خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب شریف کافی» ثبت شده است

پلان ۱ ) 

رفتیم بیمارستان ، جواب پاتولوژی رو دکتر دید و گفت که چیز خاصی نبوده الحمدلله و تمام ! نه دارویی نه چیزی ... 

ولی من دلم آروم نیست ، بدنم بهم ریخته‌اس و هورمون‌ها هم همین‌طور . وقت گرفتم از دکتری که شاگرد همین جراحم هست . همون که قبلش می‌رفتم پیشش برای کارها و درمان‌های قبل عمل ... فردا یا دوشنبه می‌رم پیشش.

 

پلان ۲)

پاندا حالش خیلی بده ، هرچی می‌خوره رو بالا میاره و دائما گوارشش بهم‌ریخته‌اس .. رفتیم پیش یه دکتر تو کرج هم آندوسکوپی نوشت و هم کولونوسکوپی! و دوتاش باهم حدودا ۵ تومن می‌شد .. رفتیم بیمارستان بقیه‌الله گفت اصلا کولونوسکوپی لازم نیست و فقط باید آندوسکوپی بشه . وقت داد برای فرداش .. مامان و بابا ، پاندا رو بردن آندوسکوپی و من چون فکر نمی‌کردم چیز خاصی باشه موندم خونه. تازه پری زنگ زد و گفت که تا آری کرجه بیاید دور هم جمع بشیم و برای شب دعوتمون کرد خونه‌شون. 

بعد مامان زنگ زدن و گفتن پاندا خیلی استرس داشت :( و این‌که در کل بیهوشش کردن.. خیلییی نگرانش شدم ولی دیگه چاره‌ای نبود . اونا تهران بودن و من کرج.. باید صبر می‌کردم . حالا قرار بود ساعت ۷ خونه پری باشیم من و یار برای شام ، بعدش یارِ من و یار پری برن خونه ما و آری تنها بیاد خونه پری اینا که باهم باشیم تا صبح . 

یهو ساعت نزدیک ۶ مادر زنگ زدن و گفتن که دکتر پاندا گفته که یه پلیپ تو معده‌اش بوده که برش داشتن و باید غذای سبک و نرم بخوره ، من می‌تونم براش عدسی بذارم یا نه؟ ( مامان خبر نداشتن که من شب دعوتم) . 

گفتم باشه و چون می‌دونستم خودشون هم شام ندارن سه تیکه مرغ داشتیم اونم برای شام خودشون گذاشتم بپزه و برنج دم کردم ساعت نزدیک ۷ بود به پری زنگ زدم و جریان رو گفتم و گفتم ۸ میایم . 

بدو بدو کارارو کردم و ۸ اسنپ زدیم دم خونه مادر اینا و غذاشون رو گذاشتیم تو پارکینگ و رفتیم خونه پری اینا ...

 

خونه پری هم خوش گذشت اما تمام مدت غمِ حال پاندا باهام بود دیگه . بچه کلا هیچ جونی نداشت ، یک ماه تمام هم یه سره استفراغ و.. خیلی ضعیف شد . 

کنکور هم که داره و از استرس کل صورتش شده جوش ! 

کاش حداقل نتیجه کنکور براش خوب باشه که یکم خوشحال بشه :( 

 

پلان ۳ ) 

پری برامون فلافل خونگی درست کرد با قارچ و پنیر که خیلی خوشمزه شده بود . بعدش یار و دوستش برگشتن خونه ما و آری پسرکش رو خوابوند خونه مامانش و اومد پیش ما .. 

جمعمون بسی با صفا بود ، کلی در مورد حسین بختیاری حرف زدیم و گریه کردیم و دلتنگی .. راستی واقعا محرم کجا بریم  ما ؟!! #آقای_روضه‌خوان کجایی الان؟ هعععی..  

با پری تصمیم گرفتیم دوباره مباحثه‌هامون رو شروع کنیم . قرار شد شنبه‌ها و دوشنبه‌ها بحث کنیم . اولین جلسه میشه فردا ، که من می‌خوام کنسل کنم و برم دکتر :)) همین‌قدر رو برنامه پیش میره همیشه درس خوندن‌های ما ! 🤦🏻‍♀️

 

اما پلان ۴ ) 

و ما ادراک ما پلان ۴ ... 

این هفته بالاخرههههه بعد از ۱ ماه و خورده‌ای درس خوندم . کافی خوندم ... کافیِ جانم .. کافیِ عزیزم ... کتاب شریف اصول کافیِ من ! ❤️ فلسفه خوندم .. منطق خوندم... همین . 

و جانی دوباره گرفتم ! 

فلذا باید داد بزنم و بگم : 

 

رو به رواله زندگیِ اون کسی که لحظه‌هاش با قال الصادق ‌می‌گذره.... (علیه‌السلام)

 صوت این مداحی هم بذارم که خودم خیلی کیف می‌کنم باهاش : 

 

 

 

 

قبلا گفته بودم از وقتی کافی می‌خونم یه جورِ دیگه‌ای امام صادق علیه‌السلام رو دوست دارم ؟ #امام_صادقی‌ام ... ✋🏻🌱

 

 

 

 

 

و البته وای از هوای دلبرِ این روزا ... مگه میشه با دیدن این تصویر حال دل آدم رو به راه نشه ؟!   این روزا هم بره و ثبت بشه تو خاطراتم ...

 

  • [ زینبم ]

 

 

سالگرد شهادت امسالِ شما ، این هم اضافه بشه روی غم‌های من ..

 

______________________

 

دلم گرفته ، رو به قبله ، کنار بخاری می‌شینم . از توی مفاتیح کلمات مبارک استغاثه به امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف  رو می‌خونم و چند قطره اشکی که هنوز سرازیر نشده رو از چشمم پاک می‌کنم .. می‌رسم به این قسمت از دعا : حاجتی کذا و کذا .. و  به این فکر می‌کنم که حاجاتم رو بیان کنم ؟ بشمارم ؟ چه حاجتی اصلا ؟ بازم زورم به خودِ درونم نمی‌رسه و فقط از حاجات علمی‌ای که دارم می‌گم و بقیه رو محول می‌کنم به علم خود امام از درون من و نیازهام... 

دلم پر می‌زنه برای سرمای هوای تو صحن جامع .. برای گرمای داخل حرم .. چشم‌هام رو می‌بندم و تصور می‌کنم که اولِ راهِ سرازیری به سمت ضریح مبارک حضرت رضا علیه‌السلام،  کنار دیوار می‌شینم . چشم‌هام پر از اشک میشه همیشه وقتی از این‌جا ضریح رو نگاه می‌کنم.. مثل همیشه قبل از هر حرفی چند بار تکرار می‌کنم : خیلی دوستتون دارم.. به خدا خیلی.. خیلیییی دوستتون دارم .. خیلی دوستتون دارم ..  این‌قدر این جمله رو می‌گم تا صورتم از گریه‌هام خیس بشه . بعد دونه دونه گناهام از خاطرم می‌گذره و توبه می‌کنم ! من فقط این‌جا سرم رو پایین می‌ندازم.. من فقط این‌جا شرمنده می‌شم.. شما فقط می‌دونید من چقدر پرروام شما فقط می‌دونید وقتی منِ پرو ، سرم رو پایین می‌ندازم ، میگم غلط کردم میگم خیلی خجالت می‌کشم ، میگم اصلا بزنید تو گوشم ، یعنی چی .. این البته از بی‌ادبیِ منه باید ببخشید ! باید ببخشید که انقدر بداخلاقم... باید ببخشید که زینت شما نیستم :)

 

چشمام رو باز می‌کنم و می‌بینم یار رو‌به‌روم نشسته و لبخند می‌زنه ، میگه کجایی ؟ بهش گفتم ... 

گفتم خیلی بده که نمی‌ذاره من برم زیارت . بابا یه شب رفت ، یه شب برگشت ، یه شب تو حرم موندن دیگه چیه که آدم بخواد این‌قدر سخت‌گیری کنه ؟! 

طفره میره.. جوابم رو نمیده.. شوخی می‌کنه که بحث منحرف بشه.. 

نمی‌فهممش 

بهش گفتم یه روز از همین روزا میای خونه میبینی نیستم و رفتم :) 

اونم لپم و کشید و رفت

بله..

چون می‌دونه اگر دلش رضا نباشه نمیرم ! 

منم دلم رو خوش می‌کنم به این که امام رضا علیه‌السلام هر وقت خودشون صلاح بدونن هرطور که خودشون صلاح بدونن من رو می‌طلبن .

_____________________

 

بلاخره منطق جناب مظفر رو شروع کردم ، صوت آقای زنجیرزن خیلی برای شخص من مفید نبود و با صوت استاد محمدی جلو میرم و خوبه خداروشکر .. 

این عکس از جزوه‌نویسی صوت دوم هست ، خونه مامان اینا وقتی همه خواب بودن و من خوابم نمی‌برد و درد داشتم . من و کتابام ، دردام و همه :) 

بیشتر مطالب تا این‌جا برام تکراری بوده اما چون کلا فراموش‌کارم ، به هر حال دوباره خوندنشون برام خوبه . البته نکته‌های ریز مفید هم زیاد داره..

 

 

این تابلو کوچولو رو تازه خریدم . نصبش کردم رو به روم بالای میز مطالعه . و این واقعا حرف دلم بود و برای همین خریدمش.. وقتی کتابام رو می‌خونم بهترین ورژن خودمم ! میگه تو (خطاب به خودم) دوست‌داشتنی‌ترین قسمت من هستی .. و این حس خیلی برام نسبت به خودم واگعیه ! 

 

 

 

بخاری عزیزم.. این‌جا که این عکس رو گرفتم حس خوبی داشتم صرفا خواستم ثبت بشه . وقتی زمستون میشه و بخاری رو نصب می‌کنیم ، جلوی بخاری میشه جای مورد علاقه من از غروب به بعد . این‌جا هم نشسته بودم و تو نت دنبال صوت خوب برای منطق می‌گشتم و دمنوش به و زعفرون می‌خوردم و بسی حالم خوش بود... 

 

 

 

خبر خوووووب این‌که جلد ۲ اصول کافی رو تموم کردم و بابتش هزاررررتاااا الحمدلله،  بابتش هزار تا ماچ به عمامه امام صادق علیه‌السلام ... دقیقا یک‌سال طول کشید بخونمش . جلد ۳ رو بلافاصله شروع کردم و حلواتش ؟! احلی من العسل .. 

 داشتم فکر می‌کردم این‌قدر ما رو با این جملات ترسوندن 👇🏻

که روایات صحیح و غیر صحیح داره 

که روایات صحیح رو نمیشه از غیر صحیح تشخیص داد 

و...

که اعتمادمون به سخن امامانمون از بین رفته ، برای این‌که این اعتماد به قلبتون برگرده باید مقدمه کتاب کافی رو از خود مرحوم ثقه‌السلام کلینی رحمه‌الله‌ بخونید تا ببینید چقدر این روایات ما قابل اتکا هستن ... اون خدایی که قرآن رو حفظ کرده در طول این سال‌ها و امام رو به عنوان "حجت" قرار داده ، به نظرتون در زمان غیبت ما رو رها کرده و نتونسته حجت بودن کلام امام رو برای ما حفظ کنه ؟! پناه بر خدا واقعا.. پناه بر خدا.. 

البته قطعا ما روایات غیر صحیح هم داریم اما این‌قدر روایات صحیح و طیب و طاهر ما زیاد هستن که لازم و ضروریه که ما اعتقادمون رو با این روایات مچ کنیم که دچار خطا نشیم ! 

قرآن اگر به تنهایی کافی بود ، چرا پیغمبر ما رو به امام ( به عنوان یک ستون هم وزن و هم ارزش با قرآن) ارجاع دادن و فرمودن که این دو از هم جدا نمیشن ؟! 

 

 

 

اگر از من می‌پرسید امسال کتاب اصول کافی رو تو لیست خریدتون بذارید و این کتاب رو تهیه کنید خصوصاااا با ترجمه استاد انصاریان که متخصص این کار هستن باشه که چه بهتر .‌‌ این‌طوری خیالتون از بابت اون روایات حساس هم راحت خواهد بود چون خودشون تو ترجمه گاها توضیحاتی دادن که فهم روایات راحت‌تر میشه ... 

 

و بله..‌ من جلد ۳ رو شروع کردم به کوری چشم شیطان 😒 

هرچه خدا بخواهد... 

 

  • [ زینبم ]

بلاخره بعد از یک ماه یا بیشتر ، جمعه شب اومدیم خونه خودمون و من چقدر دلم برای خونه قشنگ و نقلیم تنگ شده بود ! 

خونه رو جناب همسر مرتب کرده بود و کاملا تمیز بود به جز این که باید خوب گردگیری می‌شد که من شنبه کارای گردگیری آشپزخونه رو انجام دادم . آشپزخونه برای من قلب خونه‌اس .. آشپزخونه که تمیز نباشه کلا بهم‌می‌ریزم !

جمعه شب خوابم نمی‌برد عصبی شده بودم بودم و حتی گریه‌ام گرفت . برای این‌که می‌دونستم این خونه موندنم یه فرصت کوتاهه و دوباره درگیر مهمونی‌ها و مسافرت هفته دیگه می‌شیم و دلم می‌خواست شنبه صبح زود بیدار بشم و از وقتی که دارم خوب استفاده کنم . اما به هرحال دیر به خواب رفتم (بعد از نماز صبح ) ولی خداروشکر ساعت حدودا 7:30 بود که با رفتن همسر ، بیدار شدم ..

با این که زیاد نخوابیده بودم اما سرحال بودم . برای ناهار قورمه‌سبزی گذاشتم . بعد از مدت‌ها بود که تو خونه خودم درست و حسابی آشپزی می‌کردم و حالم حسابی خوب بود.. 

بعد از بار گذاشتن ناهار و مرتب کردن خونه صبحانه خوردم و هم‌زمان سریال ریپلای 1998 رو نگاه کردم . قسمت‌های آخرش بود و همش به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا شروعش کردم ... به این دلیل که خیلی قشنگ بود اما طوووولانی . به خاطر خوب بودنش نمی‌تونستم نصفه و نیمه رهاش کنم و به خاطر طولانی بودنش همش درگیرش می‌شدم . 

اما در کل واقعا خیلی قشنگ بود و دوسش داشتم و حس خوبی باهاش داشتم ..

 

بعد ، از ساعت 11 تا ساعت 12 خوابیدم و وقتی بیدار شدم برنج رو دم کردم . حدودا 13:30 بود که آقای همسر اومد و ناهار خوردیم . 

 

بعد از ناهار بالاخرههههه نشستم پشت میز مطالعه نازنینم و کتاب‌های جدیدی که باید امسال بخونم و از نمایشگاه کتاب سفارش داده بودیم رو چیدم رو به روم و کتاب‌های قدیمی که فروردین شروع کردم رو گذاشتم رو به روم تا ادامه بدم . 

 

 

این بار به جای کتاب شریف کافی ، با فلسفه مشاء شروع کردم و مبحث قبلی رو حاشیه‌نویسی‌هاش رو مرور کردم که ببینم کجا بودم و چه شد.. بعدش هم فصل جدید رو شروع کردم : 

" ابن سینا در این فصل با بیانی دیگر به توصیف ذات کامل واجب الوجود می‌پردازد وی می‌گوید : ....... " 

یکی دو صفحه‌ای می‌خونم و می‌بینم از شدت خواب‌آلودگی اصلا نمی‌تونم ببینم و خط‌های کتاب درهم میشه برام ! 

روی مبل می‌خوابم اتاق نمی‌رم که مزاحم خواب همسر نشم و بیدارش نکنم . 

خوابم نبرده بود که با صدای پاهاش هوشیار شدم و دیگه خوابم نبرد..

 

چای خوردیم و یکم صحبت کردیم .. آخ که چقدررر دلم برای همین نیم ساعت‌های بعد از ظهر و خوش و بش کردن با این بشر تو خونه خودمون تنگ شده بود ! چیه این دوست داشتن واقعا ؟؟ خلاصه که چای و سوهانِ قم به جانم نشست و سرحال شدم . 

 

برگشتم پای درسم و نمط ششم اشارات به لطف نگاه حضرت صادق (علیه السلام و علیه العشق) به پایان رسید و فصل جدید رو گذاشتم برای فردا . 

کتاب شریف کافی رو باز کردم و شام رو روی دوش آقای خونه گذاشتم :) و از ثواب این‌که من دارم درس می‌خونم براش گفتم و پذیرفت . 

بعد از کافی ، کتاب فوق‌العاده " نخل و نارنج " رو باز کردم و وارد دنیای شیخ مرتضی انصاری شدم و یه پست جداگانه در مورد این کتاب عالی فردا می‌ذارم حتما . 

 

قبلا هم گفته بودم ، خونه ما کوچیک و قدیمیه ، طبقه 4 بدون آسانسور اما یه مزیتی که داره اینه که رو ‌به روی خونه ساختمونی نیست و تا خیابون اصلی رو میشه از این بالا دید . درسته که تا از همکفت برسی به طبقه چهارم پدرت در میاد اما وفتی که رسیدی ، دیگه همه چیز از اینجا خوب به نظر می‌رسه. 

رو به روی خونه که فقط از آشپزخونه پنجره داره و در تراس هم تو آشپزخونه‌اس ، یه خرابه بزرگ هست که سال‌هاست خرابه مونده.. برای همین من وقتی بیرون رو نگاه می‌کنم سعی می‌کنم با نگاه به خیابونی که دورتر هست زاویه دیدم رو زیبا کنم و عملا خرابه رو در نظر نگیرم . اما اگر این جلو پارک بود ( چندباری خوابش رو دیدم..) خب خیلی بهتر بود :))

 

 

 اما در نهایت می‌خواستم این رو بگم که میز مطالعه من رو به آشپزخونه‌اس و وقتی می‌شینیم پشت میز می‌تونم نوک خونه‌های اون دور دورا و آسمون رو ببینم و حالم باهاش خوب شه . این عکس حال و هوای من :

 

 

شام پوره سیب‌زمینی خوردیم و به همسر گفتم که چقدر دلم برای دست‌پخت جذابش تنگ شده بود ! فقط نمی‌دونم چرا بعدش موقع خواب شدیدا معده درد گرفتم... فکر کنم یه چیزی تو غذا ریخته بود که من دیگه ازش غذا نخوام :)) 

جدا از شوخی ، فکر کنم چون نون زیاد خوردم معده‌ام درد گرفت ...

 

همین فعلا . چقدر نوشتم ... 

  • [ زینبم ]

کتاب شریف کافی رو گذاشتم روی میز تا ادامه روایتِ روزهای قبلی رو از سر بگیرم ، خوندم " عن ابی عبدالله علیه‌السلام قال " ... بعد از چند خط ، نفهمیدم چی شد که یهو دور و برم همه جا قرمز شد .. گرد و غبار بود . به زور چشم‌هامُ ریز کردم تا درست ببینم . رو به روم با چشمی که تار می‌دید روی دیواری از سنگ‌های مرمر کتیبه‌ای رو خوندم که با خط عربی نوشته شده بود " المذبح المقدس " ! 

بین سر و صدای شلوغی‌ که تو سرم باعث سرگیجه شده بود ، صدای خیلی کمی هم بود که دائم تکرار می‌شد . سرم رو ناخودآگاه کج کردم تا فقط اون صدارو بهتر بشنوم . مثل ضبط‌صوت‌های قدیمی ، صدا یکم خِش‌خِش داشت . صوت محزونی بود که تلاوت می‌کرد : " وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ* بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَت؟ ... "

خیسی گونه‌هام ، من رو به خودم آورد ..

صدای محزون هنوز تو گوشم تکرار می‌شد و رو ‌به روم کتاب شریف کافی باز بود . 

با دقت بیشتری کلمات رو مرور کردم تا‌ این‌بار قبل از این‌که از حال خودم خارج بشم کلام امام رو خوب بخونم

عن ابی عبدالله علیه‌السلام قال :...

یعنی

از امام صادق علیه السلام روایت است که فرمودند :

پیامبر پیوسته فضایل و کمالات اهل بیتش را به وسیله بیان و با کمک آیات قرآن برای مردم روشن می‌ساخت ... (همان‌جا که خداوند تعالی فرمود:)

بگو: «من هیچ پاداشی از شما بر رسالتم درخواست نمی‌کنم جز دوست‌داشتن نزدیکانم ، اهل بیتم »، (شوری/۲۱) سپس فرمود: وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ* بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَت؛ می‌گوید: از شما می‌پرسم از مودّتی که فضیلت آن بر شما نازل شده؛ مودّت خویشان! به کدامین گناه ایشان را کشتید؟؟ 

 

 

پ.ن: که انگار صوت پیغمبر صلی الله علیه و آله رو شنیدم که فرمودند : در عوض هزاران لطف و محبتی که نسبت به شما قوم ناسپاس ارزانی داشتم ، اجری به جز محبت به اهل‌بیتم ، به حسین علیه السلام از شما نخواستم ...

بی‌ربط نیست یادآوری این‌که سیده زینب سلام‌الله‌علیها ، بالای قتلگاه وامحمداه سر داد....

 

 

 

ادامه مطلب صفحه ترجمه این صفحه رو هم می‌ذارم اگر دوست داشتید بخونید . 

این عکس رو صرفا سعی کردم به نزدیک‌ترین حال و هوای اون لحظه خودم ادیت کنم که بمونه برام . 

 

  • [ زینبم ]

روی تخت بیمارستان دراز کشیدم ، امشب من موندم به عنوان همراه مادر و دیشب زهرا .

امروز صبح مادر رو عمل کردن و الان رو تخت کناری من دراز کشیدن و هنوز بین هوشیاری و بی‌هوشی هستن . 

اشنباه نکنید اتاق وی‌آی‌پی نیست و ما هم پول اتاق وی‌آی‌پی نداریم ! 

تخت کناری مادر رو ظهر مرخص کردن و هنوز کسی جایگزین نشده ... پس من فعلا روش دراز کشیدم . 

یه قرص دارم که بلافاصله بعدش باید تا ۲ ساعت دراز بکشم . به مادر سپردم اگر دردی داشت یا حالش بد بود حتما صدام کنه..

با بی‌حالی تمام گفتن باشه ! ... 

حال خودم؟ خوب نیستم . اما موندم اینجا چون با خودم گفتم اولا مگه چقدر پیش میاد که مادر بیمارستان بستری باشن ؟ و من نمی‌خواستم ثواب کنارشون بودن رو از دست بدم.. 

و دوما مگه همین مادر نیست که با همه زانو دردا و سر دردهاش همیشه اولین نفر برام همه کار کرده ! 

پس اصلا حال بد من و دردای من مهم نیست... این مهمه : چشم‌هاشون رو که باز می‌کنن من رو ببینن و ته دلشون از دیدن من راضی و خوشحال باشن . همین ... 

 

آقای یار رفت خونه مادرش اینا و پدر و زهرا رفتن خونشون . 

منم یکم کافی خوندم و دیدم داره خوابم می‌گیره ، یکم راه رفتم ... بعدشم ماجرای قرص و.. حالا باید دو ساعت دراز بکشم . امیدوارم خوابم نبره چون نگران مادرم . 

  • [ زینبم ]