقدر هم محبت ببینم بازهم به نظرم کمه و راضی نمی‌شم...؟! بابا اون بنده خدا هم آدمه با هزاران خستگی و... این رو نباید یادم بره من !

 

  • [ زینبم ]

راستی این رو هم بگم و برم 

دکتر برای شنبه بهم وقت سونو داده و احتمالاااا برای دوشنبه بهم وقت جراحی میده. 

اون دوتا آمپولی هم که گفتم هر روز باید تزریق کنم برای تقویت بدن هست که عوارض بعد از جراحی خیلی آسیب‌زننده نباشه.. مثل این‌که . 

حالا خلاصه

باید بهتون بگم که با وجود این‌که ما بیمه هستیم ، تو این دو هفته حدودا ۸ تومن خرج دارو و ویزیت و سونو و.. کردیم :) 

 

امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف روزی رسون هستن و بابت همه نگاه‌هاشون شکر... 

جونم به فداشون.. 

 

  • [ زینبم ]

طرف به دنبال پیدا کردن فلان چیزِ کاملا کاملا کاملا درون مذهبی ! ، تو گوگل سرچ کرده چیزی پیدا نکرده ، میگه این قضیه سند معتبر نداره...

خب عزیزم شما دنبال زیر بغل مار می‌گشتی که راحت‌تر پیدا می‌کردی . 

چه توقعی داری ؟

اگه خیلی دنبال حقیقت هستی برو سراغ کتب دست اول شیعه ... لا‌به‌لای کتب تاریخی تو کتاب‌خونه‌ها بگرد .

بعد میگه حرف رهبری برای من حجت هست ! 

فدات شم این از توی گوگل سرچ کردن هم که بدتر بود...

واقعا چه توقعی از رهبری داری شما ؟! :)) از رهبری به کنار ، امام صادق علیه السلام وقتی یک نفر غریبه هم تو جمعشون بود آن‌طور که باید صحبت می‌کردن... 

 

منتها... بی‌سواده هرکس که نخونده امام صادق در مواقع خلافِ این چطور بودن و چطور رفتار کردن‌‌ . حالا رهبری هم مثل امام صادق علیه‌السلام .. شما باید خودتون این‌چیزا رو خیلی خوب تشخیص بدید مگه ما باید این‌قدر سطحی‌نگر باشیم ؟! 

 

 

حالا یه نکته

اگر شما هم متن‌های وبلاگتون رو بر اساس این نوشتید که همه (همه‌ها) می‌خونن و اصلا سیاست نوشتاری شما این بوده . که قبول.. صحیح.. من حرفی ندارم . 

خیلی هم دمتون گرم..

اما اگر درون قلب خودتون ... تجدید نظر بفرمایید. 

 

با تشکر :))

 

  • [ زینبم ]

دیشب ساعت ۱۲ رسیدم کرج . 

کلی ماجرا داشتم که دوباره می‌نویسم..

اما نتیجه ؟ دوباره سونوگرافی و دوباره دارو و آمپول . ۲ تا آمپول که باید هر روز بزنم و خدا می‌دونه چه بلایی سر من دارن میارن با این آمپول‌ها :) و روزی ۳ ، ۴ تا قرص . که البته یکیش ویتامین دی و یکیش هم آهنه.. اون ۲ تای دیگه هم هرچی هست خیلی گرون بود ! یکیش ۸۰۰ تومن بود ، اون یکی رو نمی‌دونم.. 

این‌طوری خلاصه

ممنون از احوال‌پرسی‌هاتون 🌱⚘

  • [ زینبم ]

من اومدم پیش دکترم و استرس دارم در حدی که استخون‌های گلوم درد می‌کنه :)) نمی‌دونم می‌فهمید منظورم رو یا نه..

دعام کنییییییدددددد🌷🙏🏻

  • [ زینبم ]

امروز بعد از رفتن یار ( ساعت ۶ و نیم صبح ) ، احساس کردم روی پاهام بند نیستم و باید بیشتر بخوابم . بعد از مدت‌ها بود که بعد از بیدار شدن برای نماز باز برمی‌گشتم تو تخت . تا ساعت ۱۱ ظهر خوابیدم ! بدنم کم آورده بود و دوباره شارژ شدم...

امروز یار از سرکار مستقیم میره خونه مادرش تا با بردار کوچکترش برن قم زیارت سیده معصومه سلام‌الله‌علیها. پس شب نمیاد و من هم از فرصت استفاده می‌کنم و با مامانم و پاندا ساعت ۴ ( ۱ ساعت دیگه) میریم پارک بالای خونه و بعدش هم میریم خونه مامانی و شب رو کنار مادربزرگ و خاله کوچیکه ( متولد اسفند ۶۰ - مجرد ) سپری می‌کنیم . فردا ظهر من هم میرم تهران خونه مادر یار چون از وقتی از اربعین برگشتیم هنوز نتونستم برم . 

و قسمت پر استرس ماجرااااا : 

پس فردا از خونه مادر یار میریم پیش خانم دکتر :¤ و فقط خدا می‌دونه که بعد از سونوگرافی قراره چی بهم بگه ، آیا شرایط برای جراحی فراهمه و وقت عمل میده بهم ؟! یا باز هم قرص و دارو ؟! همچنان من شدیدا محتاج دعام می‌دونید دیگه؟! 

 

بعد از ناهار ،

نشستم پشت میز :

 

و پاییزم رو با خوندن این روایت در کتاب اصول کافی شریف شروع کردم و مسرورم... 

 

 

پاییزه اما عیدِ منه ! 

 

امروز باید ۱۰ صفحه روایت ، ۱۰ صفحه تاریخ و ۵ صفحه فلسفه بخونم . 

فعلا ۱۰ صفحه روایتم رو خوندم 

تا ساعت ۴ ، ۱۰ صفحه تاریخ رو هم می‌خونم 

۵ صفحه فلسفه رو هم خونه مامانی ... 

 

موفق باشمممم :))

 

  • [ زینبم ]

 

 

ظهر ماشین لباس‌شویی رو روشن کرده بودم و وقتی صدای پایان کارش اومده بود دستم بند بود و بعدش به کل فراموش کردم که لباس توی ماشین بوده 🤦🏻‍♀️

ساعت ۱۱ شب یادم افتاد و مجبور شدم بزنم رو حالت نیم ساعته و یک‌بار دیگه بشوره تا لباس‌ها بو نگیرن..

خب نیم ساعت وقت داشتم و پاندا هم که از غروب اومده خونه من و کلی چیز میز درست کرده خوردیم و فیلم دیدیم ، دیگه خسته بود و داشت با گوشیش تو اینستا می‌چرخید . بهترین فرصت بود که ادامه بحث قبل رو تو کتاب جدیدی که شروع کردم مطالعه کنم . تو کتاب چیزی در مورد ایده‌آلیسم نوشته بود و یادم افتاد اطلاعات خیلی کمی در این مورد دارم . برای همین گوگل کردم و گوشی رو کنار گذاشتم تا بعدا در موردش بخونم .

و بعدا ، شد الان که خوابم نمی‌بره . داشتم در موردش تو سایت‌ها می‌خوندم و چندتا هم فیلم دیدم در این باره و باز به این نتیجه رسیدم که هرچی بیشتر می‌خونم بیشتر می‌فهمم که هنوز خییییلی بی‌سوادم و هیچی نمی‌دونم ! دقیقا اون لحظه‌ای که پیش خودم می‌گم آهان این مطلب دیگه کامل جا افتاده برام ، ابعاد عمیق‌تری از اون مطلب پدیدار میشه که من بهش علمی نداشتم ... :(

  • [ زینبم ]

دیروز برای تموم کردن بازی کثیف وام ازدواج همراه پدر رفتم بانک . بلاخره تسویه کردیم و باید اون چکی که ضامن داده بود رو می‌گرفتیم از بانک . در حالی که متصدی بانک داشت بین دسته چک‌ها دنبال چک عموی من می‌گشت و غرغر می‌کرد که شاید اصلا نباشه چون تو اغتشاشات بانک رو سوزونده بودن و یه سری از اسناد بانک به فنا رفته بود ؛ من داشتم به در و دیوار کاملا تمیز و پنجره‌های نو و کف‌پوش مدل جدید بانک نگاه می‌کردم و به این فکر می‌کردم که این بانک بعد از اون آتش‌سوزی یه آسیب جزئی دید اما همون آسیب جزئی بهونه‌ای شد تا بهتر و زیباتر و نوتر از قبل بشه ... بانک عوض شد ؟ نه.. بانک همون بانکه . و به این فکر می‌کردم که اگرچه آسیب‌هایی داشت اون اغتشاشات برای کشورم و مردمم ، اما هممون بهتر از قبل می‌شیم و خیلی چیزا یاد گرفتیم . حالا قوی‌تر از قبل و هوشمندانه‌تر از قبل اهل این نظامیم و با کسی شوخی نداریم ... 

در حالی داشتم به این چیزا فکر می‌کردم که کل طرف چپ بدنم درد شدیدی داشت و عملا کتف و پهلوهام واسه خودم نبود چون یکم قبلش از پله‌ها افتاده بودم زمین... اون چند ثانیه‌ای که تق و توق از پله‌ای به پله‌ی بعدی منتقل می‌شدم تنها فکرم این بود که دو هفته دیگه جراحی دارم و نباید خدایی نکرده آسیب جدی ببینم و اسیر شم ... 

و الحمدلله بعدش که با آقای یار رفتیم تصویربرداری و این‌ها ، دکتر گفت که مشکلی نیست و دردها ناشی از کوفتگی بدنمه .. هرآن‌چه که هست امروز که باید با یار می‌رفتم تهران خونه مادرش ، کنسل شد . چون من بدن‌درد خیلی زیادی دارم.. یار تنها رفت و من ماندم تنهای تنهاااا...

 

آره گفتم ، حدودا دو هفته دیگه اگر شرایط جسمی من خوب باشه باید برم برای جراحی و چقدر ، چقدر ، چقدرررر محتاج دعا هستم ... 

 

جدا از این مسائل از حال و روز خونه‌ام بگم :

من عاااااشق پاییزم.. دیوانه‌وار.. خیلی کم پیش میاد تو پاییز چیزی ناراحتم کنه و تو دلم بمونه ! دوباره اون فصلی شده که در تراس که تو آشپزخونه هست رو باز می‌ذارم و پنجره اتاق که تهِ سالن هست رو هم همین‌طور و باد میپیچه تو خونه و من دیوونه می‌شم .

پریروز ساعت 7 صبح برای یار یه ویدئو از خودم گرفتم و فرستادم درحالی که اون احتمالا تو مترو نزدیک محل کارش بود . تو ویدئو من بودم در حالی که لپ‌ها و نوک دماغم یکم از سرما قرمزه و یه هودی سبز یشمی تنم کردم و خطاب به یار با حالت آهنگین می‌گم : با اینکه هوا سردهههه ولی من حاضر نیستممممم پنجره رو ببندممممم ، بعد دوربین رو می‌چرخونم و پنجره باز رو بهش نشون می‌دم . 

این رو که براش فرستادم در جوابم کلی استیکر خنده فرستاد و وقتی غروب اومد خونه گفت فیلمت رو بالای صدبار دیدم و خندیدم . و طول شب هم چندبار نگاهش کرد و خندید .. 

و من با دیدن خنده‌هاش چقدر ذوق می‌کنم خصوصا وقتی که می‌بینم حالش اصلا خوب نیست . یکی از دوست‌های یار از پدر یار نزدیک به 300 میلیون تومن کلاه‌برداری کرده و این همسرِ مظلومِ منه که برای همه این‌ها حرص می‌خوره و غصه .. 

ولی خب حال خونه خوبه . من سعی می‌کنم اوضاع رو آروم نگه‌دارم و همسر هم معمولا غم‌هاش تو دلش می‌مونه که من استرسی نشم ... 

حال خونه خوبه و هنوزم حاضر نیستممم پنجره رو ببندممممم : )) 

 

الان هم چای نباتم رو خوردم و خونه تمیزه پس به خاطر این حجم از پاییزی بودن هوا به خودم و کتاب‌هام استراحت می‌دم و می‌رم سریال آن شرلی ، فصل اول رو پخش کنم که ببینم . 

احتمالا تا یکی دو ساعت دیگه پاندا پیداش میشه . بهش گفتم شب تنهام و اگر دوست داره بیاد . اون هم با یه کیف پر از انواع سس و سیب‌زمینی و خامه قارچ داره میاد تا برامون سیب‌زمینی سرخ‌کرده با سس آلفردو درست کنه ... 

به مادر گفتم که اون هم با پاندا بیاد و گفتن که اگر بیان اون‌وقت باید پدر شب تنها بخوابن و جدیدا زیاد خوب نمی‌خوابن و.. گفتم خب باهم بیاید . قرار شد خبر بدن بهم . 

حال من الان این شکلیه : 

 

پ.ن : باید این عکس رو با یه کپشن که دوست دارم بذارم تو کانال که داشته باشمش . 

راستی حالم از این کانال‌هایی به هم می‌خوره که ادمین این‌طوریه که مثلا من خیلی شما ممبرهارو دوست دارم . هر روز برای شما تولید محتوا می‌کنم و .. نه ! دوست دارم بهشون بگم ساکت شو ! این‌قدر فیلم بازی نکن خواهشاااا... تو تولید محتوا می‌کنی تا سر هفته تبلیغاتت رو بگیری و پولش رو بزنی به جیب . یا یه دوره‌ی یادگیری فلان چیز برگذاری کنی و با پولش بری سفر ریلکس کنی ، اوکی ؟

از بدی‌های این‌که من دو سه تا از دوره‌های بازاریابی آنلاین رو گذروندم همینه . که تا می‌بینم یکی یه تیتر جذب‌کننده با شیوه‌های تبلیغاتی زده درجا متوجه می‌شم قراره تحت تاثیر قرارم بدن و احساس خر فرض شدن بهم دست میده این رو اصلا دوست ندارم ! 

حالا این کارا کلا بده ؟ نمی‌دونم .. این‌که یکی از راهِ روزمرگی و بلاگری و فلان پول در بیاره یا بدون تخصص حقیقی داشتن هزارتا دوره‌ی روان‌درمان‌گری برگزار کنه بده ؟ نمی‌دونم .. فقط می‌دونم که من خیییلی خیلی بدم میاد . 

 

  • [ زینبم ]