کربلای پر ماجرای من و ۵ نفرِ دیگه ...
من برگشتم
از سفر کربلایی که تلخ و شیرین بود
شیرینیش به خاطر ۲ همسفری بود که اولین بارشون بود که زیارت قسمتشون میشد
همه چیز برای این دو نفر جدید و شیرین و عجیب بود
کیف میکردن حتی تو سختیا..
خیلی گریه میکردن خیلی متصل بودن الحمدلله
دو تا خانم بودن که شوهرشون به اعتماد پدرم بهشون اجازه داد بود همسفر ما بشن
اما تلخی سفر
از ستون ۲۷ شروع شد .. یعنی همون ابتدای پیادهروی
۱ روز نجف بودیم و همه چیز عالی و سخت .
شب راه افتادیم و مسیر پیادهروی از کنار قبرستان وادیالسلام رو طی کردیم تا به طریق اصلی برسیم
ستون ۲۴ اولین ستونهای شروع پیادهروی بود
پدر همه رو جمعکردن ، گفتن قرارمون ستون ۵۳ اگر گم شدیم
و راه افتادیم
ستون ۲۷ ، پدر حالشون بد شد... 😞
سوزش قلب و تنگی نفس
رفتیم ستون قبلی که هلالاحمر بود ، بابا رو با آمبولانس فرستادن بیمارستان نجف و ما برای فرداش تونستیم بلیط هواپیما بگیریم و پدر و مادر برگردن ایران..
پدر قبلا یه بار عمل قلب باز انجام دادن و ریسک حمله قلبی براشون بالا بود برای همین زود برشون گردوندیم ایران
و بستری شدن .... کاشف به عمل اومد که یکی از رگهاشون ۹۰ درصد گرفتگی داره و ریسک آنژیو کردن هم بالاست ...
ما ۴ تا زن موندیم عراق و یار که با یکی از دوستانشون اومده بودن عراق وسط زیارت اومدن پیش ما .
همسفرهامون رو به کربلا رسوندیم ، امیدی نداشتن و نداشتیم که حرم رو از نزدیک ببینن اما ارباب لطف کردن و نه تنها بینالحرمین رو (که آرزوی دیدنش رو داشتن) دیدن ، بلکه حتی داخل حرم امام حسین هم رفتن ، تو صف زیارت هم قرار گرفتن و تونستن به ضریح مبارک اباعبدالله هم متصل بشن ...
اما ایرانیم الان
و من گوشه خونه مادرم اینا نشستم در حالی که نیم ساعتی میشه که عمه اینا رفتن خونههای خودشون
دور هم جمع شده بودیم ، هزارتا دعا رو باهم خوندیم ، گریه کردیم ، برای پدر خیلی خیلی دعا کردیم
عمه میگفت : خدایا به این پرچم سیاها که دور تا دور خونه داداشمه نگاه کن ، داداشم غلامِ حسین تو هست و خونهاش هم ده روز حسینیهی تو بوده ... به حق همین کتیبهها سلامتی کامل بهش بده :)
آخ چقدر غم دارم ..
صبح ساعت ۵ باید راه بیوفتیم بریم تهران
ساعت ۷ به بعد میبرنشون برای آنژیو..
آقای اباعبدالله ، لطفا :) ....
- ۰۳/۰۶/۰۷
خیلی سخته خیلی
خدا سلامتی بده
+ بطلبه تا خود مقصد میرسونه