خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اضطراب» ثبت شده است

 

 

 

 

نگرانم 

به شدت نگران حال پدرمم ، با این‌که آنژیو کردن اما همچنان حالشون بده . شنبه باز میریم پیش دکترشون 

خیلی می‌ترسم ، دور از جونش از یک ثانیه نبودنش مثل یه دختر ۵ ، ۶ ساله کز کردم یه گوشه تو اعماق وجودِ خودم ! 

وسط این همه بدبختی کلی به بی‌پولی خوردن 

این دو سه ماه آخر بابا با اسنپ کار می‌کردن یعنی از وقتی اجاره خونشون زیادتر شد .. چون واقعا نمی‌رسوندن . تو بیمارستان بعد آنژیو پدر بهم گفت که می‌دونی زینب ؟ بدمم نمیومد برم .. گفتم خدا نکنه ، چرا میگید اینطوری ؟؟ گفت راستش خسته‌ام هرچی می‌دوام نمیرسم ... 

مُردم براش.. این جمله رو تا آخر عمر هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم ! 

حالا با این قلب ، جیب خالیش رو کجای دل درمونده‌ام بذارم ؟ کاش اوضاع بهتر بود و کاش حداقل فقط نگران قلبش بودیم 😞

 

خیلی خسته‌ام ، روحم داره هر روز پژمرده‌تر میشه ، حس می‌کنم تاریکه

همین . حس می‌کنم تاریکه و عمیق ....

 

بابامو خیلی دوسش دارم

با گریه می‌نویسم 

خیلی دوسش دارم 

کوه زندگیمه ، مرد عاقل زندگیمه ، آدم حسابیِ زندگی منه ! خدایا لطفا ... 

  • [ زینبم ]

حال پدرجان من خوبه . دیروز آنژیو کردن و رگشون باز شد کامل . دکترشون اومدن بیرون و از دور برامون دست تکون دادن و گفتن عالی بود . 

حالا قضیه این دکتر چی بود ؟

روزی که بابا تو نجف حالشون بد شد و برگشتن ایران تا رسیدن ایران رفتن مستقیم بیمارستان . تو اورژانس به صورت رندوم یه دکتر قلبی شد دکتر بابا و تا آخرین لحظه هم قرار بود همون دکتر عمل کنه بابارو . این دکتر بنده خدا هر روز که میومد سر می‌زد به مریضا کلی ته دل پدر ما رو خالی می‌کرد و هی از پیچ و خم عمل می‌گفت و این‌که خیلی ریسک داره و این حرفا . در نهایت هم به بابا گفته بود که به همه اعضای خانواده‌ات بگو که بیان و رضایت‌نامه امضا کنن چون تو ریسک عملت خیلی بالاست و امکان داره رگ بترکه و... در نهایت گفته بود باز خودتون می‌دونید اگرم می‌خواید سی‌دی آنژیو رو بدم ببرید با دکترای دیگه هم مشورت کنید ! 

بابا خودشون از طریق دوستانشون آمار بهترین دکترای بیمارستان بقیه‌الله رو در آوردن که دوتا بودن . یکی دکتر صادقی و یکی دکتر دادجو . این در حالی بود که صبح فرداش همون دکتر خودشون وقت آنژیو داده بود و ما هم تو سایت این دوتا دکتر رو که چک کردیم دیدیم تا دو روز آینده مطبشون نیستن اصلا . 

من با این حال گفتم بذار یه زنگ بزنم مطب دکتر دادجو و الحمدلله منشی گفت سریع بیار سی‌دی رو فعلا هستیم . سی‌دی رو به دکتر دادجو که نشون دادیم ، علت گرفتگی رگ رو که پرسیدیم گفت یه ایراد تکنیکی تو عمل قلب بازشون بوده یا یه همچین چیزی... خلاصه گفت 5 در ریسک باز نشدن رگ وجود داره ولی در کل چیز پیچیده‌ای نیست ... 

یار بهش گفت دکتر قبلی خیلی ما رو ترسونده و دو سه تا از حرف‌های اون دکتر رو که گفت این دکتر دادجو ناخودآگاه چشماش خیره شد و البته چون همکارش بود خیلی چیزی نگفت و فقط گفت ان‌شاالله که خوب پیش میره و خطری نداره . 

خلاصه..

دکتر رو عوض کردیم و وقتی حرفای این دکتر جدیده رو به بابا گفتیم یه نفس عمیق و راحت کشید....

 

و بله دو روز بعد از اون دیدار ، دکتر وقتی از اتاق عمل بیرون اومد دست تکون داد و گفت عالی بود حال مریضتون هم خوبه . 

عمه بهم گفتن چشمات عوض شد.. شاد شد...

پدر عزیزتر از جونم رو دعا کنید .

 

 

 

و این‌که 

به پاندا گفتم می‌دونستی این جمله " چه کسی رگ‌های گلوی تو رو بریده " به نقل از حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها واقعا تو مقتل اومده ؟

گفت واقعا ؟

گفتم آره

و من به فدای دختری که پدر بزرگوارشون رو اون‌طور نظاره کردن ...

رگ‌های پدر من به فدای رگ‌های گلوی اباعبدالله ...

 

من این‌جا پشت در اتاق عمل ، منتظر پدرم بودم و حالم بسیار بد بود ...

 

 

 

و کربلا هم شاید بعدا بیشتر نوشتم ، فعلا همین عکس فقط : 

 

  • [ زینبم ]

به نام خداوند رنگین کمان :)))

 

• نامه‌ای به خودم: 

 

سلام زینب جانم ، خیلی خوشحالم که خوبی . هیچ‌کس اندازه من برای سلامتیت شاکر نیست ... این‌که عمل خیلی موفقیت آمیزتر از انتظارت بود باعث میشه خیال کنم فرشته‌ها وقتی بیهوش بودی به پیشونیت بوسه زدن :) ... 

زینب جان حال بد دو سالی که گذشت رو همیشه تو ذهنت نگه‌دار . یادت باشه چقدر به خاطر اشتباهات دیگران حرص خوردی ، اضطراب و استرس به جونت افتاد و در نهایت تو اونی بودی که رو تخت بیمارستان بود ...

یادت بمونه درد آنژیوکت توی رگ‌هات رو ...

یادت بمونه هیچ‌کس و هیچ‌چیزی ارزش این رو نداشت که خودت رو اون‌قدر اذیت کنی دختر ! 

الان تمرکزت رو بذار روی خودت . فقط . 

و دیگه به اون روزای سخت برنگرد دخترم ...

 

 

____________________

 

 

الحمدلله .

عمل خیلی خوب پیش رفت . البته یه آسیب جدی برام داشت و شانس بارداری رو برام تا ۵۰ درصد کاهش داد . ولی برای من که فکر می‌کردم به کل قراره بچه‌دار نشم ، چه هدیه‌ای از این بالاتر که حالا ۵۰ درصد احتمالش وجود داره ؟ :) 

 

بعد از برگشت از بیمارستان رفتیم خونه مامانم و ۲ هفته اونجا بودم . چون خونه خودمون طبقه ۴ بدون آسانسوره نمی‌تونستم هیچ روزی بیام خونه‌ام .. و چقدر از پدر و مادرم ممنونم ، چقدر از پاندا ممنونم.  چقدر هوای من رو داشتن..

خدایا من بدسلیقه‌ام ، تو خودت براشون هر خیری که صلاح می‌دونی رو نازل کن ! الهی آمین 

 

یه چیز تو مخی که این وسط هست .. خانواده یار از وقتی مرخص شدم نه زنگ زدن و نه اومدن دیدن من :) 

چرا ؟ 

چون وقتی بیمارستان بودم دکتر گفت به خاطر این‌که زخم‌های باز دارم و از داخل هم شرایطم خیلی بهم ریخته‌اس باید تو محیط ایزوله باشم و کسی نباید تا ۲ هفته بیاد دیدنم . برای این‌که اگر عفونت می‌گرفتم خیلی همه چیز بهم می‌ریخت ... از یه طرف هم دختر زندایی مادر به خاطر عفونتی که بعد از جراحی گرفت تا لب مرگ رفت و هنوزم از جاش بلند نشده بعد از یک‌سال ! 

منم به مامان یار گفتم دکتر این‌طوری گفته .. اونم بهش برخورد که چرا من بهشون گفتم تا دو هفته نیان :) این در حالیه که روز قبلش که فردای روز جراحیم بود هم نیومده بودن دیدنم :) 

و تا همین الان که ۳ هفته از جراحیم گذشته حتی یک‌بار هم نه مادر یار و نه پدر یار بهم زنگ نزدن . تازه وسط اون همه بدبختی و استرسی که یار داشته این عزیزان کلی سر یار غر هم زدن که چرا زنت به ما این‌طوری گفته ...

به دلیل استرسا و اظطراب‌های من سلام کنید :)) 

الان منتظر چی هستن ؟ من زنگ بزنم دعوتشون کنم ؟ من برم خونشون ؟ یا چی ؟ 

هوف

بیخیال 

 

 

 

 

______________

 

 

قبل جراحی ، یعنی اول سال برای سال تحویل قسمتمون شد و ۱۰ روز رفتیم مشهد . خیلی دوست داشتم زودتر در موردش بنویسم ولی حالم جالب نبود ... 

سفر خاطره‌انگیزی بود با دو تا از دوستای یار و دوستای خودم . پری و پاندا هم بودن .

در کل الحمدلله خیلی خوب بود .

عکساش رو میذارم ولی چیز بیشتری تو ذهنم نیست که بخوام بگم در موردش..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

______________________

 

وقتی برگشتم خونه دلم فقط نفس کشیدن تو تراس و نگاه کردن به ابرا و تمیز کردن آشپزخونه (!) رو می‌خواست ... 

بعد از دو روز یار بلاخره اجازه داد بلند بشم و یکم از کارای خونه رو خودم انجام بدم . امروز هم برای اولین بار خودم می‌خوام آشپزی کنم .. این سه چهار روز که اومدیم خونه خودمون، یار زحمتش رو می‌کشید . 

 

من فقط پریروز ۲ تا قهوه خرما درست کردم و خوردیم دوتایی 

با لبخند بشقابم کلی حالم خوب شد و ذوق کردم و به این فکر کردم که منی که دنبال بهونه‌های کوچیک و ریز برای شادی و امیدم ، واقعا حقم این نیست که این‌قدر بهم گیر داده بشه و اذیت بشم ... 

لبخند بشقابم : 

 

 

شما مژه‌هاش رو ببینید ؛)

 

 

 

 

  • [ زینبم ]