خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پشت صحنه مغزم» ثبت شده است

دوست دارم در مورد مغزیجات صبح‌هام بنویسم 

از امروز بگم با ذکر این نکته که تقریبا هر روز مثل امروز شروع میشه .

 

صبح زود بیدار شدیم برای نماز ، یار ساعت ۶ باید راه بیوفته به سمت مترو . بعد از رفتنش برای خودم یکم آش گرم کردم و صبحانه خوردم . 

آماده شدم : 

یه کفتان کرم روشن ، ساپورت پشمی مشکی ، روسری مشکی و یه کت ریز بافت چهارخونه قرمز که خیلی دوسش میدارم رو از روی کفتانِ آستین حلقه‌ایم پوشیدم چون سرد شده واقعا..بادزامو گذاشتم تو گوشم و کیسش رو با خودم برنداشتم چون جیبم زیادی سنگین میشد . تو جیبم فقط کلید و گوشیم باشه راحت‌تره..

 

قبل از بیرون رفتن عود روشن کردم که وقتی بر‌می‌گردم خونه بوی چوب و وانیل بده .‌.. 

 

موقع بستن در آپارتمان می‌بینم که آقای لحاف‌دوز هنوز مغازه‌اش رو باز نکرده و از این‌که من زودتر اکتیو شدم حس بهتری بهم دست میده ..‌ 

 

(می‌خواستم تا برسم پارک پادکستی که از دیشب تو فکرم بود رو پیدا کنم و گوش بدم ولی تو دلم گفتم کاش صدای تدریس استاد رایگانی عزیزم رو داشتم تا بازم از تاریخ فلسفه برام بگه و من میخکوب فقط گوش بدم .. 

ولی خب نداشتم . سو...

بیخیال پادکست شدم و با صدا و لحن عالیِ شریف مصطفیِ عوضی ، سوره مریم رو به سمت وجودم روان کردم .. 

خوبی مسلط بودن به عربی اینه که به خوبی متوجه ترجمه آیات میشم و به صورت خودکار با روایاتی که در موردشون شنیدم تطبیقشون میدم . )

 

امروز اولین روزِ این هفته‌اس . هفته پیش آخرین روزی که رفتم پیاده‌روی دیدم سگ‌های پارک به شدت با یه سگ سیاه بیرون پارک درگیرن و همه‌اش بهش پارس می‌کنن و اجازه ورودش به پارک رو نمیدن . 

از کنارشون با احتیاط رد شده بودم و تو دلم به شهرداری کلی فحش داده بودم .. قطعا محل زیست سگ‌های ولگرد رو کنار در محل زیست روزمره انسان‌ها نمی‌دونم .. هرچند به وحشی‌بازی‌های شهرداری هم اعتماد ندارم و دلم برای این حیوونی‌ها می‌سوزه . 

اما خب

امروز که رفتم دیدم سگ سیاه تو پارک بود و داشت با بقیه بازی می‌کرد . ناخودآگاه حس خوبی گرفتم و خوش‌حال شدم که تو پارک راهش دادن و تونست خودش رو به جامعه‌اش بقبولونه .. 

 

شریف مصطفی با تحریر زیبایی تو صداش میگه : یا یحیی .. و من به این فکر می‌کنم یحیی هم اسم قشنگیه ، هان ؟ اسم پسر دومم رو بذارم یحیی .. اسم پسر اولم رو قبلا تو بلاگم اعلام نمودم :)

 

پارک خیلی خلوته و این یعنی من دقیقا به موقع اومدم . 

موقع راه رفتن ، من از درخت‌ها ، برگ‌ها ، گِل‌ها و چمن‌های مخلوطشون ، نور لای برگ‌ها و آدم‌ها انرژی جذب می‌کنم ... 

 

آدم‌هایی که میگم یعنی خانم پیرزنی که به گربه‌ها غذا میده ، خانم پیرزن دیگه‌ای که ازم چشم بر نمیداره و با لبخند من یهو متوجه خیره بودنش میشه و خودش و زود جمع می‌کنه و لبخند میزنه . یعنی آقای پیرمردی که از رو با رو با گرمکن نفس نفس زنان تند راه میره .. بچه‌هایی که میرن مدرسه و خانم‌هایی که مت یوگا رو دوششونه و رد میشن از کنارم . 

 

شریف مصطفی می‌خونه :

 

إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا .... 

 

 باید حالا تندتر راه برم ، سو‌‌.. به این آیه که میرسم 

می‌فهمم وقتشه " فوق بشر " ِ نوشه‌ور رو پلی کنم و ودّا ی رحمنِ عزیزم رو در قالب این شعر بنوشم ! 

و بعد از گوش دادن به سوره مریم ، شنیدنِ " مریم نداره شانیت مادرمُ " درباره مادر مولا باعث لبخند عمیقم میشه ... :)

 

آیه رو برای یار می‌فرستم و در جوابم می‌نویسه : 

امیر علیه‌السلام ❤️

 

و از این‌که اونم دقیقا سراغ مولا رفت ذوق می کنم و

یاد وقتایی میوفتم که بهش میگم دلم گرفته و اون تو خونه راه میره و زمزمه می‌کنه : 

علی یا علی... علی یا علی... 

صداش میاد تو گوشم و 

برای بار هزار و یکم خدارو بابت داشتنش شکر می‌کنم .

 

سرعتم رو کم می‌کنم و 

۴۰ دقیقه که از راه رفتنم گذشته می‌شینم یکم با طبیعت اطراف ارتباط می‌گیرم و به یکی بودن نقطه مبدا هممون فکر می‌کنم و انرژی وحدت‌بخش برگ‌های رو‌به‌رو رو دریافت می‌کنم .

به این فکر می‌کنم که وقتی بچه‌دار بشم یکی از برنامه‌هام ایجاد کانکشن اون دیوونه با طبیعت خواهد بود ...

راه میوفتم سمت خونه 

" آه بابا علی.. " استودیویی تو گوشم داره می‌خونه 

آفتاب به صورتم میزنه و وقت دریافت انرژیِ نور الانوار هست . 

نور الانوار خورشید نیست ... 

خورشید جلوه‌ی بسیار ناچیز و کوچکی از یک حقیقتِ نابه ! 

( با تشکر از شیخ اشراق.. ♡ )

 

میرسم خونه ، آقای لحاف‌دوز مغازه رو باز کرده و کم کم داره لحاف‌هارو جلوی مغازه باز می‌کنه 

سلام می‌کنم ، سلام می‌کنه ...

و من انرژی اسمِ " سلام " رو از اجتماعِ متحد اطرافم جذب می‌کنم . 

 

میرسم بالا 

خونه بوی وانیل و چوب گرفته

بلاگ رو چک می‌کنم 

کامنت میخک رو می‌خونم و حالا وقت دریافت انرژی محبت‌آمیز و مشترک از سمت این دوست مجازیه

و بعد

شروع می‌کنم به نوشتن ..

 

و الان دارم به این فکر می‌کنم که زودتر چای بخورم و

 برم حمام و 

بیام درسام رو شروع کنم . 

حرف‌های کلاس آخر پنج‌شنبه با استاد رایگانی ، این هفته‌ی من رو از قبل ساخته ... و الحمدلله بابتش.

 

 

 

 

 

 

+ عنوان پست شد یحیی ، چون من حالم بلاخره خوبه و پست قبلی رو برای همیشه پاک کردم و پرونده‌اش بسته شد . 

  • [ زینبم ]

 

 

 

...

چرا اینطوری میشه ؟؟ چرا در مورد بعضی از مسائل رفتاری آدم ها ، سلیقه هاشون ، دارایی هاشون یا حرف‌هاشون و.. خییییلی ریز بین و جزئی نگرم .

بعد در عین حال خیلی از جزئیاتی که باید تو خونه انجام داده بشه ، اصلا متوجهش هم نمیشم !!

یعنی مثلا فلان چیز رو که بر میدارم بذارم سر جاش.. خب جزوی از جزئیات زندگی هست که من اصصصلا بهشون توجه نمی‌کنم . حتی الانم از اینکه امروز به چندتا از این جزئیات فکر کردم و سعی کردم رعایتشون کنم ، دارم اذیت میشم !

ترجیح میدم به جای اینکه یه چیز کوچیک و جزئی رو همون لحظه انجام بدم ، به جاش کارای مهمتر و اساسی تر و انجام بدم و بعدااا به چیزای جزئی تر رسیدگی کنم . برای همین تو ناخودآگاهم اهمیت برای اون امور جزئی قائل نیستم و کلا فراموش میکنم یا اصلا به چشمم نمیاد...

خب تا اینجا مشکل بزرگی نیست !

مشکل بزرگ از وقتی شروع میشه که من با مردی هم خونه ام که برای اون این جزئیات مهمه و اساسا این قضایا میره رو مخش.. 

خب به من چیزی نمیگه معمولا . غرغرو نیست . ولی همین که میدونم رو مخشه و منم نا خودآگاه فراموش میکنم یا اصلا به چشمم نمیاد خیلی عذاب آور میشه برام ..

کل روز استرسش باهامه و احساس میکنم باید هرچند ساعت یه بار پاشم یه چرخی بزنم ببینم چی سر جاش نیست !! بعد همینجا تموم نمیشه که..

معمولا چند روز اینطوری استرسی ام و بعدش از شدت فکر مشغولی این ماجرا ، ذهنم خییییلی خیلی خسته میشه و کار کردن سخت میشه . درس خوندن سخت میشه . و حتی انجام دادن همون کارارو هم با ذهن خسته یا بیخیال میشم یا انجام دادنش رو باز فراموش میکنم :(

خلاصه یه اوضاع کثافتی تمام روز پشت صحنه ذهنمه ... 

 

  • [ زینبم ]