دوست دارم در مورد مغزیجات صبحهام بنویسم
از امروز بگم با ذکر این نکته که تقریبا هر روز مثل امروز شروع میشه .
صبح زود بیدار شدیم برای نماز ، یار ساعت ۶ باید راه بیوفته به سمت مترو . بعد از رفتنش برای خودم یکم آش گرم کردم و صبحانه خوردم .
آماده شدم :
یه کفتان کرم روشن ، ساپورت پشمی مشکی ، روسری مشکی و یه کت ریز بافت چهارخونه قرمز که خیلی دوسش میدارم رو از روی کفتانِ آستین حلقهایم پوشیدم چون سرد شده واقعا..بادزامو گذاشتم تو گوشم و کیسش رو با خودم برنداشتم چون جیبم زیادی سنگین میشد . تو جیبم فقط کلید و گوشیم باشه راحتتره..
قبل از بیرون رفتن عود روشن کردم که وقتی برمیگردم خونه بوی چوب و وانیل بده ...
موقع بستن در آپارتمان میبینم که آقای لحافدوز هنوز مغازهاش رو باز نکرده و از اینکه من زودتر اکتیو شدم حس بهتری بهم دست میده ..
(میخواستم تا برسم پارک پادکستی که از دیشب تو فکرم بود رو پیدا کنم و گوش بدم ولی تو دلم گفتم کاش صدای تدریس استاد رایگانی عزیزم رو داشتم تا بازم از تاریخ فلسفه برام بگه و من میخکوب فقط گوش بدم ..
ولی خب نداشتم . سو...
بیخیال پادکست شدم و با صدا و لحن عالیِ شریف مصطفیِ عوضی ، سوره مریم رو به سمت وجودم روان کردم ..
خوبی مسلط بودن به عربی اینه که به خوبی متوجه ترجمه آیات میشم و به صورت خودکار با روایاتی که در موردشون شنیدم تطبیقشون میدم . )
امروز اولین روزِ این هفتهاس . هفته پیش آخرین روزی که رفتم پیادهروی دیدم سگهای پارک به شدت با یه سگ سیاه بیرون پارک درگیرن و همهاش بهش پارس میکنن و اجازه ورودش به پارک رو نمیدن .
از کنارشون با احتیاط رد شده بودم و تو دلم به شهرداری کلی فحش داده بودم .. قطعا محل زیست سگهای ولگرد رو کنار در محل زیست روزمره انسانها نمیدونم .. هرچند به وحشیبازیهای شهرداری هم اعتماد ندارم و دلم برای این حیوونیها میسوزه .
اما خب
امروز که رفتم دیدم سگ سیاه تو پارک بود و داشت با بقیه بازی میکرد . ناخودآگاه حس خوبی گرفتم و خوشحال شدم که تو پارک راهش دادن و تونست خودش رو به جامعهاش بقبولونه ..
شریف مصطفی با تحریر زیبایی تو صداش میگه : یا یحیی .. و من به این فکر میکنم یحیی هم اسم قشنگیه ، هان ؟ اسم پسر دومم رو بذارم یحیی .. اسم پسر اولم رو قبلا تو بلاگم اعلام نمودم :)
پارک خیلی خلوته و این یعنی من دقیقا به موقع اومدم .
موقع راه رفتن ، من از درختها ، برگها ، گِلها و چمنهای مخلوطشون ، نور لای برگها و آدمها انرژی جذب میکنم ...
آدمهایی که میگم یعنی خانم پیرزنی که به گربهها غذا میده ، خانم پیرزن دیگهای که ازم چشم بر نمیداره و با لبخند من یهو متوجه خیره بودنش میشه و خودش و زود جمع میکنه و لبخند میزنه . یعنی آقای پیرمردی که از رو با رو با گرمکن نفس نفس زنان تند راه میره .. بچههایی که میرن مدرسه و خانمهایی که مت یوگا رو دوششونه و رد میشن از کنارم .
شریف مصطفی میخونه :
إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا ....
باید حالا تندتر راه برم ، سو.. به این آیه که میرسم
میفهمم وقتشه " فوق بشر " ِ نوشهور رو پلی کنم و ودّا ی رحمنِ عزیزم رو در قالب این شعر بنوشم !
و بعد از گوش دادن به سوره مریم ، شنیدنِ " مریم نداره شانیت مادرمُ " درباره مادر مولا باعث لبخند عمیقم میشه ... :)
آیه رو برای یار میفرستم و در جوابم مینویسه :
امیر علیهالسلام ❤️
و از اینکه اونم دقیقا سراغ مولا رفت ذوق می کنم و
یاد وقتایی میوفتم که بهش میگم دلم گرفته و اون تو خونه راه میره و زمزمه میکنه :
علی یا علی... علی یا علی...
صداش میاد تو گوشم و
برای بار هزار و یکم خدارو بابت داشتنش شکر میکنم .
سرعتم رو کم میکنم و
۴۰ دقیقه که از راه رفتنم گذشته میشینم یکم با طبیعت اطراف ارتباط میگیرم و به یکی بودن نقطه مبدا هممون فکر میکنم و انرژی وحدتبخش برگهای روبهرو رو دریافت میکنم .
به این فکر میکنم که وقتی بچهدار بشم یکی از برنامههام ایجاد کانکشن اون دیوونه با طبیعت خواهد بود ...
راه میوفتم سمت خونه
" آه بابا علی.. " استودیویی تو گوشم داره میخونه
آفتاب به صورتم میزنه و وقت دریافت انرژیِ نور الانوار هست .
نور الانوار خورشید نیست ...
خورشید جلوهی بسیار ناچیز و کوچکی از یک حقیقتِ نابه !
( با تشکر از شیخ اشراق.. ♡ )
میرسم خونه ، آقای لحافدوز مغازه رو باز کرده و کم کم داره لحافهارو جلوی مغازه باز میکنه
سلام میکنم ، سلام میکنه ...
و من انرژی اسمِ " سلام " رو از اجتماعِ متحد اطرافم جذب میکنم .
میرسم بالا
خونه بوی وانیل و چوب گرفته
بلاگ رو چک میکنم
کامنت میخک رو میخونم و حالا وقت دریافت انرژی محبتآمیز و مشترک از سمت این دوست مجازیه
و بعد
شروع میکنم به نوشتن ..
و الان دارم به این فکر میکنم که زودتر چای بخورم و
برم حمام و
بیام درسام رو شروع کنم .
حرفهای کلاس آخر پنجشنبه با استاد رایگانی ، این هفتهی من رو از قبل ساخته ... و الحمدلله بابتش.
+ عنوان پست شد یحیی ، چون من حالم بلاخره خوبه و پست قبلی رو برای همیشه پاک کردم و پروندهاش بسته شد .
- ۵ نظر
- ۰۵ آبان ۰۳ ، ۰۹:۰۳