ای کاش سرما خورده بودم
آبله مرغون گرفتم :)
برای دومین بار تو زندگیم !!
- ۲ نظر
- ۱۹ آذر ۰۲ ، ۱۴:۰۸
ای کاش سرما خورده بودم
آبله مرغون گرفتم :)
برای دومین بار تو زندگیم !!
خب به سلامتی فکر کنم وسط این همه گرفتاری دارم سرما هم میخورم !
امروز هیچ کار خاصی نکردم جز اینکه خونه رو گردگیری کردم و شام گذاشتم . یار جمعهها سعی میکنه خیلی از کارها رو انجام بده و مشارکت خودش رو تو کارای خونه با زبون بیزبونی اعلام کنه . خدا خیرش بده خیلی دعاش کردم از ته قلبم .
یار گفت برای شام قیمه بذارم . منم آخرین گوشت آبگوشتیهای تو فریزر رو نذر بیبی امالبنین کردم و قیمه بار گذاشتم .. یک هفته بود که خونه خودم نبودن ، یک هفته بود که آشپزی نکرده بودم . یک هفته بود بوی مراحل پخت غذا به مشامم نخورده بود .. زنده شدم ! من قبل از ازدواج از آشپزی متنفر بودم.. البته هنوزم وقتی چندین روز پشت سر هم آشپزی میکنم واقعا خستهکننده میشه برام . ولی امروز خوشحال شدم باهاش . در حدی که دلم خواست از مراحل پختش عکس بندازم :/ ...
الان که دارم مینویسم سر درد و بدن درد دارم و نوک انگشتام یخ زده و خودم دارم از گرما بالا میارم ! این وسط نگران طعم قیمهام .. یادم رفته بود لیموهارو قبلش تو آب بذارم خیس بخوره و میترسم تلخ بشه خورشتم . توسل به خود بیبی امالبنین میکنم که بعد از یک هفته غذای خوشمزه بدم به یارم :(
ساعت ۳ و نیم ظهر دوباره خوابیدیم و چقدر من خوابای بد دیدم .. و یخ زدم تو خواب ! تا ساعت ۶ و نیم خوابیدیم و نماز اول وقت نخوندیم :( (یاد خواستگار سمی دزیره جان افتادم :)) ، اگه الان اون جای یار بود احتمالا حکم قتل من امشب صادر میشد :)) )
و بله.. پسفردا جواب یه سری آزمایشها مشخص میشه . هرچه او خواست.. توسل به خودِ رَبّ کردم !
وضعیت فعلی : اومدم خونه مامانبزرگ و رو تخت دایی نشستم تو تاریکی و دارم تایپ میکنم چون فقط اینجا خنکه . مامانی با دوتا داداشهاش رفتن شهرستانشون مراسم ختم . مامانم صبح رفته بودن بیمارستان بقیهالله برای فیزیوتراپی زانو... ، ظهر برگشتن . من برای هممون پاستا درست کردم و پاندا هم بعدش قهوه رو گذاشت . خاله کوچیکه قراره دونات درست کنه و منم تا یکی دو ساعت دیگه میرم خونه خودم چون یار دیشب خونه مامانش بود و ساعت ۶ اینا میرسه خونه .
مامان و پاندا میمونن پیش خاله که نترسه . وضعیت استقلال خاله کوچیکه و مامانبزرگم شدیدا افتضاحه !! به شدت به همدیگه وابسته هستن در حدی که خاله عملا میگه با کسی ازدواج میکنه که قیول کنه یا خاله هر شب وقتی هوا تاریک میشه بره پیش مامانی و اونجا بمونه و بخوابه (!) یا اینکه مامانی بیاد باهاشون زندگی کنه :| این رو از یک دختر ۴۰ و خوردهای ساله میشنوید !! و این درحالیه که مامانبزرگ من ۷۰ سالشه اما کارهای روزمره خودش رو میتونه انجام بده کاملا... تازه خونه مامانمم که خیلی به اینجا نزدیکه و تقریبا یک روز در میون بهش سر میزنن.. و یه چیز عجیبتر هم اینکه من دایی بزرگمم ازدواج نکرده و خونه اس !!! یعنی اساسا مامانبزرگ من شبا اصلا تنها نیست تو خونه ://
اونقدری بهتون بگم که الان که بعد از ساااالها اونهم از سر اجبار مامانبزرگم بدون خاله رفته شهرستان ، ما باید بمونیم و مواظب خاله ۴۰ سالمون باشیم که تنهایی ( داییم هستا ) ، نترسه ! :/
با خالم نمیتونیم تنهایی جایی بریم ، میگه مامان هم بیاااد خوش میگذرههه... موقع تاریکی هوا هرجایی باشه خودش رو میرسونه خونه چون میگه مامان میترسه . یه بار با ما اومده بود دکتر موندیم تو ترافیک و دیر شد ، مامانبزرگم زنگ زد بهش و کم مونده بود نفرینش کنه .. که چرا تا الان نیومدی خونه؟!! شبها روی یه تخت دو نفره باهم میخوابن... حتی خالم اصلا تو پذیرایی هم نمیخوابه و میگه مامان شبا میترسه و مامانبزرگمم واقعا وابستهاس..
وای خیلی سمه این ماجراها.. مامانی از ترس ازدواج خاله رو همه خواستگارا هزارتا عیب میذاره و علنا میگه برای چی ازدواج کنه؟؟ اگر ازدواج کنه پس من چیکار کنم ؟ :// خاله هم هی میگه من همین که از مامانم نگهداری میکنم کلی ثواب میکنم.. در حالی که هر روز بیشتر از قبل مامانبزرگ رو تنبل بار میاره....
آره ، خلاصه .. مامان و پاندا میمونن پیش خاله که تنها نباشه.
من چطورم ؟ بد.. پریشب داشتم از شدت درد و فشار پایین جان به جان آفرین تسلیم میکردم :)
به یار گفتم اصلا چطور ممکنه این همه درد تو بدن یه نفر جمع شه ؟! مگه جنگه ؟! اونم برام از رستوران شبانه سیبزمینی با سس آلفردو سفارش داد خوردم . دیگه روم نشد بهش بگم با این چیزا خوب نمیشم و سعی کردم هرچی توان دارم رو جمع کنم و خودم رو خوشحال و خوب نشون بدم و بعدش واقعا حالم خوب شد . انگار اون حجم از فشار پایین ضعیفترم کرده بود و درد بهم غالب شده بود . دیگه سیبزمینی رو که خوردم و قرص مسکن کم کم روال شدم...
قرص ، دارو ، آمپول و.. متوقف شدن و باید تا هفته آینده صبر کنم و اگر فا***نگ مشکل لعنتی دیگهای پیش نیاد وقت بگیرم واسه جراحی ... اه اه اه ، خسته شدممممممم
احتمالا دیگه فقط وقتی اینجا پست بذارم که بیام و زمان عملم رو اعلام کنم .. ان شاءالله
دلم میخواد یه برچسب بزنم رو پیشونیم که : من رو با دردام و بدبختیهام تنها بذارید و اصلا باهام حرف نزنید به غیر از شما یار عزیز ! شماهم البته با احتیاط کامل رفتار کن... تشکر !
....
همین
سلام به هوایی که یکم تمیزتر شده اما این تمیزی نهایتا تا غروبِ امروز دووم میاره...
تو اسنپم و دارم از خونه مادر یار میرم کرج خونه خودمون . حالا چرا دارم ۱۷۰ تومن پول اسنپ میدم ولی با مترو نمیرم ؟!
چون دیشب ساعت ۲:۳۰ به زور خوابم برد و بدخواب شده بودم و از یک ساعت پیش (ساعت ۶ ) دارم ریز ریز درد کشیدن و تیر کشیدن و حالت تهوع رو تحمل میکنم و دیگه رد دادم 🔫😞
چهارشنبه صبح خاله رو بردیم چشمش رو لیزیک کرد . بعدش من میخواستم بیام تهران ، آخرین چهرهای که ازش دیدم این بود که چون فشارش افتاده بود یه لیوان آبهویج دستش بود و از اونطرفم میخواست نماز بخونه مقنعه نماز سرش بود . یه عینک ریبن مردونه خلبانیام تو چشمش بود... یعنی با این حالِ بدم الانم که یادم میاد قیافهاش میخوام از خنده به چند تکه مساوی تقسیم شم . یعنی " چطو به تو گیر نداد " اگر قیافه بود میشد خاله من اون دقایق...
آره.. بعدش اومدیم تهران خونه ریری و تا ساعت ۵ صبح ، من و یار و ریری و یارش و پری و یارِ پری جاسوس بازی کردیم و موجبات آزار و اذیت همسایهشون رو فراهم کردیم .. اونقدر سر و صدا کردیم ۶ نفری که ساعت ۵ صبح که دیگه کم کم میخواستیم بریم از خونهشون میگفتیم بریم در خونه همسایشون رو بزنیم و حلالیت بطلبیم... فقط نمیدونم چرا هرچی اصرار کردیم که بابا بذار بریم حلالیت بطلبیم همسر ریری قبول نمیکرد و میگفت ۵ صبح ساعت حلالیت گرفتن نیست :) خب تو خواب بمیریم و نشه و بعدش حلالیت بگیریم خوبه ؟! شما پاسخگویی ؟!
بعد دیگه برای نماز صبح پری و یارِ پری برگشتن کرج و ما هم رفتیم خونه مامان یار و خوابیدیم تا ساعت ۱۱ ظهر .
ناهار اونجا بودیم.. شام اونجا بودیم... شب اونجا موندیم و الان دارم برمیگردم :) یعنی اینقدر این دو روز برای من فرسایشی بود که حد نداره . جسم و روحم خستهاس و کشش صحبت کردن با آدما رو ندارم . دیشب از ساعت ۱۱ به بعد دوست داشتم هرکس میاد باهام حرف بزنه رو سایلنت کنم .
( درد دارم :)
برنامه این هفته هم که تا اینجا ، امروز پاندا رو میبینم خرررر دلم براش یه ذره شده بود اه... دیشب رسید کرج بعد از یک هفته . ساعت ۲ ظهر باید برم پیش دکترم و قطعا پروسه رفتن و برگشتن تا ساعت ۷ ، ۸ شب طول میکشه . در عین حال یه بسته دیجیکالا دارم که از ساعت ۳ تا ۶ قراره برسه . طی یه حرکت انتحاری پاندا رو دارم میکشم خونه خودم که بعد بهش بگم بمونه من برم دکتر و اونم بسته سفارشم رو تحویل بگیره :)) کاربرد خواهر مگه همین نیست ؟! به درد دیگهای که نمیخورن خواهر کوچیکترا.. :))
باید فاطمه دوست دوران دبیرستانم رو ببینم ، با پری مباحثه مشّاء بذاریم دو شب . دندونپزشکی بریم با یار . فعلا همین ... ولی همونطور که میدونید هیچ روزی قرار نیست بدون برنامه و با خیال راحت و نرمال بگذره...
ستارهروشنهارو بعضیاشو خوندم بعضیاشو نه .. فردا پسفردا کامل میخونم مطالب بیانیهارو .
این هم از این
....
همین الان که تو تاریکی خونه رو تخت دراز کشیدم و دارم وبلاگهای بهروزشده بیانیهارو میخونم ، آقای یار از خواب بیدار شده و میگه کِی ؟ منم خیلی ریز سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم . اهمیت ندادم و خندهام هم گرفت و دوباره شروع کردم به خوندن مطلب تو گوشیم . یار دوباره بعد از چند ثانیه گفت با توام ! کِی ؟!
:|
بعد با ناراحتی پشتش رو کرد بهم و خوابش رو ادامه داد... :)) فردا که براش تعریف کنم از خنده نصف میشه :))
حالا چرا ناراحت شد؟ :)) باید جوابش رو میدادم یعنی؟! :)
پروردگارِ توهم میشه شبا !
بعد از ۵ سال زندگی.. هنوز عادت نکردم !
هفته پیش نصفه شب یهو تو جاش نشست و شروع کرد روی هوا یه چیزی رو گرفتن :) . تکونش دادم گفتم یار عزیزم ، توهم زدی.. بعد با خوابآلودگی تمام نگاهم کرد و گفت واقعا ؟؟ سرم رو در جهت مثبت تکون دادم . دوباره پرسید جدی میگی ؟! گفتم آره .. با یه قیافهی شدیدا متفکر ، گفت عجب.. و خوابید :/
خدایا ساعت ۳ نصفه شب چرا با من شوخی میکنی آخه ؟! :))
دیروز خونه مادرم اینا بودیم ، پاندا که نیست جاش خیلی خالیه و خونه سکوته . دلمم براش تنگ شده و منتظرم برگرده تا ببینم بهش خوش گذشته یا نه . میدونم وقتی برگرده تا یک هفته حرف برای گفتن داره :)) .
دیشب رفتیم خیابون وحدت و معجون خوردیم ، اونقدر دیوونه هستیم که ساعت ۱۰ و نیم از کرج راهافتادیم رفتیم تهران به خاطر یه معجون ! و ساعت ۱۲ و نیم رسیدیم خونه و شب هم همونجا خونه مادر اینا خوابیدیم .
قرار بود آخر هفته مامان بابای یار رو دعوت کنیم خونمون که یار زنگ زده بود و مامانش گفته بود این هفته مهمون دارن و این حرفا (فکر کنم بیشتر تعارف میکرد) . قرار بود من زنگ بزنم باهاشون دوباره حرف بزنم که مادرم گفتن خاله کوچیکه پنجشنبه عمل لیزیک چشم داره و تنهاس و ما باهاش بریم بیمارستان. دیگه قضیه دعوت کردن رو کنسل کردیم که با خاله برم من .
از اونطرف زنِ پسر عموی یار که کرجیه ( اینجا بهش می گم " ریری ") و با من و اون دوستم که با دوستِ یار ازدواج کرده (اینجا بهش میگم پَری ) دوسته :) ، پیام داد تو گروه و جفتمون رو دعوت کرد پنجشنبه شام خونشون . خوبیش اینه که یار با پسر عموش جدا از بحث فامیلی دوست هم هستن و فضا بین آقایونمون هم کاملا رفاقتیه ...
امان از پنجشنبه شب ! دارم از الان به راههای فرار از غیبت فکر میکنم ...
میدونید دیگه واقعا سخته . ما با هم صمیمی هستیم و از طرفی مادرشوهر من و مادرشوهر ریری که باهم جاری هستن ، با هم همسایه هم هستن و هر روز همدیگه رو میبینن . و هر جفتشون با مادرشوهر پری دوستن ، البته بیشتر مادرشوهر من با مادرشوهر پری دوسته ولی در کل چون هر سهتا خانواده تو یه محله هستن همش با هم در ارتباطن ..
دیگه خلاصه حرف مشترک زیاد داریم ما سه تا باهم :) و فقط خدا رحم کنه :)
باز من و پری چون سیر مطالعاتمون با هم تقریبا تو یه راستا هست وقتی دوتایی باهم هستیم بیشتر وقتمون به حرف زدن در مورد مسائل مطالعاتیمون میره ... ولی وقتی ریری هست نمیشه خیلی در مورد اون مسائل حرف زد . باید تدبیری بیاندیشم تا پنجشنبه !
امروز رفتم مرکز خدمات حوزه علمیه آقایون چون یار سرکار بود و نمیتونست مدارک پزشکیم رو ببره به بیمه حوزه تحویل بده و خودم مجبور شدم برم . دم ورودی یه آقایی که معلوم بود خودش هم طلبهاس ازم اطلاعات فردی گرفت تا بتونم وارد بشم . بعد موقع برگشت وقت خارج شدن نمیدونستم موقع خروج هم باید چیزی بگم و ثبت کنم یا نیازی نیست ؟ برای همین هم فقط یکم سرعتم رو کم کردم و همینطور که به سمت درِ خروج میرفتم گفتم : خستهنباشید . بعد اون مرده بهم گفت قربون شمااا ( انگار از روی عادت ) بعد یهو خودش با چشم گشاد خشکش زد و با صدای آهسته گفت شرمنده ، تشکر . منم که کلا هرجا تنها میرم ناخودآگاه اخمو میشم ، بیشتر اخم کردم و اومدم . ولی کلی تو ماشین به قیافه ترسیدهاش خندیدم :)) .
این هفته بیشتر کتاب خوندم و فعلا تا حدی راضیام از خودم . امشب هم ۱۵ صفحه از کتاب آموزش فلسفه آقای مصباح رحمت الله علیه رو خوندم . تا اینجا که خیلی دوستش داشتم . تا ببینیم چی میشه ...
کتاب منطق جناب مظفر رو گذاشتم دم دست که صوت یه استاد خوب رو پیدا کنم و شروع کنم .
کافی رو دیشب در حد ۵ ، ۶ صفحه خوندم . مطلبم رو که منتشر کنم اینجا میرم سراغ کافی ان شاءالله.
خب دیگه برنامه این هفته هم مشخص شد... فردا خونه خودمم ، چهارشنبه دیگه نمیرم با یار تهران . میرم خونه مامانبزرگ ، که پنجشنبه صبحِ بریم برای جراحی خاله . در عوض پنجشنبه بعد جراحی خاله میرم تهران که بریم خونه ریری . جمعه برای ناهار میریم خونه مامان یار و احتمالا شب برمیگردیم کرج..
میبینید :) زندگی من رو هواس و کلا یکی دو روز تو هفته درست و حسابی خونه خودمونیم . هر هفته یه برنامهی جدید و غیرقابل پیشبینی... میدونم یکی دوهفته دیگه باز کارم گریه و زاری به خاطر این وضعیت تخیلیه :) ....
تقریبا ۴ روز از ۷ روزِ هفته برای من صبحانهها ایناست :
۴ شیره یا شیره انگور یا شیره توت + ارده + اگر باشه قوتو اگر نباشه هم یا گردو پودر میکنم یا هیچی .
و جدیدا یکی دو قاشق عسل و سیاهدانه .
با چای بدون شکر ...
طب سنتی میگه اکثر کیستهایی که داخل بدن به وجود میاد بهخاطر سردی بدن هست . خب من هم دقیقا همین مشکل رو دارم و دارم تمام تمام تمام سعی خودم رو میکنم که چیزای گرمی کنار انواع غذاهای سردمون بخورم .
یعنی سعی میکنم تو غذاها و چاشنیها از سردی خوردن دوری کنم ولی دیگه سبک زندگی ما متاسفانه اینطوری شده که اکثریت چیزایی که میخوریم سرده . مثل همین برنجی که تقریبا ۵ روز تو هفته میخوریم ...
حداقل این گرمیهایی که تو حاشیه میخوریم امیدوارم که تاثیر مثبتی داشته به حقِ حقیقت ک.ح.ی.ع.ص .... اباعبدالله عزیزم .
نمیدونم چرا دلم خواست از این کلیپها درست کنم امروز :
..
به یار گفته بودم با استادش در مورد روند ادامه مطالعاتم صحبت کنه . استاد گفته بودن که برگرده عقب و شروع کنه از کلیات فلسفه بخونه تا ذهنش بینش فلسفی پیدا کنه . مخالف ادامه مشاء بودن گویا برای فعلا ..
حالا این یعنی من ضعیف عمل کردم ؟ نمیدانم . هرچی که هست یکم اون ذوق و شوق ادامه رو ازم گرفت اما دارم سعی میکنم قوی باشم و به حسم غلبه کنم . به این استاد اعتماد کامل داریم و یکی از فوقالعادهترین افرادی هست که با واسطه یار ، خدای متعال روزیم کرده تا بتونم روندی رو که همیشه تو زندگیم آرزوش رو داشتم جلو ببرم .
دیشب شروع کردم در همین راستا کتاب آموزش فلسفه آیة الله مصباح رو خوندم حدودا ۴۰ صفحه .
همچنین استاد گفته بودن این مقدار از منطق که خوندم کافی نیست اصلا و باید منطق مظفر رو بخونم با صوت هر استادی که شد .
بعد موقع خوندن کتاب آقای مصباح رحمت الله علیه به این نتیجه رسیدم که من واقعا واقعا به مطالعه چنین چیزی احتیاج داشتم قبل از اینکه بخوام وارد متنِ مطالب فلسفه بشم ! یعنی یه کلیاتی از فلسفه ، تاریخ فلسفه ، مفاهیم و کلمات و معنی و اصطلاحات و... . مطالعه داشتم اما جسته و گریخته در حد مقاله . اما نه اینطور دقیق و پشت سر هم چیده شده ! این کتاب هم که اصلا فوقالعاده روون بود حتی متوجه نشدم ۴۰ صفحه چطور گذشت ... و چقدر من علاقه دارم الحمدلله ...
تو فلسفه از همهی هم سن و سالهای خودم خیلی خیلی عقبم . من میگم خصوصا کسانی که دانشگاهی فلسفه خوندن . اما یار میگه اشتباه میکنم و اونایی که دانشگاهی فلسفه خوندن فقط تعداد انگشتشمارشون واقعا سواد درست و حسابی دارن و اکثریت پراکندهخوانی کردن با جزوههای استادشون و به همون هم قانع شدن و یه نمرهای و مدرکی گرفتن و تمام ... الله اعلم .
به هر حال همین عقب بودن خیلی تو دل من رو خالی میکنه اما هیچوقت برای شروع دیر نیست نه ؟؟
خودم رو با این توجیه میکنم که در عوض تو روایت و حدیث یکم بهتر از بقیه هم سن و سالام هستم و این به اون در :) . حتی شاید تو تاریخ .. حداقل تو روند مطالعهاش هستم ...
نمیدونم
چالشهای مطالعاتی وسط این همه بدبختی خودش برام خیلی استرسزا هست . مگر اینکه امام زمان یه نیمه شبی فکر من از کنار ذهنشون گذر کنه و... همین الان که داشتم این جملات رو با بغض مینوشتم تو گوشم پیچید صدای این روایت از خود حضرت صاحب عجلاللهتعالیفرجهالشریف که فرمودن : ما در رعایت حال شما کوتاهی نمیکنیم و یاد شما را از خاطر نبردهایم...
اجازه بدید خوشخیال باشم و خودم رو توی محدودهی اون "شما" که خطاب به شیعیان هست تصور کنم.. فقط تصور کنم ...
این روزا حالم بهتره مثل شکل ضربان روی مانیتورم ، پایینم ، بالام ، در رفت و آمدِ بین حال خوب و بدم !
چهارشنبه که رفتم تهران خونه مامان یار . به هوای اینکه وضعیت دو هفته پیش رو که باهاش نرفته بودم و ازم ناراحت بود رو از دلش در بیارم سعی کردم خیلی با مامان و باباش گرم بگیرم و مسخره بازی در بیارم . لودگی کردم و اونارو خندوندم و یار هم خندید... در همین راستا ، همون چهارشنبه به مامان یار گفتم اگر شام زیاده زنگ بزنیم دایی بزرگه (مجرده و از وقتی مادربزرگ یار فوت کرده ، تنها زندگی میکنه) بگیم شام بیاد دور هم باشیم . مامان یار گفت باشه و زنگ زدم به دایی . دایی گفت که دایی کوچیکه با زنش (هنوز بچه ندارن و تجربه ۲ تا سقط دارن - در حال درمان) دارن میان و غذاشون رو میارن . گفتیم پس همگی بیاید دور هم باشیم دیگه... اومدن و مامان یار هم خیلی خوشحال شد که داداشهاش اومدن پیشش . یار هم از من تشکر کرد که بانی خیر شدم... اون شب تا ساعت حدودا ۱ بیدار بودیم و یدونه فیلم هم دیدیم به اسم ملاقات خصوصی که واقعا چرت بود و مفهومی هم اگرررر داشت خیلی بیخود بود و بیربط و توجیهکننده رفتار شدیدا بد ! بیخود و دارک بود خلاصه..
پنجشنبه صبحها گفته بودم که یار کلاس داره قبل اذان صبح میرن خدمت استاد تا ساعت حدودا ۱۰، ۱۱ . یار صبح زود رفت و منم ساعت ۱۰ بیدار شدم . با مامان بابای یار صبحانه خوردیم و یار اومد و تا اذان ظهر خوابید . موقع اذان باز در اون راستای لودگی روبهروی بابای یار وایسادم و درحالی که داشتم چادر نماز سرم میکردم با لحن مسخرهبازیطورانهای گفتم بدون آرایشم خوشگلما نه ؟! بابای یار هم با خنده و خجالت گفت بلهههه بلههه خیلی هم عالی :)) و یار هم کلی خندید . مامانش هم از تو آشپزخونه گفت قشنگی بابا و اونم خندید ...
بعد نماز یار رفت کنار مامانش که رو مبل بود نشست و مامان بغلش کرد . منم رفتم وایسادم جلوشون و گفتم منم بغل :| ، بعد مامانش من رو هم بغل کرد و سرم رو ناز کرد . منم محکم بغلش کردم و نازش کردم . فکر کنم این اولین باری بود که به جز زمان سلام و خداحافظ همدیگه رو بغل کردیم . دوست داشتم . محبت خالص بود بدون هیچ سیاست و داستانی... فهمیدم محبت رو همه جواب میده . حتی مامان یار ... بعد از ۵ سال زندگی بلاخره تونستم یه ارتباط نزدیک و گرم باهاشون داشته باشم . از این به بعد بیشتر محبت میکنم . البته بدون توقعِ بازخورد.. هر وقت بدون توقع به کسی محبت کردم یا از بدی کسی گذشت کردم خیلی خیر و برکت دیدم ! الحمدلله
غروب پنجشنبه رفتیم خونه یکی از شاگردهای یار که خانوادهاش دعوتمون کرده بودن . این شاگرد مدرسه قبلیای که یار تدریس میکرد بود و با مدیر مدرسه جدید یار به صورت اتفاقی از قبل دوست خانوادگی بودن . یعنی وقتی یار رفت این مدرسه جدیده و داشت رزومهاش رو به این مدیر جدیده میداد ، مدیر گفته بود عه شما آقای فلانی هستید ؟؟ تعریفتون رو خیلی از آقای فلانی (بابای شاگرد یار) شنیدم و درجا با تدریس یار تو مدرسهاش موافقت کرده بود . برای همین پنجشنبه هم ما دعوت بودیم و هم آقای مدیر و خانوادهاش . کلی خوش گذشت و گفتیم و خندیدم . آقای مدیر متولد ۵۷ اما شدیدا شوخ و سرزنده . با دو تا دختر گل و یه پسر کوچولو یکساله . دختر بزرگشون تازه به سن تکلیف رسیده بود و تو خونه هم چادر سرش کرده بود . یه چادر آبی کمرنگ خیییلی خوشگل . باباش گفت دخترمون خودش خواست که چادر سرش کنه و ما هم همگی کلی تشویقش کردیم . دختر کوچیکه مهدکودکی بود و یه روسری خوشگل رو لبنانی سرش کرده بود و خیلی ناز بود ..
شاگرد یار پیش آقای حنیف مداحی کرده بود و یه سره داشت در مورد اینکه بعدا میخواد مداح بشه حرف میزد . یار هم تاکید داشت که درسش رو حتما خوب بخونه و مداحی رو هم ادامه بده ... شب هم ساعت ۱۲ و نبم بود که اسنپ گرفتیم تا خونه . ۱۴۰ تومن از خیابون هنگام تهران تا کرج...
ساعت ۱ و نیم رسیدیم خونه خودمون . جمعه هم یه حرکت شگفتانگیز زدیم و بلاخره بعد از دو سال و نیم یه دستی به سر و روی بالکن کشیدیم . چمن مصنوعی رو دو شنبه خریده بودیم اما وقت نکرده بودیم بالکن رو تمیز کنیم و چمن رو پهن کنیم . جمعه یار کاراش رو کرد و پهن کردیم خییییلی خوشگل شددددد وای اصلا همین اینقدرررر حالم رو خوب کرد که حد نداره
ظهر جمعه زنگ زدم مادرم اینا رو دعوت کنم برای شام ، یار با اشاره گفت بگو ماهی خریدیم بیان دور هم بخوریم . مادر هم قبول کرد و قرار شد پدر هم جعبه ابزارشون رو بیارن دوش حمام رو درست کنن . ساعت حدودا ۴ بود با یار رفتیم بیرون هم ماهی خریدیم هم یه سری خریدهای خوردهریز واسه خونه و حمام . ساعت ۷ هم مامانم و پاندا و پدر اومدن . تا من پذیرایی کنم و یه سری کارای آشپزخونه رو ، بابا و یار کارای حمام رو انجام دادن . بعددد من یه پروژه جدید کلید زدم و به پدر گفتم که اگر چراغ ریسهای تزئینی واسه بالکن بخریم کارای سیمکشیش رو انجام میدن ؟ پدر هم استقبال کردن و طی یک حرکت انتحاری من و یار رفتیم چراغ بخریم و مادر و پاندا و پدر رو تو خونمون تنها گذاشتیم . مادر تا ما برگردیم برنج رو دم کردن و ماهیهارو هم سرخ کردن . یعنی قشنگ اسطورهی مهمانداری و مهموننوازی هستیم ما :))
پدر کارهای بالکن رو هم با یار انجام دادن و جیجینگگگگگ حالا من یک عدد زینب خر ذوق هستم که بلاخره این بالکن داغون رو صفا دادم . (البته من که کار خاصی نکردم و فقط ایده طرح رو دادم :)) )
این شکلی شد 😍😍😍 :
این عکس رو هم پاندا گرفت آخر شب که داشتن میرفتن خونشون :
پ.ن: چقدر نوشتم و چقدررر به این نوشتن احتیاج داشتم ! :/
آقا راستی ما رفتیم چراغ بخریم و دیدیم یه چیز درست و حسابی حداقل ۵۰۰ تومن هزینهاش میشه . واسه همین از این ریسه کوچیکها گرفتیم ۱۸۰ تومن و با یدونه لامپ ادیسونی (من بهش میگم ادیسونی و اسمش رو یادم نیست) رو هم شد ۲۷۰ . هم خوشگله هم به نسبت چیزایی که دیدیم خیلی به صرفهتره .
بالکن هنوز هم جای کار داره ولی همین الانش هم با هزینه چمن مصنوعی نزدیک ۸۰۰ هزینه کردیم تو این هیریویریِ درمان و بیمارستان و .. . و دیگه بهنظرم برای بالکنِ کوچولوی ما همین مقدار هزینه کافیه ..
و راستی ، پاندا امروز ۷ صبح سوار اتوبوس شد و رفت برای خادمی شهدا سمت راهیان نور جنوب . خیلی براش خوشحالم و امیدوارم خواهرِ تنهای من اونجا دوست و رفیق خوب پیدا کنه . پاندای ماجرا هیچ دوست نزدیکی نداره که باهاش وقت بگذرونه .. یکی بود که اونم رفت تهران و پاندا تنهاتر شد ...
قصد داره دوباره برای کنکور بخونه و داره تلاشش رو میکنه . میشه اگر این متن طویل رو تا اینجا خوندید ، برای پاندا خیلی زیاد دعا کنید؟!
فلذا مرثیهخوان فرمود :
وقتی که حالم خرابه
وقتی که بهم میریزم
اگرم کسی ندونه
تو که میدونی عزیزم...
واسه چی حالم خرابه ، من حرم لازمم آقا ...
اسمتُ گفتم اومد فاصله یادم ، من جوونیمُ تو این فاصله دادم
" اگه یه روز دیدی کربلات غباره ، من همون خاکسترم که توی بادم .. "
#جنونِ_من_حسین
#دردت_به_جونِ_من_حسین ...
و سپس فرمود :
السلام علی ساقی العطاشا
چه بلایی به سرت علقمه اومد ؟
تو چیکار کردی که تا افتادی رو خاک
به جای امالبنین ، فاطمه اومد ...
قمرِ کربلا
من رو
میبره کربلا....
به شدت حرم لازمم ، مشهد لازمم ، نیاز دارم تو سراشیبی رو به روی ضریح دو زانو بشینم و اشکام جاری بشه . نیاز دارم با تنها کسی که همه چیز درونم رو میدونه و میفهمه صحبت کنم !
مداحی :
__________________________
امروز چهارشنبهاس پس من دارم با مترو میرم تهران ، منظرهام از پنجره خیلی کثیف ، یه نور خیلی قشنگه ! زندگیمم همینطوریه :) البته من از لا به لای کثیفیها ، نور رو نگاه میکنم :)
دل منم همینطوریه...
خداجونم ، مرسی بابت این نور قشنگی که تو دلم قرار دادی و ببخشید که من قلبم رو اینقدر زشت و کثیفش کردم ...
خدایا !
من به هر خیری که از جانب تو بهم برسه سخت محتاجم ...