پاییز بهارِ منه !
امروز بعد از رفتن یار ( ساعت ۶ و نیم صبح ) ، احساس کردم روی پاهام بند نیستم و باید بیشتر بخوابم . بعد از مدتها بود که بعد از بیدار شدن برای نماز باز برمیگشتم تو تخت . تا ساعت ۱۱ ظهر خوابیدم ! بدنم کم آورده بود و دوباره شارژ شدم...
امروز یار از سرکار مستقیم میره خونه مادرش تا با بردار کوچکترش برن قم زیارت سیده معصومه سلاماللهعلیها. پس شب نمیاد و من هم از فرصت استفاده میکنم و با مامانم و پاندا ساعت ۴ ( ۱ ساعت دیگه) میریم پارک بالای خونه و بعدش هم میریم خونه مامانی و شب رو کنار مادربزرگ و خاله کوچیکه ( متولد اسفند ۶۰ - مجرد ) سپری میکنیم . فردا ظهر من هم میرم تهران خونه مادر یار چون از وقتی از اربعین برگشتیم هنوز نتونستم برم .
و قسمت پر استرس ماجرااااا :
پس فردا از خونه مادر یار میریم پیش خانم دکتر :¤ و فقط خدا میدونه که بعد از سونوگرافی قراره چی بهم بگه ، آیا شرایط برای جراحی فراهمه و وقت عمل میده بهم ؟! یا باز هم قرص و دارو ؟! همچنان من شدیدا محتاج دعام میدونید دیگه؟!
بعد از ناهار ،
نشستم پشت میز :
و پاییزم رو با خوندن این روایت در کتاب اصول کافی شریف شروع کردم و مسرورم...
پاییزه اما عیدِ منه !
امروز باید ۱۰ صفحه روایت ، ۱۰ صفحه تاریخ و ۵ صفحه فلسفه بخونم .
فعلا ۱۰ صفحه روایتم رو خوندم
تا ساعت ۴ ، ۱۰ صفحه تاریخ رو هم میخونم
۵ صفحه فلسفه رو هم خونه مامانی ...
موفق باشمممم :))
وای چه روایت خوبی... دلمون حداقل به این مورد خوش باشه 🥲
موفق باشییی♥️