خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «افسردگی و زندگی متاهلی» ثبت شده است

سلامی از طرف زینبی که _گوش شیطون کر_ حالش بهتره ✨️

 

اول از همه ، اول اردیبهشت از یکی از دوستانمون (آقا مهدی‌-قم) که دوره‌های کاااامل طب سنتی رو گذرونده ، حتی دوره‌های آسیایی و اینا رو ، یک سری دارو گرفتیم من برای مشکلاتی مثل بی‌حالی و کسل بودن و بی‌اراده بودن و اینا . دوستان چند تا قطره هومیاپاتی بود این داروها (من بیرون از فضای وبلاگ در مورد این موضوع با دوستان نزدیکم فقط حرف زدم ، چون.. یه جوریه.. یکم انگار خرافات‌طوره ، نمی‌دونم ! ) خودشون میگن یه جورایی انرژی‌درمانیه انگار.. 

به هر حال ، برای من تاثیر داشت ! واقعا .. حالم خیییلی بهتره . ممکنه به خودم تلقین کرده باشم ، اوکی ، نمیدونم .. مهم اینه که الان اوضاعم خوبه . 

 

در حدی که بلاخره دوباره یه رژیم رو از سر گرفتم با یه دکتره تو کرج ، آزمایش نوشت و فهمیدم مقاومت به انسولین دارم پس لاغر شدن برای من سخت‌تره گویا ، به هر حال من تلاشم رو دارم می‌کنم . الان دو هفته‌ای شده حدودا ... طبق آزمایش تالاسمی مینور دارم ، چی هست ؟! 

از این‌که برای سلامتی خودم دارم تلاش می‌کنم خیلی به خودم افتخار می‌کنم 👏🏼

حتی

حتی :))

حتتتتتی : اولین دلمه زندگیم رو پختم و حدس بزنید چی ؟ فوق‌العاده شد ! باید بدون گوشت چرخ‌کرده می‌بود و با این حال خیلی خوشمزه شد .. هم برای مامانی و هم برای مادر بردم جفتشون باورشون نمی‌شد این‌قدر خوب شده باشه . راضی ام از خودم.. 😅

این عکسش : 

 

 

بعد 

دو هفته پیش یه سفر رفتیم کاشان ، کاری ندارم با همسفرها چطور گذشت ، بد گذشت.. ولی خب گذشت و تمام ! 

ولی خیییلی دوسش داشتم کاشان رو 

من خب ۴ سال معماری خوندم ، طبیعتا از دیدن اون خونه‌های قدیمی و تاریخی داشتم بال در میاوردم .. 

سر مزار علمای بزرگی هم رفتیم و دوست دارم بیشتر از این سفر بنویسم ولی خیلی حسش نیست ، سو فقط عکسشون رو میذارم کیف کنید . 

 

 

اینجا هم مزار یه آدم عجیب تو تاریخ شیعه‌اس  : 

 

 

حالا

چه خبر از کار و بار ؟ با پاندا رفتیم عکاسی و از محصولات عکس گرفتیم ، پاندا خودش استایلیسته در نتیجه کار مدلینگ محصولات رو هم خودش انجام میده . منم عکاس و فیلم‌بردارم و در آخر ادیت‌هارو با مشورت هم انجام میدیم . 

منتظر لوگو بودیم که یه دوستی بدجور بدقولی کرد و ما رو کلییی عقب انداخت !! در حدی که ما دیگه فقط با محصولات محرم باید شروع کنیم.. خیره . 

حالا دوباره باید بگردیم یکی که حرفه‌ای کار لوگو و طراحی انجام میده رو پیدا کنیم و لابد ۱۰ روز هم معطل اون باید بشیم 🤦🏻‍♀️

 

ولی دوستان ، لوکیشنی که توش عکاسی کردیم با هنر عکاسی اینجانب و کاربلد بودن پاندا البته ، عالیه‌ها عااالی.. یه لوکیشن سنتی و توپ و رایگان ! 

چندتا از عکسارو میذارم هم آستین بامزه ۲ تا از محصولات رو ببینید و هم لوکیشن رو مشاهده بفرمایید 😎🤓

 

 

 

همین دیگه..

روزگارمون این شکلی بود این چند وقت .

تا ببینیم چی میشه 

 

 

 

 

 

 

 

التماس دعا ✨️

  • [ زینبم ]

.

جهان 

دیوونه‌ای

بی‌دردسر

می‌خواست ...

.

من بودم :)

.

.

  • [ زینبم ]

به نام خداوند رنگین کمان :)))

 

• نامه‌ای به خودم: 

 

سلام زینب جانم ، خیلی خوشحالم که خوبی . هیچ‌کس اندازه من برای سلامتیت شاکر نیست ... این‌که عمل خیلی موفقیت آمیزتر از انتظارت بود باعث میشه خیال کنم فرشته‌ها وقتی بیهوش بودی به پیشونیت بوسه زدن :) ... 

زینب جان حال بد دو سالی که گذشت رو همیشه تو ذهنت نگه‌دار . یادت باشه چقدر به خاطر اشتباهات دیگران حرص خوردی ، اضطراب و استرس به جونت افتاد و در نهایت تو اونی بودی که رو تخت بیمارستان بود ...

یادت بمونه درد آنژیوکت توی رگ‌هات رو ...

یادت بمونه هیچ‌کس و هیچ‌چیزی ارزش این رو نداشت که خودت رو اون‌قدر اذیت کنی دختر ! 

الان تمرکزت رو بذار روی خودت . فقط . 

و دیگه به اون روزای سخت برنگرد دخترم ...

 

 

____________________

 

 

الحمدلله .

عمل خیلی خوب پیش رفت . البته یه آسیب جدی برام داشت و شانس بارداری رو برام تا ۵۰ درصد کاهش داد . ولی برای من که فکر می‌کردم به کل قراره بچه‌دار نشم ، چه هدیه‌ای از این بالاتر که حالا ۵۰ درصد احتمالش وجود داره ؟ :) 

 

بعد از برگشت از بیمارستان رفتیم خونه مامانم و ۲ هفته اونجا بودم . چون خونه خودمون طبقه ۴ بدون آسانسوره نمی‌تونستم هیچ روزی بیام خونه‌ام .. و چقدر از پدر و مادرم ممنونم ، چقدر از پاندا ممنونم.  چقدر هوای من رو داشتن..

خدایا من بدسلیقه‌ام ، تو خودت براشون هر خیری که صلاح می‌دونی رو نازل کن ! الهی آمین 

 

یه چیز تو مخی که این وسط هست .. خانواده یار از وقتی مرخص شدم نه زنگ زدن و نه اومدن دیدن من :) 

چرا ؟ 

چون وقتی بیمارستان بودم دکتر گفت به خاطر این‌که زخم‌های باز دارم و از داخل هم شرایطم خیلی بهم ریخته‌اس باید تو محیط ایزوله باشم و کسی نباید تا ۲ هفته بیاد دیدنم . برای این‌که اگر عفونت می‌گرفتم خیلی همه چیز بهم می‌ریخت ... از یه طرف هم دختر زندایی مادر به خاطر عفونتی که بعد از جراحی گرفت تا لب مرگ رفت و هنوزم از جاش بلند نشده بعد از یک‌سال ! 

منم به مامان یار گفتم دکتر این‌طوری گفته .. اونم بهش برخورد که چرا من بهشون گفتم تا دو هفته نیان :) این در حالیه که روز قبلش که فردای روز جراحیم بود هم نیومده بودن دیدنم :) 

و تا همین الان که ۳ هفته از جراحیم گذشته حتی یک‌بار هم نه مادر یار و نه پدر یار بهم زنگ نزدن . تازه وسط اون همه بدبختی و استرسی که یار داشته این عزیزان کلی سر یار غر هم زدن که چرا زنت به ما این‌طوری گفته ...

به دلیل استرسا و اظطراب‌های من سلام کنید :)) 

الان منتظر چی هستن ؟ من زنگ بزنم دعوتشون کنم ؟ من برم خونشون ؟ یا چی ؟ 

هوف

بیخیال 

 

 

 

 

______________

 

 

قبل جراحی ، یعنی اول سال برای سال تحویل قسمتمون شد و ۱۰ روز رفتیم مشهد . خیلی دوست داشتم زودتر در موردش بنویسم ولی حالم جالب نبود ... 

سفر خاطره‌انگیزی بود با دو تا از دوستای یار و دوستای خودم . پری و پاندا هم بودن .

در کل الحمدلله خیلی خوب بود .

عکساش رو میذارم ولی چیز بیشتری تو ذهنم نیست که بخوام بگم در موردش..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

______________________

 

وقتی برگشتم خونه دلم فقط نفس کشیدن تو تراس و نگاه کردن به ابرا و تمیز کردن آشپزخونه (!) رو می‌خواست ... 

بعد از دو روز یار بلاخره اجازه داد بلند بشم و یکم از کارای خونه رو خودم انجام بدم . امروز هم برای اولین بار خودم می‌خوام آشپزی کنم .. این سه چهار روز که اومدیم خونه خودمون، یار زحمتش رو می‌کشید . 

 

من فقط پریروز ۲ تا قهوه خرما درست کردم و خوردیم دوتایی 

با لبخند بشقابم کلی حالم خوب شد و ذوق کردم و به این فکر کردم که منی که دنبال بهونه‌های کوچیک و ریز برای شادی و امیدم ، واقعا حقم این نیست که این‌قدر بهم گیر داده بشه و اذیت بشم ... 

لبخند بشقابم : 

 

 

شما مژه‌هاش رو ببینید ؛)

 

 

 

 

  • [ زینبم ]

بله 

پس من رفتم پیش روان‌شناس و تست افسردگی دادم و کاشف به عمل اومد که افسردگی شدید دارم و اگر نمره تست ۲ نمره بالاتر میشد ، افسردگی فرا شدید می‌داشتم !! 

 

و حدس بزن وقتی به همسرم گفتم چیکار کرد ؟! من رو دلداری داد؟ نه... گفت کنارتم و باهم درستش می‌کنیم نگران نباش ؟! نه...  ( البته بگما ، تو خیلی از موقعیت‌های دیگه این‌طوریه و واقعا هم کنارمه و هر کاری برای خوب شدنم می‌کنه.).

به جاش

شدیدا احساس غم و ناراحتی کرد ، رفت تو خودش مثل کسی که کلی کتک خورده 

و بلههههه 

اونی که داره دلداری میده سعی می‌کنه طرفش رو خوشحال کنه منم مننننن ! :)) 

 

جالبه هاااا...

  • [ زینبم ]