- ۳ نظر
- ۰۲ مهر ۰۳ ، ۲۳:۲۶
سالگرد شهادت امسالِ شما ، این هم اضافه بشه روی غمهای من ..
______________________
دلم گرفته ، رو به قبله ، کنار بخاری میشینم . از توی مفاتیح کلمات مبارک استغاثه به امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف رو میخونم و چند قطره اشکی که هنوز سرازیر نشده رو از چشمم پاک میکنم .. میرسم به این قسمت از دعا : حاجتی کذا و کذا .. و به این فکر میکنم که حاجاتم رو بیان کنم ؟ بشمارم ؟ چه حاجتی اصلا ؟ بازم زورم به خودِ درونم نمیرسه و فقط از حاجات علمیای که دارم میگم و بقیه رو محول میکنم به علم خود امام از درون من و نیازهام...
دلم پر میزنه برای سرمای هوای تو صحن جامع .. برای گرمای داخل حرم .. چشمهام رو میبندم و تصور میکنم که اولِ راهِ سرازیری به سمت ضریح مبارک حضرت رضا علیهالسلام، کنار دیوار میشینم . چشمهام پر از اشک میشه همیشه وقتی از اینجا ضریح رو نگاه میکنم.. مثل همیشه قبل از هر حرفی چند بار تکرار میکنم : خیلی دوستتون دارم.. به خدا خیلی.. خیلیییی دوستتون دارم .. خیلی دوستتون دارم .. اینقدر این جمله رو میگم تا صورتم از گریههام خیس بشه . بعد دونه دونه گناهام از خاطرم میگذره و توبه میکنم ! من فقط اینجا سرم رو پایین میندازم.. من فقط اینجا شرمنده میشم.. شما فقط میدونید من چقدر پرروام شما فقط میدونید وقتی منِ پرو ، سرم رو پایین میندازم ، میگم غلط کردم میگم خیلی خجالت میکشم ، میگم اصلا بزنید تو گوشم ، یعنی چی .. این البته از بیادبیِ منه باید ببخشید ! باید ببخشید که انقدر بداخلاقم... باید ببخشید که زینت شما نیستم :)
چشمام رو باز میکنم و میبینم یار روبهروم نشسته و لبخند میزنه ، میگه کجایی ؟ بهش گفتم ...
گفتم خیلی بده که نمیذاره من برم زیارت . بابا یه شب رفت ، یه شب برگشت ، یه شب تو حرم موندن دیگه چیه که آدم بخواد اینقدر سختگیری کنه ؟!
طفره میره.. جوابم رو نمیده.. شوخی میکنه که بحث منحرف بشه..
نمیفهممش
بهش گفتم یه روز از همین روزا میای خونه میبینی نیستم و رفتم :)
اونم لپم و کشید و رفت
بله..
چون میدونه اگر دلش رضا نباشه نمیرم !
منم دلم رو خوش میکنم به این که امام رضا علیهالسلام هر وقت خودشون صلاح بدونن هرطور که خودشون صلاح بدونن من رو میطلبن .
_____________________
بلاخره منطق جناب مظفر رو شروع کردم ، صوت آقای زنجیرزن خیلی برای شخص من مفید نبود و با صوت استاد محمدی جلو میرم و خوبه خداروشکر ..
این عکس از جزوهنویسی صوت دوم هست ، خونه مامان اینا وقتی همه خواب بودن و من خوابم نمیبرد و درد داشتم . من و کتابام ، دردام و همه :)
بیشتر مطالب تا اینجا برام تکراری بوده اما چون کلا فراموشکارم ، به هر حال دوباره خوندنشون برام خوبه . البته نکتههای ریز مفید هم زیاد داره..
این تابلو کوچولو رو تازه خریدم . نصبش کردم رو به روم بالای میز مطالعه . و این واقعا حرف دلم بود و برای همین خریدمش.. وقتی کتابام رو میخونم بهترین ورژن خودمم ! میگه تو (خطاب به خودم) دوستداشتنیترین قسمت من هستی .. و این حس خیلی برام نسبت به خودم واگعیه !
بخاری عزیزم.. اینجا که این عکس رو گرفتم حس خوبی داشتم صرفا خواستم ثبت بشه . وقتی زمستون میشه و بخاری رو نصب میکنیم ، جلوی بخاری میشه جای مورد علاقه من از غروب به بعد . اینجا هم نشسته بودم و تو نت دنبال صوت خوب برای منطق میگشتم و دمنوش به و زعفرون میخوردم و بسی حالم خوش بود...
خبر خوووووب اینکه جلد ۲ اصول کافی رو تموم کردم و بابتش هزاررررتاااا الحمدلله، بابتش هزار تا ماچ به عمامه امام صادق علیهالسلام ... دقیقا یکسال طول کشید بخونمش . جلد ۳ رو بلافاصله شروع کردم و حلواتش ؟! احلی من العسل ..
داشتم فکر میکردم اینقدر ما رو با این جملات ترسوندن 👇🏻
که روایات صحیح و غیر صحیح داره
که روایات صحیح رو نمیشه از غیر صحیح تشخیص داد
و...
که اعتمادمون به سخن امامانمون از بین رفته ، برای اینکه این اعتماد به قلبتون برگرده باید مقدمه کتاب کافی رو از خود مرحوم ثقهالسلام کلینی رحمهالله بخونید تا ببینید چقدر این روایات ما قابل اتکا هستن ... اون خدایی که قرآن رو حفظ کرده در طول این سالها و امام رو به عنوان "حجت" قرار داده ، به نظرتون در زمان غیبت ما رو رها کرده و نتونسته حجت بودن کلام امام رو برای ما حفظ کنه ؟! پناه بر خدا واقعا.. پناه بر خدا..
البته قطعا ما روایات غیر صحیح هم داریم اما اینقدر روایات صحیح و طیب و طاهر ما زیاد هستن که لازم و ضروریه که ما اعتقادمون رو با این روایات مچ کنیم که دچار خطا نشیم !
قرآن اگر به تنهایی کافی بود ، چرا پیغمبر ما رو به امام ( به عنوان یک ستون هم وزن و هم ارزش با قرآن) ارجاع دادن و فرمودن که این دو از هم جدا نمیشن ؟!
اگر از من میپرسید امسال کتاب اصول کافی رو تو لیست خریدتون بذارید و این کتاب رو تهیه کنید خصوصاااا با ترجمه استاد انصاریان که متخصص این کار هستن باشه که چه بهتر . اینطوری خیالتون از بابت اون روایات حساس هم راحت خواهد بود چون خودشون تو ترجمه گاها توضیحاتی دادن که فهم روایات راحتتر میشه ...
و بله.. من جلد ۳ رو شروع کردم به کوری چشم شیطان 😒
هرچه خدا بخواهد...
الحمدلله که روزهای سختم گذشت .. حالا حالم خوبه . اومدم خونه خودم اوضاع آروم و حسابشده میگذره . این هفته بهتر درس خوندم . دوشنبه با یار رفتیم خونه پری اینا و قرار مباحثه داشتیم . یار و یارِ پری رفتن تو اتاق مطالعه پری اینا اونجا بحث درس خارجشون رو دوره کردن . من و پری تو اتاق خوابشون بودیم و مشاء بحث کردیم الحمدلله خیلی مفید بود . بعدش هم باهم کافی خوندیم و شب هم موندیم خونشون و تا ساعت ۴:۳۰ صبح حرف زدیم و کلی خندیدیم .
پری معلمه و به خاطر آلودگی غیر حضوری بود و مجبور بود ۷ صبح بیدار شه ولی من تا ۱۰ اینا خوابیدم قشنگ :))
فرداش با پری رفتیم بیمه من یه سری کار داشتم . بعدش رفتم خونه مامان اینا اما برای شب خونه ما دوباره قرار مباحثه گذاشتیم . پری مواد فلافل آماده کرده بود با خودش آورد خونه ما ، منم گوجه و کاهو و خیارشور آماده کردم و با یار و پری و یارِ پری کنار هم شام خوردیم و بعدش باز تا ساعت حدودا ۱۲:۳۰ شب بحث کردیم .
اون وسط ساعت ۱۱:۳۰ اومدیم پیش آقایون و ۴ نفری یه روضه جمع و جور گرفتیم . عاشورا و روضه جناب علیاصغر علیهالسلام.
قرار بود پری اینا بمونن ولی یه ماجرایی براشون پیش اومد که شب برگشتن خونه . امروز هم قرار بود باهم بیایم تهران چون خونه مادرشوهرهامون کلا ۲ تا کوچه فاصله داره و در واقع اون کلاسی که گفتم یار ۴ شنبهها باید بره شامل یار و استاد یار و دوست یار هست که این دوست یار در واقع همین یارِ پری هست.. یعنی همسر هر دوتامون امروز کلاس داشتن و ما قرار بود بریم خونه مادرشوهرامون... ولی خب پری یکی دو ساعت پیش زنگ زد گفت که مادرشوهرش سرماخورده و پری نمیاد تهران . فلذا من تنها دارم میرم و الان تو متروام ...
فردا برای ناهار هم خونه مامان یار هستیم و بعدش برمیگردیم کرج ، شب یلدا رو ان شاءالله کنار مامان بزرگم اینا دور همیم .
قبول دارید عوض کردن اسم شب یلدا یکی از مسخرهترین کارهای ممکن بود ؟!! :/ لطفا قبول داشته باشید ، تشکر ...
اونشب که قرار بود بریم خونه پری اینا ، من نزدیک غروب بود داشتم درس میخوندم و دیدم آسمون دقیقا یاسی و بنفشه.. چقدر فضا حال خوب کن بود برام . چراغا رو خاموش کرده بودم به جز چراغ مطالعه روی میزم . و چراغ زیر کابینتها و چراغ خوشگلای بالکن ...
این روایت رو میخوندم و تصمیم گرفتم ترکیبی براتون بذارمش .
پ.ن: اگر شما هم گاهی دچار افسردگی میشید ، بیشتر روی ابعاد این روایت تأمل کنید ♡
امروز هم که داشتم آماده میشدم میخواستم برای توی راه کتاب بردارم بخونم یادم افتاد بقیه نشان کتابهام رو همه رو استفاده کردم و لا به لای بقیه کتابامه . ولی یدونه لازم داشتم... و حقیقتا باید حس خوب بگیرم و با گذاشتن یه برگه لای کتاب حس بدی میگیرم :( . برای همین تند تند یه نشانگر کتاب برای خودم دست و پا کردم :)) و دوستش میدارم...
تقریبا ۴ روز از ۷ روزِ هفته برای من صبحانهها ایناست :
۴ شیره یا شیره انگور یا شیره توت + ارده + اگر باشه قوتو اگر نباشه هم یا گردو پودر میکنم یا هیچی .
و جدیدا یکی دو قاشق عسل و سیاهدانه .
با چای بدون شکر ...
طب سنتی میگه اکثر کیستهایی که داخل بدن به وجود میاد بهخاطر سردی بدن هست . خب من هم دقیقا همین مشکل رو دارم و دارم تمام تمام تمام سعی خودم رو میکنم که چیزای گرمی کنار انواع غذاهای سردمون بخورم .
یعنی سعی میکنم تو غذاها و چاشنیها از سردی خوردن دوری کنم ولی دیگه سبک زندگی ما متاسفانه اینطوری شده که اکثریت چیزایی که میخوریم سرده . مثل همین برنجی که تقریبا ۵ روز تو هفته میخوریم ...
حداقل این گرمیهایی که تو حاشیه میخوریم امیدوارم که تاثیر مثبتی داشته به حقِ حقیقت ک.ح.ی.ع.ص .... اباعبدالله عزیزم .
نمیدونم چرا دلم خواست از این کلیپها درست کنم امروز :
..
به یار گفته بودم با استادش در مورد روند ادامه مطالعاتم صحبت کنه . استاد گفته بودن که برگرده عقب و شروع کنه از کلیات فلسفه بخونه تا ذهنش بینش فلسفی پیدا کنه . مخالف ادامه مشاء بودن گویا برای فعلا ..
حالا این یعنی من ضعیف عمل کردم ؟ نمیدانم . هرچی که هست یکم اون ذوق و شوق ادامه رو ازم گرفت اما دارم سعی میکنم قوی باشم و به حسم غلبه کنم . به این استاد اعتماد کامل داریم و یکی از فوقالعادهترین افرادی هست که با واسطه یار ، خدای متعال روزیم کرده تا بتونم روندی رو که همیشه تو زندگیم آرزوش رو داشتم جلو ببرم .
دیشب شروع کردم در همین راستا کتاب آموزش فلسفه آیة الله مصباح رو خوندم حدودا ۴۰ صفحه .
همچنین استاد گفته بودن این مقدار از منطق که خوندم کافی نیست اصلا و باید منطق مظفر رو بخونم با صوت هر استادی که شد .
بعد موقع خوندن کتاب آقای مصباح رحمت الله علیه به این نتیجه رسیدم که من واقعا واقعا به مطالعه چنین چیزی احتیاج داشتم قبل از اینکه بخوام وارد متنِ مطالب فلسفه بشم ! یعنی یه کلیاتی از فلسفه ، تاریخ فلسفه ، مفاهیم و کلمات و معنی و اصطلاحات و... . مطالعه داشتم اما جسته و گریخته در حد مقاله . اما نه اینطور دقیق و پشت سر هم چیده شده ! این کتاب هم که اصلا فوقالعاده روون بود حتی متوجه نشدم ۴۰ صفحه چطور گذشت ... و چقدر من علاقه دارم الحمدلله ...
تو فلسفه از همهی هم سن و سالهای خودم خیلی خیلی عقبم . من میگم خصوصا کسانی که دانشگاهی فلسفه خوندن . اما یار میگه اشتباه میکنم و اونایی که دانشگاهی فلسفه خوندن فقط تعداد انگشتشمارشون واقعا سواد درست و حسابی دارن و اکثریت پراکندهخوانی کردن با جزوههای استادشون و به همون هم قانع شدن و یه نمرهای و مدرکی گرفتن و تمام ... الله اعلم .
به هر حال همین عقب بودن خیلی تو دل من رو خالی میکنه اما هیچوقت برای شروع دیر نیست نه ؟؟
خودم رو با این توجیه میکنم که در عوض تو روایت و حدیث یکم بهتر از بقیه هم سن و سالام هستم و این به اون در :) . حتی شاید تو تاریخ .. حداقل تو روند مطالعهاش هستم ...
نمیدونم
چالشهای مطالعاتی وسط این همه بدبختی خودش برام خیلی استرسزا هست . مگر اینکه امام زمان یه نیمه شبی فکر من از کنار ذهنشون گذر کنه و... همین الان که داشتم این جملات رو با بغض مینوشتم تو گوشم پیچید صدای این روایت از خود حضرت صاحب عجلاللهتعالیفرجهالشریف که فرمودن : ما در رعایت حال شما کوتاهی نمیکنیم و یاد شما را از خاطر نبردهایم...
اجازه بدید خوشخیال باشم و خودم رو توی محدودهی اون "شما" که خطاب به شیعیان هست تصور کنم.. فقط تصور کنم ...
[ بخوانیم از مولا امیرالمؤمنین علیهالسلام از " نفس " . ]
سایزش اندازه استوریه اگر خواستید .
سلام
من از کربلای پر از ماجرا برگشتم ! کربلای پر از ماجرا... کربلایی که قرار نبود بریم و لحظه آخری جور شد . یعنی اینطوری که من خونه مادر اینا بودم و داشتم با خاله و پاندا (از این به بعد زهرا ، خواهرم رو اینطوری خطابش میکنم) مونوپولی (که خودمون تا حدی این بازی رو با وضع قوانین انساندوستانه شبیه به بانکداری اسلامی کردیم) بازی میکردیم . بعد آقای یار تهران خونه مامان خودش بود که زنگ زد بهش ساعت حدودا ۱۱ شب بود و گفت که پدرش برامون بلیط هواپیما رو تهیه میکنه بعدا ما دلارهای مسافرتی خودمون رو که گرفتیم هزینهاش رو به پدر یار پرداخت میکنیم یا یه چیزی تو این مایهها... و من فرداش تند تند رفتم خونه خودمون و وسایل رو حاضر کردم و رفتم تهران خونه مامان یار و از اونجا ساعت ۱۰ شب راه افتادیم رفتیم فرودگاه . هواپیما ساعت ۱ شب بدون تاخیر پرواز کرد و ۱ ساعت و نیم بعد روی خاک نجفِ دوستداشتنی فرود اومد .
الان که در وصف نجف از دو کلمهی دوست داشتنی استفاده کردم ، تهِ دلم غم و دلخوریای بود به خاطر سختیهای فراوونی که تو این سفر کشیدم... و روش قفل شدم ، که آیا واقعا " دوستداشتنی " و بعد از کنار زدن غبارهای خستگی ذهنیم با قطعیت نوشتم : نجفِ دوستداشتنی ...
کسی که بلیطهای پرواز رو برای ما جور کرد دوست همسرم بود که تو آژانس هواپیمایی کار میکرد و ادعا میکرد به قیمت دولتی برای ما بلیط تهیه میکنه . بلیط رفت رو خرید و بلیط برگشت رو ؟ سر ما کلاه گذاشت :) و ما رو دو سه روزی در کشور غریب بعد از اربعین ( کربلا رفتهها میدونن بعد از اربعین چه اتفاقی تو کربلا و نجف رخ میده :)) ) آواره کرد...
نبودن مکان ، نبودن حمام ، نبودن غذا و... مکان و غذا رو مولا برامون جور کردن الحمدلله ربالعالمین.. با همه داستانهای ناگفتنی و سختش . ولی خب هزاران مشکل با قوت وجود داشت..
سر کردن با مادر یار هم برای من دردسرهای خودش رو داره . برای من که دائما سعی میکنم احترام حفظ کنم و دیگران از کنارم بودن دچار اذیت و رنج نباشن..
اون بنده خدا هم تلاشش رو میکرد البته و بابتش واقعا قدردانم . ولی چالش هست دیگه..
قبل از سفر ، پای مادرم به خاطر افتادن از پله رفت تو آتل و عملا زیارت اربعین براشون کنسل شد . پاندا که محرم با ما اومده بود کربلا ، اربعین دیگه توانایی مالی و جسمی اومدن نداشت و مرخصی هم نمیدادن بهش . من و یار هم از نظر مالی و من از نظر جسمی توان رفتن نداشتم پس عملا پدرم موند و تنهایی راهی سفر شدنش.. خییییلی خیلی خیلی خیلسدکسسنورسنجص نگرانش بودم و بودیم ! چون بیماری قلبی و اضافه وزنی که باعث تنگی نفسش میشه اون هم تو سفر زمینی برای اربعین یه بسته کامل خطرناک محسوب میشه ! اما رفت.. هرچقدر بهشون گفتیم تنهایی نرید.. گفتن اربعین فرق میکنه ، اربعین باید رفت.. و رفتن . فرداشبش بود که یار زنگ زد بهم و گفت میریم کربلا و من ذووووقزدهترین بودم هم به خاطر کربلا و هم به خاطر اینکه میرفتم و به پدر میپیوستم.
اما وقتی وارد نجف شدیم ، از همون روز اول همه چیز شروع شد.. ما تو صحن حضرت زهرا موندیم برای خواب و پدرِ یار اصرار داشت که دو شب بمونیم نجف !! ( حالا من دوست دارم زودتر راه بیوفتیم که به پدرم که دیروزش پیادهروی رو شروع کرده بودن برسیم ) . و برداشت من کلا از اول از حرفهای یار این بود که ما بعد از نجف از پدر و مادر یار جدا میشیم و میریم پیش پدر من که تنهاست..! اما کور خونده بودم و قرار بود سفر بر خلاف میل من پیش بره...
پدرم سه روز تنها پیادهروی کردن در حالیکه من تو نجف بودم !!! و یار اجازه نمیداد که تنها برم.. و این برای من که خودم یک تنه میتونم کاروان بیارم اربعین به قدری سنگین و سخت بود که فقط و فقط خود امیرالمومنین میدونن.... یار اصرار داشت که دوست داره کنار هم باشیم و همچنان (!) باید کنار پدر و مادرش باشیم که گیر دادن دو شب نجف بمونیم .
هوف... بیخیال ! صبوری کردم واقعا ، واقعا !
فقط درد اینجاست که تو پیادهروی اربعین و زیارت و.. باید حال و روز آدم معنوی باشه و لعنتتتت بر هرچی حاشیه و داستانهای اینطوریه
اه
اه
اه ⌤ ...
قسمت خوبش اینه که خواب امام صادق علیه السلام جانم رو دیدم.جونم به فداشون...
خواب دیدم که خشت و آجرهای طلایی روی هم میذاشتن و میفرمودن که اینا برای تو و پدر و مادرت و شوهرته که سختیهای این راه رو تحمل میکنید... :) #خر_ذوق
اینطوری خلاصه...
در مورد مطالعات و اینا ، کتاب نبردم . از برنامه بازار برنامهی موبایلی اصول کافی رو دانلود کردم که هر ۴ جلد رو داشت و من جلد دوم بودم و از اونجایی که تو خود کتاب خونده بودم به بعدش رو تو مسیر پیادهروی و چند روزی که کربلا و نجف بودیم خوندم . رسیدم به نصف کتاب.. استادِ یار فرموده بودن که دور روایتخوانی رو تندتر سپری کنم به همین دلیل اربعین رو بهانهای برای رها کردن مطالعه ندیدم و سعی کردم مداومت داشته باشم و الحمدلله تونستم . رزق خود حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام بود وگرنه من جز تنبلی چیز خاصی نیستم :))
و حالا کلی حرف دارم بزنم
اما لحظه اوج سفرم کجا بود ؟
۱. زیارت اولی که رفتم حرم اباعبدالله علیهالسلام و خیلی حالم خوش و خوب بود ...
۲. زیارت آخری که رفتم حرم مولا امیرالمؤمنین علیهالسلام ، اینطوری بود که تو محل اسکانمون تو خونه نشسته بودم و روایات باب " آنچه ادعای امامت راستگو را از دروغگو معلوم میکند " کتاب کافی شریف رو میخوندم .
و رسیدم به یکی دوتا روایت خیییییلی شیرین و شوق و ذوق روایت وجودم رو جلا داد و یادم افتاد که من الان نجفم و چی شیرینتر از اینکه پرواز کنم سمت حرم مولای این احادیث ؟! و رفتم حرم و عششششق کردما عشق... و برای یک ساعت ، خدمت امامِ حاضر و ناظری بودم که یقین داشتم من رو میبینن و سلامم رو میشنون و با نگاهِ محبتآمیز پدری بهم لبخند میزنن...
نزدیکترین دیوار به ضریح (از جایی که میتونستم دسترسی داشته باشم) رو انتخاب کردم و در گوشِ امیرم گفتم که من همین چند ساعت پیش از شما خوندم تو کتابام.. من شما رو تو کتابام پیدا کردم .. من تمام سعی خودم رو کردم که با معرفت بیام و زانو بزنم .. من اومدم . من رو نگاه کنید... پدر جانم !
خلاصه..
نجف بودنم..
با علی بودنم...
همان معنیِ با خدا بودن است !
الحمدلله
پ.ن : داشتم فکر میکردم تو ایتا یه کانال بزنم ؟ در حد دو سه نفر هم عضو داشته باشم حس خوبی خواهم داشت ؟ بزنم ؟ نزنم ؟!
این دو روز اینطوری گذشت که خونه خودمون بودیم ، درس خوندم و با یار خونه رو حسابی مرتب کردیم . دیشب دوست من و دوست یار که ماه قبل با هم ازدواج کردن و من و یار واسطه آشناییشون بودیم اومدن خونه ما .
دعوت شام و مهمونی نبود ، یه جلسه درسی و مباحثه بود . بلاخره هرچی باشه ما این دو نفر رو به هم معرفی کردیم که بشه یار با دوست صمیمیش و من با دوست صمیمیم راحتتر رفت و آمد کنیم و باهم درس بخونیم 😁
من و دوست گرامیم رفتیم تو اتاق و همسر و دوستش تو پذیرایی بحث میکردن .
با دوست جان در مورد مباحثی که جناب ابنسینا پیرامون اثبات نفس داشتن مباحثه کردیم و تو این قسمت که آیا ماده میتونه نفس رو تغییر بده یه مقدار گیر کردیم . اینکه مثلا مادهای مثل خوردن یه خوراکی با مزاج تند میتونه باعث تغییر در نفس ما بشه و خشم رو برامون به همراه بیاره ؟ چطور میشه ماده روی مجرد اثر بذاره ؟! گمانهزنی کردیم.. گفتیم که نفس رو تغییر نمیده بلکه بروز و ظهورات نفس رو محدود میکنه یا فقط از یک جنبه مثلا خشم نفس بروز پیدا میکنه.. چون به هرحال نفس از ماده تاثیر میگیره و اتفاقا داشتیم در مورد این تاثیرها بحث میکردیم..
جای دیگه در مورد این صحبت کردیم که نفس دوتا تعریف در مواقع مختلف داره ، وقتی داریم در مورد خود نفس و هستی نفس صحبت میکنیم یه تعریف داره و وقتی داریم از تعریف نفس برای رسوندن مفهوم دیگهای در استدلال استفاده میکنیم تعریف دیگهای داره..
بعد
من برای دوست جان گفتم که بعضیها قبلا نفس و مزاج رو یکی میدونستن و ۳ دلیل وجود داره برای رد همچین عقیدهای و توضیح دادم ... هرچند دلیل سوم رو فراموش کرده بودم . همونجا تصمیم گرفتیم هر مطلبی که خوندیم در این موارد رو حتما یادداشت کنیم و خیلی به حافظه اعتماد نکنیم !
همسر ولی تو پذیرایی یکم ضدحال خورده بود ، قرار بود با دوستش کتاب فلسفه اشراق رو شروع کنن ، اما اون بنده خدا گویا وقت نکرده بود کتاب رو مرور کنه و عملا بحثشون شروع نشده کنسل شده بود .
حدودا ساعت ۲۳:۳۰ بود که رفتن خونشون.
خوابم نبرد.. برعکس سه شب قبلی که میتونستم شب خوب بخوابم !
خوابم نبرد و اومدم به مفاتیح پناه آوردم..
زیارت حضرت صاحب الزمان در سرداب مقدس حضرت رو خوندم و باریدم و متصل شدم ! چقدر مباحث علمی فلسفه با اعتقادات شیعه قابل تطبیقه.. چقدر شیرینه از دید معقول هم به " امام " نگاه کردن .
دیشب بیشتر از هر وقت دیگهای تو چند روز اخیر ، متصل بودم به انوار نورانی و ملکوتی جنابِ عشق علیه السلام .
بلاخره بعد از یک ماه یا بیشتر ، جمعه شب اومدیم خونه خودمون و من چقدر دلم برای خونه قشنگ و نقلیم تنگ شده بود !
خونه رو جناب همسر مرتب کرده بود و کاملا تمیز بود به جز این که باید خوب گردگیری میشد که من شنبه کارای گردگیری آشپزخونه رو انجام دادم . آشپزخونه برای من قلب خونهاس .. آشپزخونه که تمیز نباشه کلا بهممیریزم !
جمعه شب خوابم نمیبرد عصبی شده بودم بودم و حتی گریهام گرفت . برای اینکه میدونستم این خونه موندنم یه فرصت کوتاهه و دوباره درگیر مهمونیها و مسافرت هفته دیگه میشیم و دلم میخواست شنبه صبح زود بیدار بشم و از وقتی که دارم خوب استفاده کنم . اما به هرحال دیر به خواب رفتم (بعد از نماز صبح ) ولی خداروشکر ساعت حدودا 7:30 بود که با رفتن همسر ، بیدار شدم ..
با این که زیاد نخوابیده بودم اما سرحال بودم . برای ناهار قورمهسبزی گذاشتم . بعد از مدتها بود که تو خونه خودم درست و حسابی آشپزی میکردم و حالم حسابی خوب بود..
بعد از بار گذاشتن ناهار و مرتب کردن خونه صبحانه خوردم و همزمان سریال ریپلای 1998 رو نگاه کردم . قسمتهای آخرش بود و همش به خودم لعنت میفرستادم که چرا شروعش کردم ... به این دلیل که خیلی قشنگ بود اما طوووولانی . به خاطر خوب بودنش نمیتونستم نصفه و نیمه رهاش کنم و به خاطر طولانی بودنش همش درگیرش میشدم .
اما در کل واقعا خیلی قشنگ بود و دوسش داشتم و حس خوبی باهاش داشتم ..
بعد ، از ساعت 11 تا ساعت 12 خوابیدم و وقتی بیدار شدم برنج رو دم کردم . حدودا 13:30 بود که آقای همسر اومد و ناهار خوردیم .
بعد از ناهار بالاخرههههه نشستم پشت میز مطالعه نازنینم و کتابهای جدیدی که باید امسال بخونم و از نمایشگاه کتاب سفارش داده بودیم رو چیدم رو به روم و کتابهای قدیمی که فروردین شروع کردم رو گذاشتم رو به روم تا ادامه بدم .
این بار به جای کتاب شریف کافی ، با فلسفه مشاء شروع کردم و مبحث قبلی رو حاشیهنویسیهاش رو مرور کردم که ببینم کجا بودم و چه شد.. بعدش هم فصل جدید رو شروع کردم :
" ابن سینا در این فصل با بیانی دیگر به توصیف ذات کامل واجب الوجود میپردازد وی میگوید : ....... "
یکی دو صفحهای میخونم و میبینم از شدت خوابآلودگی اصلا نمیتونم ببینم و خطهای کتاب درهم میشه برام !
روی مبل میخوابم اتاق نمیرم که مزاحم خواب همسر نشم و بیدارش نکنم .
خوابم نبرده بود که با صدای پاهاش هوشیار شدم و دیگه خوابم نبرد..
چای خوردیم و یکم صحبت کردیم .. آخ که چقدررر دلم برای همین نیم ساعتهای بعد از ظهر و خوش و بش کردن با این بشر تو خونه خودمون تنگ شده بود ! چیه این دوست داشتن واقعا ؟؟ خلاصه که چای و سوهانِ قم به جانم نشست و سرحال شدم .
برگشتم پای درسم و نمط ششم اشارات به لطف نگاه حضرت صادق (علیه السلام و علیه العشق) به پایان رسید و فصل جدید رو گذاشتم برای فردا .
کتاب شریف کافی رو باز کردم و شام رو روی دوش آقای خونه گذاشتم :) و از ثواب اینکه من دارم درس میخونم براش گفتم و پذیرفت .
بعد از کافی ، کتاب فوقالعاده " نخل و نارنج " رو باز کردم و وارد دنیای شیخ مرتضی انصاری شدم و یه پست جداگانه در مورد این کتاب عالی فردا میذارم حتما .
قبلا هم گفته بودم ، خونه ما کوچیک و قدیمیه ، طبقه 4 بدون آسانسور اما یه مزیتی که داره اینه که رو به روی خونه ساختمونی نیست و تا خیابون اصلی رو میشه از این بالا دید . درسته که تا از همکفت برسی به طبقه چهارم پدرت در میاد اما وفتی که رسیدی ، دیگه همه چیز از اینجا خوب به نظر میرسه.
رو به روی خونه که فقط از آشپزخونه پنجره داره و در تراس هم تو آشپزخونهاس ، یه خرابه بزرگ هست که سالهاست خرابه مونده.. برای همین من وقتی بیرون رو نگاه میکنم سعی میکنم با نگاه به خیابونی که دورتر هست زاویه دیدم رو زیبا کنم و عملا خرابه رو در نظر نگیرم . اما اگر این جلو پارک بود ( چندباری خوابش رو دیدم..) خب خیلی بهتر بود :))
اما در نهایت میخواستم این رو بگم که میز مطالعه من رو به آشپزخونهاس و وقتی میشینیم پشت میز میتونم نوک خونههای اون دور دورا و آسمون رو ببینم و حالم باهاش خوب شه . این عکس حال و هوای من :
شام پوره سیبزمینی خوردیم و به همسر گفتم که چقدر دلم برای دستپخت جذابش تنگ شده بود ! فقط نمیدونم چرا بعدش موقع خواب شدیدا معده درد گرفتم... فکر کنم یه چیزی تو غذا ریخته بود که من دیگه ازش غذا نخوام :))
جدا از شوخی ، فکر کنم چون نون زیاد خوردم معدهام درد گرفت ...
همین فعلا . چقدر نوشتم ...
روزگار بر وفق مرادم نیست... خودم که حالم اصلا خوب نیست . مادر هم امروز باید برن سونوگرافی و فرداشب بستری میشن و چهارشنبه هم عمل میشن .
استرس دارم ، دکترگفته بود اگر خواستی در مورد چیزی استرس داشته باشی ، خب به جاش یه قاشق سم بخور ! ( یعنی استرس در همین حد سمه برام ) ، و من بهش گفتم خیلی راحت میشد اگر حرص نخوردن ، اضطراب و استرس نداشتن دست خودمون بود !! و قابل کتترل بود ..
گفت حواس خودت رو پرت کن در نتیجه : کتاب نخل و نارنج به نیمه رسیده و داستان و قلم برام گیرایی داره . از اون کتابایی بود که شوق دوباره سراغش رفتن رو هر بار که کتاب رو میبندم و کنار میذارم ، همراه خودم دارم تا دفعه بعدی که برم سراغش...
بعدش که این کتاب رو تموم کنم ، کتاب سه حکیم مسلمان رو میخوام بخونم که البته رمان نیست و صرفا زندگینامه جناب ابنسینا ، جناب ملاصدرا و یکی دیگه از بزرگان که یادم نیست 😅 در قالب یک کتاب جمعآوری شده .
اول فروردین که مشهد بودیم کتاب فلسفه مشاء رو شروع کردم و از اونجایی که بدشانسی از همه طرف روانه زندگیم شد ، خیلی کند... خی لی خی لی کُند ... دارم میخونمش و پیش میرم . و این آروم پیش رفتنه داره روحم رو میخراشه...
دیگه ؟
همچنان خوندن کافی رو تو برنامه مطالعاتیم دارم و کتابِ سنگینِ عزیزم رو با خودم تو کولهپشتی همهجا میبرم... فعلا اواسط جلد ۲ هستم و دارم فصل " حجت " رو مطالعه میکنم .
دیشب هم حالم واقعا خوب نبود ، افت قند و فشار ، حالت تهوع ، سرگیجه و بدن درد لعنتی.. فقط یک حدیث تونستم بخونم . و خب ، بابت همین هم شُکر ..
در مورد وضعیتم : هرچه " او " خواست ، توکل به خودِ رَب کردم ...
پریشب
خودم رو رو به روی ضریح امام رضا علیهالسلام تصور کردم
این شعر رو تو خیالم صدبار تکرار کردم و گریه کردم :
تاصبح میخوابند و من تاصبح بیدارم
تازه به غیر از درد و دل , من درد هم دارم
درمان بیندازی نگاهش هم نخواهم کرد
اما بجایش درد بفروشی خریدارم ...
اشک مرا هر وقت میبینی تفضل کن
هر وقت گریه میکنم یعنی گرفتارم
من عرضه کردم خویش را, بی مشتری ماندم
مانند جنس دور ریز بین بازارم
جز کنج این کوچه دگر جایى ندارم من
جایى ندارم من ولی این کنج را دارم .. :)
هرطور باشی زندگی ما همانطور است
ابرو گره کردی, گره افتاد در کارم ... [گریه]
من فقر را مانند فرزندم بغل کردم
نفرین به من گر دست از این کار بردارم
امروز که پشت درم خب دستگیری کن
فردا که اعلامیه ی ترحیم دیوارم...
علی اکبر لطیفیان