- ۳ نظر
- ۰۲ مهر ۰۳ ، ۲۳:۲۶
پلان ۱ )
رفتیم بیمارستان ، جواب پاتولوژی رو دکتر دید و گفت که چیز خاصی نبوده الحمدلله و تمام ! نه دارویی نه چیزی ...
ولی من دلم آروم نیست ، بدنم بهم ریختهاس و هورمونها هم همینطور . وقت گرفتم از دکتری که شاگرد همین جراحم هست . همون که قبلش میرفتم پیشش برای کارها و درمانهای قبل عمل ... فردا یا دوشنبه میرم پیشش.
پلان ۲)
پاندا حالش خیلی بده ، هرچی میخوره رو بالا میاره و دائما گوارشش بهمریختهاس .. رفتیم پیش یه دکتر تو کرج هم آندوسکوپی نوشت و هم کولونوسکوپی! و دوتاش باهم حدودا ۵ تومن میشد .. رفتیم بیمارستان بقیهالله گفت اصلا کولونوسکوپی لازم نیست و فقط باید آندوسکوپی بشه . وقت داد برای فرداش .. مامان و بابا ، پاندا رو بردن آندوسکوپی و من چون فکر نمیکردم چیز خاصی باشه موندم خونه. تازه پری زنگ زد و گفت که تا آری کرجه بیاید دور هم جمع بشیم و برای شب دعوتمون کرد خونهشون.
بعد مامان زنگ زدن و گفتن پاندا خیلی استرس داشت :( و اینکه در کل بیهوشش کردن.. خیلییی نگرانش شدم ولی دیگه چارهای نبود . اونا تهران بودن و من کرج.. باید صبر میکردم . حالا قرار بود ساعت ۷ خونه پری باشیم من و یار برای شام ، بعدش یارِ من و یار پری برن خونه ما و آری تنها بیاد خونه پری اینا که باهم باشیم تا صبح .
یهو ساعت نزدیک ۶ مادر زنگ زدن و گفتن که دکتر پاندا گفته که یه پلیپ تو معدهاش بوده که برش داشتن و باید غذای سبک و نرم بخوره ، من میتونم براش عدسی بذارم یا نه؟ ( مامان خبر نداشتن که من شب دعوتم) .
گفتم باشه و چون میدونستم خودشون هم شام ندارن سه تیکه مرغ داشتیم اونم برای شام خودشون گذاشتم بپزه و برنج دم کردم ساعت نزدیک ۷ بود به پری زنگ زدم و جریان رو گفتم و گفتم ۸ میایم .
بدو بدو کارارو کردم و ۸ اسنپ زدیم دم خونه مادر اینا و غذاشون رو گذاشتیم تو پارکینگ و رفتیم خونه پری اینا ...
خونه پری هم خوش گذشت اما تمام مدت غمِ حال پاندا باهام بود دیگه . بچه کلا هیچ جونی نداشت ، یک ماه تمام هم یه سره استفراغ و.. خیلی ضعیف شد .
کنکور هم که داره و از استرس کل صورتش شده جوش !
کاش حداقل نتیجه کنکور براش خوب باشه که یکم خوشحال بشه :(
پلان ۳ )
پری برامون فلافل خونگی درست کرد با قارچ و پنیر که خیلی خوشمزه شده بود . بعدش یار و دوستش برگشتن خونه ما و آری پسرکش رو خوابوند خونه مامانش و اومد پیش ما ..
جمعمون بسی با صفا بود ، کلی در مورد حسین بختیاری حرف زدیم و گریه کردیم و دلتنگی .. راستی واقعا محرم کجا بریم ما ؟!! #آقای_روضهخوان کجایی الان؟ هعععی..
با پری تصمیم گرفتیم دوباره مباحثههامون رو شروع کنیم . قرار شد شنبهها و دوشنبهها بحث کنیم . اولین جلسه میشه فردا ، که من میخوام کنسل کنم و برم دکتر :)) همینقدر رو برنامه پیش میره همیشه درس خوندنهای ما ! 🤦🏻♀️
اما پلان ۴ )
و ما ادراک ما پلان ۴ ...
این هفته بالاخرههههه بعد از ۱ ماه و خوردهای درس خوندم . کافی خوندم ... کافیِ جانم .. کافیِ عزیزم ... کتاب شریف اصول کافیِ من ! ❤️ فلسفه خوندم .. منطق خوندم... همین .
و جانی دوباره گرفتم !
فلذا باید داد بزنم و بگم :
رو به رواله زندگیِ اون کسی که لحظههاش با قال الصادق میگذره.... (علیهالسلام)
صوت این مداحی هم بذارم که خودم خیلی کیف میکنم باهاش :
قبلا گفته بودم از وقتی کافی میخونم یه جورِ دیگهای امام صادق علیهالسلام رو دوست دارم ؟ #امام_صادقیام ... ✋🏻🌱
و البته وای از هوای دلبرِ این روزا ... مگه میشه با دیدن این تصویر حال دل آدم رو به راه نشه ؟! این روزا هم بره و ثبت بشه تو خاطراتم ...
الحمدلله که روزهای سختم گذشت .. حالا حالم خوبه . اومدم خونه خودم اوضاع آروم و حسابشده میگذره . این هفته بهتر درس خوندم . دوشنبه با یار رفتیم خونه پری اینا و قرار مباحثه داشتیم . یار و یارِ پری رفتن تو اتاق مطالعه پری اینا اونجا بحث درس خارجشون رو دوره کردن . من و پری تو اتاق خوابشون بودیم و مشاء بحث کردیم الحمدلله خیلی مفید بود . بعدش هم باهم کافی خوندیم و شب هم موندیم خونشون و تا ساعت ۴:۳۰ صبح حرف زدیم و کلی خندیدیم .
پری معلمه و به خاطر آلودگی غیر حضوری بود و مجبور بود ۷ صبح بیدار شه ولی من تا ۱۰ اینا خوابیدم قشنگ :))
فرداش با پری رفتیم بیمه من یه سری کار داشتم . بعدش رفتم خونه مامان اینا اما برای شب خونه ما دوباره قرار مباحثه گذاشتیم . پری مواد فلافل آماده کرده بود با خودش آورد خونه ما ، منم گوجه و کاهو و خیارشور آماده کردم و با یار و پری و یارِ پری کنار هم شام خوردیم و بعدش باز تا ساعت حدودا ۱۲:۳۰ شب بحث کردیم .
اون وسط ساعت ۱۱:۳۰ اومدیم پیش آقایون و ۴ نفری یه روضه جمع و جور گرفتیم . عاشورا و روضه جناب علیاصغر علیهالسلام.
قرار بود پری اینا بمونن ولی یه ماجرایی براشون پیش اومد که شب برگشتن خونه . امروز هم قرار بود باهم بیایم تهران چون خونه مادرشوهرهامون کلا ۲ تا کوچه فاصله داره و در واقع اون کلاسی که گفتم یار ۴ شنبهها باید بره شامل یار و استاد یار و دوست یار هست که این دوست یار در واقع همین یارِ پری هست.. یعنی همسر هر دوتامون امروز کلاس داشتن و ما قرار بود بریم خونه مادرشوهرامون... ولی خب پری یکی دو ساعت پیش زنگ زد گفت که مادرشوهرش سرماخورده و پری نمیاد تهران . فلذا من تنها دارم میرم و الان تو متروام ...
فردا برای ناهار هم خونه مامان یار هستیم و بعدش برمیگردیم کرج ، شب یلدا رو ان شاءالله کنار مامان بزرگم اینا دور همیم .
قبول دارید عوض کردن اسم شب یلدا یکی از مسخرهترین کارهای ممکن بود ؟!! :/ لطفا قبول داشته باشید ، تشکر ...
اونشب که قرار بود بریم خونه پری اینا ، من نزدیک غروب بود داشتم درس میخوندم و دیدم آسمون دقیقا یاسی و بنفشه.. چقدر فضا حال خوب کن بود برام . چراغا رو خاموش کرده بودم به جز چراغ مطالعه روی میزم . و چراغ زیر کابینتها و چراغ خوشگلای بالکن ...
این روایت رو میخوندم و تصمیم گرفتم ترکیبی براتون بذارمش .
پ.ن: اگر شما هم گاهی دچار افسردگی میشید ، بیشتر روی ابعاد این روایت تأمل کنید ♡
امروز هم که داشتم آماده میشدم میخواستم برای توی راه کتاب بردارم بخونم یادم افتاد بقیه نشان کتابهام رو همه رو استفاده کردم و لا به لای بقیه کتابامه . ولی یدونه لازم داشتم... و حقیقتا باید حس خوب بگیرم و با گذاشتن یه برگه لای کتاب حس بدی میگیرم :( . برای همین تند تند یه نشانگر کتاب برای خودم دست و پا کردم :)) و دوستش میدارم...
تقریبا ۴ روز از ۷ روزِ هفته برای من صبحانهها ایناست :
۴ شیره یا شیره انگور یا شیره توت + ارده + اگر باشه قوتو اگر نباشه هم یا گردو پودر میکنم یا هیچی .
و جدیدا یکی دو قاشق عسل و سیاهدانه .
با چای بدون شکر ...
طب سنتی میگه اکثر کیستهایی که داخل بدن به وجود میاد بهخاطر سردی بدن هست . خب من هم دقیقا همین مشکل رو دارم و دارم تمام تمام تمام سعی خودم رو میکنم که چیزای گرمی کنار انواع غذاهای سردمون بخورم .
یعنی سعی میکنم تو غذاها و چاشنیها از سردی خوردن دوری کنم ولی دیگه سبک زندگی ما متاسفانه اینطوری شده که اکثریت چیزایی که میخوریم سرده . مثل همین برنجی که تقریبا ۵ روز تو هفته میخوریم ...
حداقل این گرمیهایی که تو حاشیه میخوریم امیدوارم که تاثیر مثبتی داشته به حقِ حقیقت ک.ح.ی.ع.ص .... اباعبدالله عزیزم .
نمیدونم چرا دلم خواست از این کلیپها درست کنم امروز :
..
به یار گفته بودم با استادش در مورد روند ادامه مطالعاتم صحبت کنه . استاد گفته بودن که برگرده عقب و شروع کنه از کلیات فلسفه بخونه تا ذهنش بینش فلسفی پیدا کنه . مخالف ادامه مشاء بودن گویا برای فعلا ..
حالا این یعنی من ضعیف عمل کردم ؟ نمیدانم . هرچی که هست یکم اون ذوق و شوق ادامه رو ازم گرفت اما دارم سعی میکنم قوی باشم و به حسم غلبه کنم . به این استاد اعتماد کامل داریم و یکی از فوقالعادهترین افرادی هست که با واسطه یار ، خدای متعال روزیم کرده تا بتونم روندی رو که همیشه تو زندگیم آرزوش رو داشتم جلو ببرم .
دیشب شروع کردم در همین راستا کتاب آموزش فلسفه آیة الله مصباح رو خوندم حدودا ۴۰ صفحه .
همچنین استاد گفته بودن این مقدار از منطق که خوندم کافی نیست اصلا و باید منطق مظفر رو بخونم با صوت هر استادی که شد .
بعد موقع خوندن کتاب آقای مصباح رحمت الله علیه به این نتیجه رسیدم که من واقعا واقعا به مطالعه چنین چیزی احتیاج داشتم قبل از اینکه بخوام وارد متنِ مطالب فلسفه بشم ! یعنی یه کلیاتی از فلسفه ، تاریخ فلسفه ، مفاهیم و کلمات و معنی و اصطلاحات و... . مطالعه داشتم اما جسته و گریخته در حد مقاله . اما نه اینطور دقیق و پشت سر هم چیده شده ! این کتاب هم که اصلا فوقالعاده روون بود حتی متوجه نشدم ۴۰ صفحه چطور گذشت ... و چقدر من علاقه دارم الحمدلله ...
تو فلسفه از همهی هم سن و سالهای خودم خیلی خیلی عقبم . من میگم خصوصا کسانی که دانشگاهی فلسفه خوندن . اما یار میگه اشتباه میکنم و اونایی که دانشگاهی فلسفه خوندن فقط تعداد انگشتشمارشون واقعا سواد درست و حسابی دارن و اکثریت پراکندهخوانی کردن با جزوههای استادشون و به همون هم قانع شدن و یه نمرهای و مدرکی گرفتن و تمام ... الله اعلم .
به هر حال همین عقب بودن خیلی تو دل من رو خالی میکنه اما هیچوقت برای شروع دیر نیست نه ؟؟
خودم رو با این توجیه میکنم که در عوض تو روایت و حدیث یکم بهتر از بقیه هم سن و سالام هستم و این به اون در :) . حتی شاید تو تاریخ .. حداقل تو روند مطالعهاش هستم ...
نمیدونم
چالشهای مطالعاتی وسط این همه بدبختی خودش برام خیلی استرسزا هست . مگر اینکه امام زمان یه نیمه شبی فکر من از کنار ذهنشون گذر کنه و... همین الان که داشتم این جملات رو با بغض مینوشتم تو گوشم پیچید صدای این روایت از خود حضرت صاحب عجلاللهتعالیفرجهالشریف که فرمودن : ما در رعایت حال شما کوتاهی نمیکنیم و یاد شما را از خاطر نبردهایم...
اجازه بدید خوشخیال باشم و خودم رو توی محدودهی اون "شما" که خطاب به شیعیان هست تصور کنم.. فقط تصور کنم ...
[ بخوانیم از مولا امیرالمؤمنین علیهالسلام از " نفس " . ]
سایزش اندازه استوریه اگر خواستید .
امروز بعد از رفتن یار ( ساعت ۶ و نیم صبح ) ، احساس کردم روی پاهام بند نیستم و باید بیشتر بخوابم . بعد از مدتها بود که بعد از بیدار شدن برای نماز باز برمیگشتم تو تخت . تا ساعت ۱۱ ظهر خوابیدم ! بدنم کم آورده بود و دوباره شارژ شدم...
امروز یار از سرکار مستقیم میره خونه مادرش تا با بردار کوچکترش برن قم زیارت سیده معصومه سلاماللهعلیها. پس شب نمیاد و من هم از فرصت استفاده میکنم و با مامانم و پاندا ساعت ۴ ( ۱ ساعت دیگه) میریم پارک بالای خونه و بعدش هم میریم خونه مامانی و شب رو کنار مادربزرگ و خاله کوچیکه ( متولد اسفند ۶۰ - مجرد ) سپری میکنیم . فردا ظهر من هم میرم تهران خونه مادر یار چون از وقتی از اربعین برگشتیم هنوز نتونستم برم .
و قسمت پر استرس ماجرااااا :
پس فردا از خونه مادر یار میریم پیش خانم دکتر :¤ و فقط خدا میدونه که بعد از سونوگرافی قراره چی بهم بگه ، آیا شرایط برای جراحی فراهمه و وقت عمل میده بهم ؟! یا باز هم قرص و دارو ؟! همچنان من شدیدا محتاج دعام میدونید دیگه؟!
بعد از ناهار ،
نشستم پشت میز :
و پاییزم رو با خوندن این روایت در کتاب اصول کافی شریف شروع کردم و مسرورم...
پاییزه اما عیدِ منه !
امروز باید ۱۰ صفحه روایت ، ۱۰ صفحه تاریخ و ۵ صفحه فلسفه بخونم .
فعلا ۱۰ صفحه روایتم رو خوندم
تا ساعت ۴ ، ۱۰ صفحه تاریخ رو هم میخونم
۵ صفحه فلسفه رو هم خونه مامانی ...
موفق باشمممم :))
سلام
من از کربلای پر از ماجرا برگشتم ! کربلای پر از ماجرا... کربلایی که قرار نبود بریم و لحظه آخری جور شد . یعنی اینطوری که من خونه مادر اینا بودم و داشتم با خاله و پاندا (از این به بعد زهرا ، خواهرم رو اینطوری خطابش میکنم) مونوپولی (که خودمون تا حدی این بازی رو با وضع قوانین انساندوستانه شبیه به بانکداری اسلامی کردیم) بازی میکردیم . بعد آقای یار تهران خونه مامان خودش بود که زنگ زد بهش ساعت حدودا ۱۱ شب بود و گفت که پدرش برامون بلیط هواپیما رو تهیه میکنه بعدا ما دلارهای مسافرتی خودمون رو که گرفتیم هزینهاش رو به پدر یار پرداخت میکنیم یا یه چیزی تو این مایهها... و من فرداش تند تند رفتم خونه خودمون و وسایل رو حاضر کردم و رفتم تهران خونه مامان یار و از اونجا ساعت ۱۰ شب راه افتادیم رفتیم فرودگاه . هواپیما ساعت ۱ شب بدون تاخیر پرواز کرد و ۱ ساعت و نیم بعد روی خاک نجفِ دوستداشتنی فرود اومد .
الان که در وصف نجف از دو کلمهی دوست داشتنی استفاده کردم ، تهِ دلم غم و دلخوریای بود به خاطر سختیهای فراوونی که تو این سفر کشیدم... و روش قفل شدم ، که آیا واقعا " دوستداشتنی " و بعد از کنار زدن غبارهای خستگی ذهنیم با قطعیت نوشتم : نجفِ دوستداشتنی ...
کسی که بلیطهای پرواز رو برای ما جور کرد دوست همسرم بود که تو آژانس هواپیمایی کار میکرد و ادعا میکرد به قیمت دولتی برای ما بلیط تهیه میکنه . بلیط رفت رو خرید و بلیط برگشت رو ؟ سر ما کلاه گذاشت :) و ما رو دو سه روزی در کشور غریب بعد از اربعین ( کربلا رفتهها میدونن بعد از اربعین چه اتفاقی تو کربلا و نجف رخ میده :)) ) آواره کرد...
نبودن مکان ، نبودن حمام ، نبودن غذا و... مکان و غذا رو مولا برامون جور کردن الحمدلله ربالعالمین.. با همه داستانهای ناگفتنی و سختش . ولی خب هزاران مشکل با قوت وجود داشت..
سر کردن با مادر یار هم برای من دردسرهای خودش رو داره . برای من که دائما سعی میکنم احترام حفظ کنم و دیگران از کنارم بودن دچار اذیت و رنج نباشن..
اون بنده خدا هم تلاشش رو میکرد البته و بابتش واقعا قدردانم . ولی چالش هست دیگه..
قبل از سفر ، پای مادرم به خاطر افتادن از پله رفت تو آتل و عملا زیارت اربعین براشون کنسل شد . پاندا که محرم با ما اومده بود کربلا ، اربعین دیگه توانایی مالی و جسمی اومدن نداشت و مرخصی هم نمیدادن بهش . من و یار هم از نظر مالی و من از نظر جسمی توان رفتن نداشتم پس عملا پدرم موند و تنهایی راهی سفر شدنش.. خییییلی خیلی خیلی خیلسدکسسنورسنجص نگرانش بودم و بودیم ! چون بیماری قلبی و اضافه وزنی که باعث تنگی نفسش میشه اون هم تو سفر زمینی برای اربعین یه بسته کامل خطرناک محسوب میشه ! اما رفت.. هرچقدر بهشون گفتیم تنهایی نرید.. گفتن اربعین فرق میکنه ، اربعین باید رفت.. و رفتن . فرداشبش بود که یار زنگ زد بهم و گفت میریم کربلا و من ذووووقزدهترین بودم هم به خاطر کربلا و هم به خاطر اینکه میرفتم و به پدر میپیوستم.
اما وقتی وارد نجف شدیم ، از همون روز اول همه چیز شروع شد.. ما تو صحن حضرت زهرا موندیم برای خواب و پدرِ یار اصرار داشت که دو شب بمونیم نجف !! ( حالا من دوست دارم زودتر راه بیوفتیم که به پدرم که دیروزش پیادهروی رو شروع کرده بودن برسیم ) . و برداشت من کلا از اول از حرفهای یار این بود که ما بعد از نجف از پدر و مادر یار جدا میشیم و میریم پیش پدر من که تنهاست..! اما کور خونده بودم و قرار بود سفر بر خلاف میل من پیش بره...
پدرم سه روز تنها پیادهروی کردن در حالیکه من تو نجف بودم !!! و یار اجازه نمیداد که تنها برم.. و این برای من که خودم یک تنه میتونم کاروان بیارم اربعین به قدری سنگین و سخت بود که فقط و فقط خود امیرالمومنین میدونن.... یار اصرار داشت که دوست داره کنار هم باشیم و همچنان (!) باید کنار پدر و مادرش باشیم که گیر دادن دو شب نجف بمونیم .
هوف... بیخیال ! صبوری کردم واقعا ، واقعا !
فقط درد اینجاست که تو پیادهروی اربعین و زیارت و.. باید حال و روز آدم معنوی باشه و لعنتتتت بر هرچی حاشیه و داستانهای اینطوریه
اه
اه
اه ⌤ ...
قسمت خوبش اینه که خواب امام صادق علیه السلام جانم رو دیدم.جونم به فداشون...
خواب دیدم که خشت و آجرهای طلایی روی هم میذاشتن و میفرمودن که اینا برای تو و پدر و مادرت و شوهرته که سختیهای این راه رو تحمل میکنید... :) #خر_ذوق
اینطوری خلاصه...
در مورد مطالعات و اینا ، کتاب نبردم . از برنامه بازار برنامهی موبایلی اصول کافی رو دانلود کردم که هر ۴ جلد رو داشت و من جلد دوم بودم و از اونجایی که تو خود کتاب خونده بودم به بعدش رو تو مسیر پیادهروی و چند روزی که کربلا و نجف بودیم خوندم . رسیدم به نصف کتاب.. استادِ یار فرموده بودن که دور روایتخوانی رو تندتر سپری کنم به همین دلیل اربعین رو بهانهای برای رها کردن مطالعه ندیدم و سعی کردم مداومت داشته باشم و الحمدلله تونستم . رزق خود حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام بود وگرنه من جز تنبلی چیز خاصی نیستم :))
و حالا کلی حرف دارم بزنم
اما لحظه اوج سفرم کجا بود ؟
۱. زیارت اولی که رفتم حرم اباعبدالله علیهالسلام و خیلی حالم خوش و خوب بود ...
۲. زیارت آخری که رفتم حرم مولا امیرالمؤمنین علیهالسلام ، اینطوری بود که تو محل اسکانمون تو خونه نشسته بودم و روایات باب " آنچه ادعای امامت راستگو را از دروغگو معلوم میکند " کتاب کافی شریف رو میخوندم .
و رسیدم به یکی دوتا روایت خیییییلی شیرین و شوق و ذوق روایت وجودم رو جلا داد و یادم افتاد که من الان نجفم و چی شیرینتر از اینکه پرواز کنم سمت حرم مولای این احادیث ؟! و رفتم حرم و عششششق کردما عشق... و برای یک ساعت ، خدمت امامِ حاضر و ناظری بودم که یقین داشتم من رو میبینن و سلامم رو میشنون و با نگاهِ محبتآمیز پدری بهم لبخند میزنن...
نزدیکترین دیوار به ضریح (از جایی که میتونستم دسترسی داشته باشم) رو انتخاب کردم و در گوشِ امیرم گفتم که من همین چند ساعت پیش از شما خوندم تو کتابام.. من شما رو تو کتابام پیدا کردم .. من تمام سعی خودم رو کردم که با معرفت بیام و زانو بزنم .. من اومدم . من رو نگاه کنید... پدر جانم !
خلاصه..
نجف بودنم..
با علی بودنم...
همان معنیِ با خدا بودن است !
الحمدلله
پ.ن : داشتم فکر میکردم تو ایتا یه کانال بزنم ؟ در حد دو سه نفر هم عضو داشته باشم حس خوبی خواهم داشت ؟ بزنم ؟ نزنم ؟!
این دو روز اینطوری گذشت که خونه خودمون بودیم ، درس خوندم و با یار خونه رو حسابی مرتب کردیم . دیشب دوست من و دوست یار که ماه قبل با هم ازدواج کردن و من و یار واسطه آشناییشون بودیم اومدن خونه ما .
دعوت شام و مهمونی نبود ، یه جلسه درسی و مباحثه بود . بلاخره هرچی باشه ما این دو نفر رو به هم معرفی کردیم که بشه یار با دوست صمیمیش و من با دوست صمیمیم راحتتر رفت و آمد کنیم و باهم درس بخونیم 😁
من و دوست گرامیم رفتیم تو اتاق و همسر و دوستش تو پذیرایی بحث میکردن .
با دوست جان در مورد مباحثی که جناب ابنسینا پیرامون اثبات نفس داشتن مباحثه کردیم و تو این قسمت که آیا ماده میتونه نفس رو تغییر بده یه مقدار گیر کردیم . اینکه مثلا مادهای مثل خوردن یه خوراکی با مزاج تند میتونه باعث تغییر در نفس ما بشه و خشم رو برامون به همراه بیاره ؟ چطور میشه ماده روی مجرد اثر بذاره ؟! گمانهزنی کردیم.. گفتیم که نفس رو تغییر نمیده بلکه بروز و ظهورات نفس رو محدود میکنه یا فقط از یک جنبه مثلا خشم نفس بروز پیدا میکنه.. چون به هرحال نفس از ماده تاثیر میگیره و اتفاقا داشتیم در مورد این تاثیرها بحث میکردیم..
جای دیگه در مورد این صحبت کردیم که نفس دوتا تعریف در مواقع مختلف داره ، وقتی داریم در مورد خود نفس و هستی نفس صحبت میکنیم یه تعریف داره و وقتی داریم از تعریف نفس برای رسوندن مفهوم دیگهای در استدلال استفاده میکنیم تعریف دیگهای داره..
بعد
من برای دوست جان گفتم که بعضیها قبلا نفس و مزاج رو یکی میدونستن و ۳ دلیل وجود داره برای رد همچین عقیدهای و توضیح دادم ... هرچند دلیل سوم رو فراموش کرده بودم . همونجا تصمیم گرفتیم هر مطلبی که خوندیم در این موارد رو حتما یادداشت کنیم و خیلی به حافظه اعتماد نکنیم !
همسر ولی تو پذیرایی یکم ضدحال خورده بود ، قرار بود با دوستش کتاب فلسفه اشراق رو شروع کنن ، اما اون بنده خدا گویا وقت نکرده بود کتاب رو مرور کنه و عملا بحثشون شروع نشده کنسل شده بود .
حدودا ساعت ۲۳:۳۰ بود که رفتن خونشون.
خوابم نبرد.. برعکس سه شب قبلی که میتونستم شب خوب بخوابم !
خوابم نبرد و اومدم به مفاتیح پناه آوردم..
زیارت حضرت صاحب الزمان در سرداب مقدس حضرت رو خوندم و باریدم و متصل شدم ! چقدر مباحث علمی فلسفه با اعتقادات شیعه قابل تطبیقه.. چقدر شیرینه از دید معقول هم به " امام " نگاه کردن .
دیشب بیشتر از هر وقت دیگهای تو چند روز اخیر ، متصل بودم به انوار نورانی و ملکوتی جنابِ عشق علیه السلام .
بلاخره بعد از یک ماه یا بیشتر ، جمعه شب اومدیم خونه خودمون و من چقدر دلم برای خونه قشنگ و نقلیم تنگ شده بود !
خونه رو جناب همسر مرتب کرده بود و کاملا تمیز بود به جز این که باید خوب گردگیری میشد که من شنبه کارای گردگیری آشپزخونه رو انجام دادم . آشپزخونه برای من قلب خونهاس .. آشپزخونه که تمیز نباشه کلا بهممیریزم !
جمعه شب خوابم نمیبرد عصبی شده بودم بودم و حتی گریهام گرفت . برای اینکه میدونستم این خونه موندنم یه فرصت کوتاهه و دوباره درگیر مهمونیها و مسافرت هفته دیگه میشیم و دلم میخواست شنبه صبح زود بیدار بشم و از وقتی که دارم خوب استفاده کنم . اما به هرحال دیر به خواب رفتم (بعد از نماز صبح ) ولی خداروشکر ساعت حدودا 7:30 بود که با رفتن همسر ، بیدار شدم ..
با این که زیاد نخوابیده بودم اما سرحال بودم . برای ناهار قورمهسبزی گذاشتم . بعد از مدتها بود که تو خونه خودم درست و حسابی آشپزی میکردم و حالم حسابی خوب بود..
بعد از بار گذاشتن ناهار و مرتب کردن خونه صبحانه خوردم و همزمان سریال ریپلای 1998 رو نگاه کردم . قسمتهای آخرش بود و همش به خودم لعنت میفرستادم که چرا شروعش کردم ... به این دلیل که خیلی قشنگ بود اما طوووولانی . به خاطر خوب بودنش نمیتونستم نصفه و نیمه رهاش کنم و به خاطر طولانی بودنش همش درگیرش میشدم .
اما در کل واقعا خیلی قشنگ بود و دوسش داشتم و حس خوبی باهاش داشتم ..
بعد ، از ساعت 11 تا ساعت 12 خوابیدم و وقتی بیدار شدم برنج رو دم کردم . حدودا 13:30 بود که آقای همسر اومد و ناهار خوردیم .
بعد از ناهار بالاخرههههه نشستم پشت میز مطالعه نازنینم و کتابهای جدیدی که باید امسال بخونم و از نمایشگاه کتاب سفارش داده بودیم رو چیدم رو به روم و کتابهای قدیمی که فروردین شروع کردم رو گذاشتم رو به روم تا ادامه بدم .
این بار به جای کتاب شریف کافی ، با فلسفه مشاء شروع کردم و مبحث قبلی رو حاشیهنویسیهاش رو مرور کردم که ببینم کجا بودم و چه شد.. بعدش هم فصل جدید رو شروع کردم :
" ابن سینا در این فصل با بیانی دیگر به توصیف ذات کامل واجب الوجود میپردازد وی میگوید : ....... "
یکی دو صفحهای میخونم و میبینم از شدت خوابآلودگی اصلا نمیتونم ببینم و خطهای کتاب درهم میشه برام !
روی مبل میخوابم اتاق نمیرم که مزاحم خواب همسر نشم و بیدارش نکنم .
خوابم نبرده بود که با صدای پاهاش هوشیار شدم و دیگه خوابم نبرد..
چای خوردیم و یکم صحبت کردیم .. آخ که چقدررر دلم برای همین نیم ساعتهای بعد از ظهر و خوش و بش کردن با این بشر تو خونه خودمون تنگ شده بود ! چیه این دوست داشتن واقعا ؟؟ خلاصه که چای و سوهانِ قم به جانم نشست و سرحال شدم .
برگشتم پای درسم و نمط ششم اشارات به لطف نگاه حضرت صادق (علیه السلام و علیه العشق) به پایان رسید و فصل جدید رو گذاشتم برای فردا .
کتاب شریف کافی رو باز کردم و شام رو روی دوش آقای خونه گذاشتم :) و از ثواب اینکه من دارم درس میخونم براش گفتم و پذیرفت .
بعد از کافی ، کتاب فوقالعاده " نخل و نارنج " رو باز کردم و وارد دنیای شیخ مرتضی انصاری شدم و یه پست جداگانه در مورد این کتاب عالی فردا میذارم حتما .
قبلا هم گفته بودم ، خونه ما کوچیک و قدیمیه ، طبقه 4 بدون آسانسور اما یه مزیتی که داره اینه که رو به روی خونه ساختمونی نیست و تا خیابون اصلی رو میشه از این بالا دید . درسته که تا از همکفت برسی به طبقه چهارم پدرت در میاد اما وفتی که رسیدی ، دیگه همه چیز از اینجا خوب به نظر میرسه.
رو به روی خونه که فقط از آشپزخونه پنجره داره و در تراس هم تو آشپزخونهاس ، یه خرابه بزرگ هست که سالهاست خرابه مونده.. برای همین من وقتی بیرون رو نگاه میکنم سعی میکنم با نگاه به خیابونی که دورتر هست زاویه دیدم رو زیبا کنم و عملا خرابه رو در نظر نگیرم . اما اگر این جلو پارک بود ( چندباری خوابش رو دیدم..) خب خیلی بهتر بود :))
اما در نهایت میخواستم این رو بگم که میز مطالعه من رو به آشپزخونهاس و وقتی میشینیم پشت میز میتونم نوک خونههای اون دور دورا و آسمون رو ببینم و حالم باهاش خوب شه . این عکس حال و هوای من :
شام پوره سیبزمینی خوردیم و به همسر گفتم که چقدر دلم برای دستپخت جذابش تنگ شده بود ! فقط نمیدونم چرا بعدش موقع خواب شدیدا معده درد گرفتم... فکر کنم یه چیزی تو غذا ریخته بود که من دیگه ازش غذا نخوام :))
جدا از شوخی ، فکر کنم چون نون زیاد خوردم معدهام درد گرفت ...
همین فعلا . چقدر نوشتم ...
کتاب شریف کافی رو گذاشتم روی میز تا ادامه روایتِ روزهای قبلی رو از سر بگیرم ، خوندم " عن ابی عبدالله علیهالسلام قال " ... بعد از چند خط ، نفهمیدم چی شد که یهو دور و برم همه جا قرمز شد .. گرد و غبار بود . به زور چشمهامُ ریز کردم تا درست ببینم . رو به روم با چشمی که تار میدید روی دیواری از سنگهای مرمر کتیبهای رو خوندم که با خط عربی نوشته شده بود " المذبح المقدس " !
بین سر و صدای شلوغی که تو سرم باعث سرگیجه شده بود ، صدای خیلی کمی هم بود که دائم تکرار میشد . سرم رو ناخودآگاه کج کردم تا فقط اون صدارو بهتر بشنوم . مثل ضبطصوتهای قدیمی ، صدا یکم خِشخِش داشت . صوت محزونی بود که تلاوت میکرد : " وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ* بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَت؟ ... "
خیسی گونههام ، من رو به خودم آورد ..
صدای محزون هنوز تو گوشم تکرار میشد و رو به روم کتاب شریف کافی باز بود .
با دقت بیشتری کلمات رو مرور کردم تا اینبار قبل از اینکه از حال خودم خارج بشم کلام امام رو خوب بخونم
عن ابی عبدالله علیهالسلام قال :...
یعنی
از امام صادق علیه السلام روایت است که فرمودند :
پیامبر پیوسته فضایل و کمالات اهل بیتش را به وسیله بیان و با کمک آیات قرآن برای مردم روشن میساخت ... (همانجا که خداوند تعالی فرمود:)
بگو: «من هیچ پاداشی از شما بر رسالتم درخواست نمیکنم جز دوستداشتن نزدیکانم ، اهل بیتم »، (شوری/۲۱) سپس فرمود: وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ* بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَت؛ میگوید: از شما میپرسم از مودّتی که فضیلت آن بر شما نازل شده؛ مودّت خویشان! به کدامین گناه ایشان را کشتید؟؟
پ.ن: که انگار صوت پیغمبر صلی الله علیه و آله رو شنیدم که فرمودند : در عوض هزاران لطف و محبتی که نسبت به شما قوم ناسپاس ارزانی داشتم ، اجری به جز محبت به اهلبیتم ، به حسین علیه السلام از شما نخواستم ...
بیربط نیست یادآوری اینکه سیده زینب سلاماللهعلیها ، بالای قتلگاه وامحمداه سر داد....
ادامه مطلب صفحه ترجمه این صفحه رو هم میذارم اگر دوست داشتید بخونید .
این عکس رو صرفا سعی کردم به نزدیکترین حال و هوای اون لحظه خودم ادیت کنم که بمونه برام .