اما من -به عنوان یک انسان به شدت گرمایی- یادم نمیره لحظههایی رو که از شدت یخزدگی و لرزش ناشی از اضطراب و دلشکستگی ، نه پتویی که دورمه گرمم میکنه و نه بخاریای که بهش چسبیدم ... :)
- ۲ نظر
- ۱۶ دی ۰۳ ، ۱۱:۴۵
اما من -به عنوان یک انسان به شدت گرمایی- یادم نمیره لحظههایی رو که از شدت یخزدگی و لرزش ناشی از اضطراب و دلشکستگی ، نه پتویی که دورمه گرمم میکنه و نه بخاریای که بهش چسبیدم ... :)
نگرانم
به شدت نگران حال پدرمم ، با اینکه آنژیو کردن اما همچنان حالشون بده . شنبه باز میریم پیش دکترشون
خیلی میترسم ، دور از جونش از یک ثانیه نبودنش مثل یه دختر ۵ ، ۶ ساله کز کردم یه گوشه تو اعماق وجودِ خودم !
وسط این همه بدبختی کلی به بیپولی خوردن
این دو سه ماه آخر بابا با اسنپ کار میکردن یعنی از وقتی اجاره خونشون زیادتر شد .. چون واقعا نمیرسوندن . تو بیمارستان بعد آنژیو پدر بهم گفت که میدونی زینب ؟ بدمم نمیومد برم .. گفتم خدا نکنه ، چرا میگید اینطوری ؟؟ گفت راستش خستهام هرچی میدوام نمیرسم ...
مُردم براش.. این جمله رو تا آخر عمر هیچوقت فراموش نمیکنم !
حالا با این قلب ، جیب خالیش رو کجای دل درموندهام بذارم ؟ کاش اوضاع بهتر بود و کاش حداقل فقط نگران قلبش بودیم 😞
خیلی خستهام ، روحم داره هر روز پژمردهتر میشه ، حس میکنم تاریکه
همین . حس میکنم تاریکه و عمیق ....
بابامو خیلی دوسش دارم
با گریه مینویسم
خیلی دوسش دارم
کوه زندگیمه ، مرد عاقل زندگیمه ، آدم حسابیِ زندگی منه ! خدایا لطفا ...
چی حال من رو خوب میکنه ؟
همین احساس نزدیکی که با حضرت صدیقه تو این مداحی پیدا میکنم
همین که احساس حضور میکنم..
همین که از شوق نگاهشون گریه میکنم با این مداحی
همین !
+ از همون روز تولد به دلم افتادی / واسه اینه دل من این همه عزت داره ...
+ فقط خود خانم جان میدونن وقتی سید اولین بار این مداحی رو فاطمیه میخوند چقدرررر تو هیئت سر به زانو از ته دلم گریه کردم . نه به خاطر شرایطم ، اصلا ! از بس دوسشون دارم گریه کردم ، محبتشون اشکام رو جاری کرد .. فقط خود خانم جان میدونن...
دیروز به دکترم پیام داده بودم و پرسیده بودم ممکنه عفونت داخلی داشته باشم برای همین دوباره آبله گرفته باشم یا نه؟ گفت اصلا امکان نداره دوباره آبله بگیری . ولی خب چه کنم که نه تنها مامان و بابام جفتشون یادشونه ، بلکه عمههامم یادشونه :)) ، آخه با دختر عمهام باهم گرفته بودیم ...
نمیدانم!
دو سه روز مثل جهنم گذشت . شبها نمیتونستم بخوابم ، از شدت تب و لرز و این دوندونها هم که حسابی اذیت کننده بود برام . ولی دیشب بلاخره به زور کدئین راحت خوابیدم .
خونه مامانم اینا خوابیدن یکم سخته . پاندا شبها بیداره و هی میاد از تو یخچال یه چیزی بر میداره ، میخوره ، میبره ، میاد و میره و سر و صدا ! بعد ساعت ۲ اینا مامان و بابا بیدار میشن برای نماز و این چیزا ، اونا هم یه جور سر و صدای خودشون رو دارن . البته بگم مامان اینا واقعاااا رعایت میکنن که سر و صدا نشه . اما منم خیلی به صدا حساسم...
دونههای روی صورتم بیشتر از بقیه بدنم بود و تنها کسی که نگران نیست جای اینا بمونه منم .
این چند روز خیلی سختی کشیدم و خیلی هم سخت گذشت ! ولی حکمت بعضی سختیهاش رو خودم فهمیدم . یعنی اگر اون سختی نبود ، من باید متحمل سختی بیشتری میشدم ! واقعا خداروشکر..
حس میکنم خدا داره با لبخند نازم میکنه و میگه طاقت بیار یکم دختر خوبم :)
الان بهترم
الان خیلی بهترم چون دیشب راحت خوابیدم
خداروشکر
وضعیت فعلی : اومدم خونه مامانبزرگ و رو تخت دایی نشستم تو تاریکی و دارم تایپ میکنم چون فقط اینجا خنکه . مامانی با دوتا داداشهاش رفتن شهرستانشون مراسم ختم . مامانم صبح رفته بودن بیمارستان بقیهالله برای فیزیوتراپی زانو... ، ظهر برگشتن . من برای هممون پاستا درست کردم و پاندا هم بعدش قهوه رو گذاشت . خاله کوچیکه قراره دونات درست کنه و منم تا یکی دو ساعت دیگه میرم خونه خودم چون یار دیشب خونه مامانش بود و ساعت ۶ اینا میرسه خونه .
مامان و پاندا میمونن پیش خاله که نترسه . وضعیت استقلال خاله کوچیکه و مامانبزرگم شدیدا افتضاحه !! به شدت به همدیگه وابسته هستن در حدی که خاله عملا میگه با کسی ازدواج میکنه که قیول کنه یا خاله هر شب وقتی هوا تاریک میشه بره پیش مامانی و اونجا بمونه و بخوابه (!) یا اینکه مامانی بیاد باهاشون زندگی کنه :| این رو از یک دختر ۴۰ و خوردهای ساله میشنوید !! و این درحالیه که مامانبزرگ من ۷۰ سالشه اما کارهای روزمره خودش رو میتونه انجام بده کاملا... تازه خونه مامانمم که خیلی به اینجا نزدیکه و تقریبا یک روز در میون بهش سر میزنن.. و یه چیز عجیبتر هم اینکه من دایی بزرگمم ازدواج نکرده و خونه اس !!! یعنی اساسا مامانبزرگ من شبا اصلا تنها نیست تو خونه ://
اونقدری بهتون بگم که الان که بعد از ساااالها اونهم از سر اجبار مامانبزرگم بدون خاله رفته شهرستان ، ما باید بمونیم و مواظب خاله ۴۰ سالمون باشیم که تنهایی ( داییم هستا ) ، نترسه ! :/
با خالم نمیتونیم تنهایی جایی بریم ، میگه مامان هم بیاااد خوش میگذرههه... موقع تاریکی هوا هرجایی باشه خودش رو میرسونه خونه چون میگه مامان میترسه . یه بار با ما اومده بود دکتر موندیم تو ترافیک و دیر شد ، مامانبزرگم زنگ زد بهش و کم مونده بود نفرینش کنه .. که چرا تا الان نیومدی خونه؟!! شبها روی یه تخت دو نفره باهم میخوابن... حتی خالم اصلا تو پذیرایی هم نمیخوابه و میگه مامان شبا میترسه و مامانبزرگمم واقعا وابستهاس..
وای خیلی سمه این ماجراها.. مامانی از ترس ازدواج خاله رو همه خواستگارا هزارتا عیب میذاره و علنا میگه برای چی ازدواج کنه؟؟ اگر ازدواج کنه پس من چیکار کنم ؟ :// خاله هم هی میگه من همین که از مامانم نگهداری میکنم کلی ثواب میکنم.. در حالی که هر روز بیشتر از قبل مامانبزرگ رو تنبل بار میاره....
آره ، خلاصه .. مامان و پاندا میمونن پیش خاله که تنها نباشه.
من چطورم ؟ بد.. پریشب داشتم از شدت درد و فشار پایین جان به جان آفرین تسلیم میکردم :)
به یار گفتم اصلا چطور ممکنه این همه درد تو بدن یه نفر جمع شه ؟! مگه جنگه ؟! اونم برام از رستوران شبانه سیبزمینی با سس آلفردو سفارش داد خوردم . دیگه روم نشد بهش بگم با این چیزا خوب نمیشم و سعی کردم هرچی توان دارم رو جمع کنم و خودم رو خوشحال و خوب نشون بدم و بعدش واقعا حالم خوب شد . انگار اون حجم از فشار پایین ضعیفترم کرده بود و درد بهم غالب شده بود . دیگه سیبزمینی رو که خوردم و قرص مسکن کم کم روال شدم...
قرص ، دارو ، آمپول و.. متوقف شدن و باید تا هفته آینده صبر کنم و اگر فا***نگ مشکل لعنتی دیگهای پیش نیاد وقت بگیرم واسه جراحی ... اه اه اه ، خسته شدممممممم
احتمالا دیگه فقط وقتی اینجا پست بذارم که بیام و زمان عملم رو اعلام کنم .. ان شاءالله
دلم میخواد یه برچسب بزنم رو پیشونیم که : من رو با دردام و بدبختیهام تنها بذارید و اصلا باهام حرف نزنید به غیر از شما یار عزیز ! شماهم البته با احتیاط کامل رفتار کن... تشکر !
....
همین
درد دندونم تازه قطع شده بعد از خوردن ۲ تا مسکن پشت سرهم
دیشب مجبور شدم ۲ تا دندون رو باهم برم بکشم ، ساعت ۱۲ شب خانم دندون پزشک تقریبا روی من خیمه زده بود و افتاده بود به جون فک بالا و بعدش هم فک پایینم...
نماز صبح رو هم درحالی خوندم که درد باعث سرگیجه میشد...
بعد از کلی درد کشیدن تو قسمت پیامهای شخصی بله ( که تبدیل شده به دفترچه یادداشت من ) نوشتم :
من شکایتی نمیکنم
من شکایتی نمیکنم
من شکایتی نمیکنم ...
تا به خودم یادآوری کنم در جایگاه گله و شکایت نیستم
که هرچه درد و غم هست ، از خودم و اعمالم به من رسیده...
انی کنت من الظالمین ...
زیر دست دندون پزشک ، وقتی دندون بالایی به هیچ وجه من الوجوه قصد بیرون اومدن از لثه من رو نداشت ، تو دلم همش از دندون و لثهام عذرخواهی میکردم که خوب بهشون رسیدگی نکردم و اجازه دادم کار به اینجا برسه...
حس میکردم فرزندی رو که من باعث رنجش شدم رو دارن به زور از تنم جدا میکنن و اون نمیخواد که بره :( ، شاید به نظر برسه که خیلی دراماتیک به روح و روانم ضربه وارد میکنم با این تفکرات اما در حقیقت ماجرا اینه که سعی میکنم حقیقتهای وجودی رو بپذیرم و بعد از عذرخواهی از بدنم بیشتر مراقبش باشم...
ان شاءالله:)
اما این مدت چی شد ؟
با یکی از دوستانم که جدیدا " ندانم گرا " شده رفتیم بیرون و کلی حرف زدیم
دفعه قبل ( ۶ ماه پیش ) میگفت خدایی وجود نداره و این رو با سالها مطالعه و کنکاش بهش رسیده بود..
اینبار میگفت دوره بدی از افسردگی رو گذرونده و حس میکنه اگر خدایی نباشه خیلی دنیا پوچه و ترجیح میده تو ذهنش خدای خیالی خودش رو حداقل داشته باشه . البته خیالی رو من گفتم ! اون میگفت خدایی که هست دچار تکامل میشه و ناقصه و... من هم سعی نکردم با قواعد فلسفی بهش بگم که خدای ناقص نمیتونه خدا باشه . سعی نکردم چون سعیهام رو قبلا کردم :) و میدونم که فاطمه نیاز به زمان و کسب تجربههای خودشناسی داره و نه هیچچیز دیگهای .. حس کردم همین که باهم بیرون میریم و در مورد مسائل مختلف حرف میزنیم خودش میتونه کمک کننده باشه . هم برای اون و البته هم برای من.. برای من که نمیدونم اباعبدالله چه سنخیتی رو در من دیدن که محبتشون رو تو دلم گذاشتن درحالی که من فیالواقع " خراب کردم همه سینهزنیهامو... :(
بعدش با پدر و مادر و ۲ برادر یار رفتیم شمال ، خاله مادرشوهر و شوهرخاله و دخترخالهاشون هم فرداش بهمون اضافه شدن .
باید بگم که بعد از حدودا ۷ سال دل به دریا زدم و رفتم تو آب ! آقای یار وسط آبهای دریا یهو بهم گفت تو ثابت کردی که حجاب محدودیت نیست :)) و یکم قبلترش وقتی بهم میگفت " به حجابت افتخار میکنم " و " من فقط به تو نگاه میکنم " قند تو دلم آب میشد..
وضعیت ساحل لب دریا خیلی خوب بود ! ساحل نور بودیم و فقط یک مورد بیحجاب دیدم ... حتی تو آب هم خانمها با روسری و لباس معمولی بودن و آقایون هم تعداد کمی بودن که خیلی لختی پختی بودن...
جنگل کشپل رفتیم که فووووقالعاده زیبا بود ، دریاچه الیمالات رفتیم ( که اینجا البته وضعیت حجاب جالب نبود زیاد و فضای عقده گشایی لاکچریطورانهای حاکم بود.. ) .
من دلم خواست یه سفر زنونه-دخترونه هم برم شمال . با زهرا و دوستام.. بدون خانواده . دوست دارم چنین تجربهای رو داشته باشم تا وقتی هنوز بچهدار نشدم..
اما قسمت هیجانانگیز ماجرا برام اینه که ما احتمالا احتماااالا شب ۵ ام یا ۶ ام محرم با دوستای یار بریم کربلاااااا ! پارسال هم محرم رفتیم و آقا... غوغا بود ! انگار روز عاشورا واقعا عاشورای سال بعد از شهادت اربابه...
خلاصه دعا کنید جور شه . چون ما فعلا فقط قصدش رو داریم :) نه پولش رو داریم نه ماشینی که تا مرز ما رو ببره و نه هیچ چیز دیگهای...
حالم خوبه و درد دندونم کامل قطع شده به لطف مفنامیک..
حالم خوبه درحالی که ۵ دقیقه قبل از باز کردن صفحه بلاگ داشتم گریه میکردم
حالم خوبه و شکایت نمیکنم ، خدایا شکرت قربونت برم .
دیشب شدیدا نیاز داشتم اینجا بنویسم . دیشب که میگم منظورم ساعت یک یا دو نصف شبه در حالیکه داشتم گریه میکردم... اما گوشیم خاموش بود و شارژر پیشم نبود .
پس خود خوری کردم..
دیشب افتضاح بودم ! کل تنم خارش شدید داشت ، فکرم آشفته میشد دائم.. پاهام ناخودآگاه تکون میخورد . حالا چه ناخودآگاه چه بهخاطر خارش شدید.. اینقدر دستم رو خارونده بودم که پوسته پوسته شد و دائم هم گریه میکردم . دائم به این فکر میکردم که این بههمریختگی شدید و خارش جسمی و جوشجوش شدن کمر و.. به خاطر داروهاییه که مصرف میکنم ؟! یا مشکل دیگهای هم هست ؟
دلم خواست یار بیدار شه و دلداریم بده.. اما یکم بعدش نخواستم ! حس کردم از اینکه بشنوه " حالم بده " خسته شده :( و از تصور همین هم کلی گریه کردم..
حتی ترسیدم اینجا بنویسم که چقدررر حالم بده و هرکس خوند بگه ای بابا این چرا همش دپ و داغونه.. و بازم گریه کردم :))
چی میشه حداقل یه جوری که صداتون برسه کربلا دعام کنیییید هان ؟!
واقعا.. جدا ... شدیدا... خسته شدم و امیدی به اینکه حالا حالاها وضعیت جسمی من خوب بشه ندارم !
برای من که پیشرفت اقتصادی شاید برام چندان پیشرفتی محسوب نشه.. کما اینکه همین ۳ هفته پیش از شغلم به خاطر استرسی که داشتم استعفا دادم با اینکه حقوقم تازه زیاد شده بود و الان تهِ حسابم حدودا ۴۵ هزار تومن دارم تا آخر ماه :)
کما اینکه همسر رو تشویق میکنم که از سال بعدی بیخیال شغلش بشه و بشینه فقط به درس و پژوهشش برسه تهش یه نون و آبی میخوریم دور هم..
( البته این قسمت آخر رو فقط در حد حرف تا حالا گفتم و نمیدونم چقدر تاب و توان تحمل شرایط تا این خد سخت رو دارم.. الله اعلم . ولی مگه خدا به دل آدم نمیندازه ؟! وقتی میدونی و میفهمی یه چیزی درسته ، خب باید انجامش بدی دیگه.. تازه تا انجامش ندیم نمیفهمیم میتونیم تحملش کنیم یا نه که :)) )
و برای من ، که پیشرفت رو تو مسائل علمی ، اعتقادی و اخلاقی میبینم ( یا حداقل دوست دارم که تو این زمینه خیلی پیشرفت کنم و اهداف زندگیم رو روی اینا بستم ) ، خیییلی سخته که روزگارم اینطوری سپری میشه :
کتابهای نخونده.. و حتی مطالبی که یادم رفته !!
تندمزاجیهای ناشی از قرص و دارو..
نمازهایی که گهگاهی قضا میشه و حتی اگر هم نشه خیلی از سر بازکنانه و تند تند خونده میشه که فقط انجام شده باشه صرفا...
دیگه حتی خیلی وقته که توفیق روضه گوش دادن هم پیدا نکردم .
من حالم واقعا خوب نیست !
من
اینجا
شدیدااااا
به دعا احتیاج دارم . . .
__________________________
مادر رو دیروز مرخص کردن ، تهچین گوشت براش درست کردم و آب گوشت رو نگهداشتم جدا بخورن تا تقویت بشن . ولی خیلی بیحال بودن و یکم خوردن... در عوض غذایی که فکر کردم دو وعده میشه خورد ، به لطف پدرم و جناب همسر همون دیشب همش خورده شد :))
مادر سر دردهای شدید دارن و دکتر گفته از عوارض بیهوشیه .
بیمارستانی که مادرم عمل کردن ، بیمارستان بقیة الله تهران بود . باید بگم بخش زنان پرسنل و پرستارهای فوقالعاده مهربون و با حوصله و شوخطبعی داشت . کلی حس خوب گرفتیم... دکترشون هم دائما در دسترس هستن و باهاشون در تماسیم و پاسخدهی خوبی دارن خداروشکر . و خانم مومنهای بودن الحمدلله ..
دیگه چی؟
دیگه اینکه همسر در حال پیادهروی هستن ، کجا ؟ روی مغز من .. :( (اینا اثر همون تندمزاجی حاصل از داروعه) . با اینکه خیلی منطقی و با محبت و شمرده شمرده میگه اما بازم واقعا رو مخمه این که میگه داروهای سنتی رو بیشتر بخورم تا بلکه جواب بده و جراحی نکنیم ... من خسته شدم !! من دارم اذیت میشم... اونو هم درک میکنم خب نگران جراحی و عوارض بعدشه . اما من چی ؟ بریدم...