این متن رو در حالی مینویسم که...
درد دندونم تازه قطع شده بعد از خوردن ۲ تا مسکن پشت سرهم
دیشب مجبور شدم ۲ تا دندون رو باهم برم بکشم ، ساعت ۱۲ شب خانم دندون پزشک تقریبا روی من خیمه زده بود و افتاده بود به جون فک بالا و بعدش هم فک پایینم...
نماز صبح رو هم درحالی خوندم که درد باعث سرگیجه میشد...
بعد از کلی درد کشیدن تو قسمت پیامهای شخصی بله ( که تبدیل شده به دفترچه یادداشت من ) نوشتم :
من شکایتی نمیکنم
من شکایتی نمیکنم
من شکایتی نمیکنم ...
تا به خودم یادآوری کنم در جایگاه گله و شکایت نیستم
که هرچه درد و غم هست ، از خودم و اعمالم به من رسیده...
انی کنت من الظالمین ...
زیر دست دندون پزشک ، وقتی دندون بالایی به هیچ وجه من الوجوه قصد بیرون اومدن از لثه من رو نداشت ، تو دلم همش از دندون و لثهام عذرخواهی میکردم که خوب بهشون رسیدگی نکردم و اجازه دادم کار به اینجا برسه...
حس میکردم فرزندی رو که من باعث رنجش شدم رو دارن به زور از تنم جدا میکنن و اون نمیخواد که بره :( ، شاید به نظر برسه که خیلی دراماتیک به روح و روانم ضربه وارد میکنم با این تفکرات اما در حقیقت ماجرا اینه که سعی میکنم حقیقتهای وجودی رو بپذیرم و بعد از عذرخواهی از بدنم بیشتر مراقبش باشم...
ان شاءالله:)
اما این مدت چی شد ؟
با یکی از دوستانم که جدیدا " ندانم گرا " شده رفتیم بیرون و کلی حرف زدیم
دفعه قبل ( ۶ ماه پیش ) میگفت خدایی وجود نداره و این رو با سالها مطالعه و کنکاش بهش رسیده بود..
اینبار میگفت دوره بدی از افسردگی رو گذرونده و حس میکنه اگر خدایی نباشه خیلی دنیا پوچه و ترجیح میده تو ذهنش خدای خیالی خودش رو حداقل داشته باشه . البته خیالی رو من گفتم ! اون میگفت خدایی که هست دچار تکامل میشه و ناقصه و... من هم سعی نکردم با قواعد فلسفی بهش بگم که خدای ناقص نمیتونه خدا باشه . سعی نکردم چون سعیهام رو قبلا کردم :) و میدونم که فاطمه نیاز به زمان و کسب تجربههای خودشناسی داره و نه هیچچیز دیگهای .. حس کردم همین که باهم بیرون میریم و در مورد مسائل مختلف حرف میزنیم خودش میتونه کمک کننده باشه . هم برای اون و البته هم برای من.. برای من که نمیدونم اباعبدالله چه سنخیتی رو در من دیدن که محبتشون رو تو دلم گذاشتن درحالی که من فیالواقع " خراب کردم همه سینهزنیهامو... :(
بعدش با پدر و مادر و ۲ برادر یار رفتیم شمال ، خاله مادرشوهر و شوهرخاله و دخترخالهاشون هم فرداش بهمون اضافه شدن .
باید بگم که بعد از حدودا ۷ سال دل به دریا زدم و رفتم تو آب ! آقای یار وسط آبهای دریا یهو بهم گفت تو ثابت کردی که حجاب محدودیت نیست :)) و یکم قبلترش وقتی بهم میگفت " به حجابت افتخار میکنم " و " من فقط به تو نگاه میکنم " قند تو دلم آب میشد..
وضعیت ساحل لب دریا خیلی خوب بود ! ساحل نور بودیم و فقط یک مورد بیحجاب دیدم ... حتی تو آب هم خانمها با روسری و لباس معمولی بودن و آقایون هم تعداد کمی بودن که خیلی لختی پختی بودن...
جنگل کشپل رفتیم که فووووقالعاده زیبا بود ، دریاچه الیمالات رفتیم ( که اینجا البته وضعیت حجاب جالب نبود زیاد و فضای عقده گشایی لاکچریطورانهای حاکم بود.. ) .
من دلم خواست یه سفر زنونه-دخترونه هم برم شمال . با زهرا و دوستام.. بدون خانواده . دوست دارم چنین تجربهای رو داشته باشم تا وقتی هنوز بچهدار نشدم..
اما قسمت هیجانانگیز ماجرا برام اینه که ما احتمالا احتماااالا شب ۵ ام یا ۶ ام محرم با دوستای یار بریم کربلاااااا ! پارسال هم محرم رفتیم و آقا... غوغا بود ! انگار روز عاشورا واقعا عاشورای سال بعد از شهادت اربابه...
خلاصه دعا کنید جور شه . چون ما فعلا فقط قصدش رو داریم :) نه پولش رو داریم نه ماشینی که تا مرز ما رو ببره و نه هیچ چیز دیگهای...
حالم خوبه و درد دندونم کامل قطع شده به لطف مفنامیک..
حالم خوبه درحالی که ۵ دقیقه قبل از باز کردن صفحه بلاگ داشتم گریه میکردم
حالم خوبه و شکایت نمیکنم ، خدایا شکرت قربونت برم .
اگه رفتی کربلا ما رو هم دعا کن دختر:)