خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

روزمره‌های این یک هفته‌ای که گذشت

سه شنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۲، ۰۴:۵۰ ب.ظ

بلاخره بعد از یک ماه یا بیشتر ، جمعه شب اومدیم خونه خودمون و من چقدر دلم برای خونه قشنگ و نقلیم تنگ شده بود ! 

خونه رو جناب همسر مرتب کرده بود و کاملا تمیز بود به جز این که باید خوب گردگیری می‌شد که من شنبه کارای گردگیری آشپزخونه رو انجام دادم . آشپزخونه برای من قلب خونه‌اس .. آشپزخونه که تمیز نباشه کلا بهم‌می‌ریزم !

جمعه شب خوابم نمی‌برد عصبی شده بودم بودم و حتی گریه‌ام گرفت . برای این‌که می‌دونستم این خونه موندنم یه فرصت کوتاهه و دوباره درگیر مهمونی‌ها و مسافرت هفته دیگه می‌شیم و دلم می‌خواست شنبه صبح زود بیدار بشم و از وقتی که دارم خوب استفاده کنم . اما به هرحال دیر به خواب رفتم (بعد از نماز صبح ) ولی خداروشکر ساعت حدودا 7:30 بود که با رفتن همسر ، بیدار شدم ..

با این که زیاد نخوابیده بودم اما سرحال بودم . برای ناهار قورمه‌سبزی گذاشتم . بعد از مدت‌ها بود که تو خونه خودم درست و حسابی آشپزی می‌کردم و حالم حسابی خوب بود.. 

بعد از بار گذاشتن ناهار و مرتب کردن خونه صبحانه خوردم و هم‌زمان سریال ریپلای 1998 رو نگاه کردم . قسمت‌های آخرش بود و همش به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا شروعش کردم ... به این دلیل که خیلی قشنگ بود اما طوووولانی . به خاطر خوب بودنش نمی‌تونستم نصفه و نیمه رهاش کنم و به خاطر طولانی بودنش همش درگیرش می‌شدم . 

اما در کل واقعا خیلی قشنگ بود و دوسش داشتم و حس خوبی باهاش داشتم ..

 

بعد ، از ساعت 11 تا ساعت 12 خوابیدم و وقتی بیدار شدم برنج رو دم کردم . حدودا 13:30 بود که آقای همسر اومد و ناهار خوردیم . 

 

بعد از ناهار بالاخرههههه نشستم پشت میز مطالعه نازنینم و کتاب‌های جدیدی که باید امسال بخونم و از نمایشگاه کتاب سفارش داده بودیم رو چیدم رو به روم و کتاب‌های قدیمی که فروردین شروع کردم رو گذاشتم رو به روم تا ادامه بدم . 

 

 

این بار به جای کتاب شریف کافی ، با فلسفه مشاء شروع کردم و مبحث قبلی رو حاشیه‌نویسی‌هاش رو مرور کردم که ببینم کجا بودم و چه شد.. بعدش هم فصل جدید رو شروع کردم : 

" ابن سینا در این فصل با بیانی دیگر به توصیف ذات کامل واجب الوجود می‌پردازد وی می‌گوید : ....... " 

یکی دو صفحه‌ای می‌خونم و می‌بینم از شدت خواب‌آلودگی اصلا نمی‌تونم ببینم و خط‌های کتاب درهم میشه برام ! 

روی مبل می‌خوابم اتاق نمی‌رم که مزاحم خواب همسر نشم و بیدارش نکنم . 

خوابم نبرده بود که با صدای پاهاش هوشیار شدم و دیگه خوابم نبرد..

 

چای خوردیم و یکم صحبت کردیم .. آخ که چقدررر دلم برای همین نیم ساعت‌های بعد از ظهر و خوش و بش کردن با این بشر تو خونه خودمون تنگ شده بود ! چیه این دوست داشتن واقعا ؟؟ خلاصه که چای و سوهانِ قم به جانم نشست و سرحال شدم . 

 

برگشتم پای درسم و نمط ششم اشارات به لطف نگاه حضرت صادق (علیه السلام و علیه العشق) به پایان رسید و فصل جدید رو گذاشتم برای فردا . 

کتاب شریف کافی رو باز کردم و شام رو روی دوش آقای خونه گذاشتم :) و از ثواب این‌که من دارم درس می‌خونم براش گفتم و پذیرفت . 

بعد از کافی ، کتاب فوق‌العاده " نخل و نارنج " رو باز کردم و وارد دنیای شیخ مرتضی انصاری شدم و یه پست جداگانه در مورد این کتاب عالی فردا می‌ذارم حتما . 

 

قبلا هم گفته بودم ، خونه ما کوچیک و قدیمیه ، طبقه 4 بدون آسانسور اما یه مزیتی که داره اینه که رو ‌به روی خونه ساختمونی نیست و تا خیابون اصلی رو میشه از این بالا دید . درسته که تا از همکفت برسی به طبقه چهارم پدرت در میاد اما وفتی که رسیدی ، دیگه همه چیز از اینجا خوب به نظر می‌رسه. 

رو به روی خونه که فقط از آشپزخونه پنجره داره و در تراس هم تو آشپزخونه‌اس ، یه خرابه بزرگ هست که سال‌هاست خرابه مونده.. برای همین من وقتی بیرون رو نگاه می‌کنم سعی می‌کنم با نگاه به خیابونی که دورتر هست زاویه دیدم رو زیبا کنم و عملا خرابه رو در نظر نگیرم . اما اگر این جلو پارک بود ( چندباری خوابش رو دیدم..) خب خیلی بهتر بود :))

 

 

 اما در نهایت می‌خواستم این رو بگم که میز مطالعه من رو به آشپزخونه‌اس و وقتی می‌شینیم پشت میز می‌تونم نوک خونه‌های اون دور دورا و آسمون رو ببینم و حالم باهاش خوب شه . این عکس حال و هوای من :

 

 

شام پوره سیب‌زمینی خوردیم و به همسر گفتم که چقدر دلم برای دست‌پخت جذابش تنگ شده بود ! فقط نمی‌دونم چرا بعدش موقع خواب شدیدا معده درد گرفتم... فکر کنم یه چیزی تو غذا ریخته بود که من دیگه ازش غذا نخوام :)) 

جدا از شوخی ، فکر کنم چون نون زیاد خوردم معده‌ام درد گرفت ...

 

همین فعلا . چقدر نوشتم ... 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">