خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزانه نویسی یک زن» ثبت شده است

داشتیم از تهران برمی‌گشتیم 

کفش یار رو اشتباهی دوستش پوشیده و رفته (کفشاشون شبیه همه) و یار ناچارا یه صندل مردونه پاش کرد و راه افتادیم 

به من میگه شما با فاصله از من بیا دوست ندارم خجالت‌زده بشی 

چند دقیقه‌ای طول کشید تا فکر کنم در مورد حرفش 

و چقدر دلم گرفت از احساسی که درونش بوده که این حرف رو زد... 

بهش گفتم : یار ! تو بسی انسان شریفی هستی ، از نگاه من تو عالمی و یک مرد به تمام معنایی .. و *** (بخوانید لعنت) به دنیایی که به دمپایی تو پای تو بیشتر از این آپشن‌های وجودی تو اهمیت داده و این حس بد رو به تو داده ! 

و دستم و حلقه کردم دور بازوش . 

 

بعد همون‌طوری که داشتیم از پله‌ها می‌رفتیم پایین گفت منم به تو افتخار می‌کنم و *** به این دنیا پس . با یه لحن کاملا تقلیدی... یار از این کلماتِ بی‌ادبانه استفاده نمی‌کنه و خیلی پاستوریزه‌طور این کلمه رو گفت . تا اومدن مترو دوتایی کلی به این لحن مامانیش خندیدیم .. 

 اوسکولیم بابا 

۷ صبح.. :))

 

 

 

 

_______________

وقتی بیرون از خونه‌ام این‌قدر مسائل اجتماعی رو از منظرهای مختلف تو ذهنم بررسی می‌کنم ، که گاهی به خودم میام و دلم می‌خواد کنترل رو بردارم و مغزم و خاموش کنم ! 

مثلا

همون‌طوری که به بدترین شکل ممکن لم داده بودم رو صندلی مترو و سرم رو از عقب تکیه داده بودم پنجره مترو زُل زده بودم به بالای سرم ؛

 این صداها تو مغزم بود : 

چیشد که رفته رفته حجاب اصیل زن‌های ایرانی و کلا جهان رو به زوال رفت و هر روز کوتاه‌تر و " راحت‌تر " شد؟ این‌که جهان به سمت لیبرال سرمایه‌داری رفت ؟ زن‌هارو از گاهی بیرون رفتن کشوند به هر روز بیرون رفتن و کار کردن بیرون از محیط‌های زنانه و خب توقعت چیه ؟ معلومه که کم کم حجاب براش دردسر میشه .. ترجیح میده شلوار بپوشه تا کمتر کثیف بشه ، کمتر تو دست و پاش باشه و مجبور نباشه یه چیزی رو دائم جمع کنه .. 

این مشکل تو جمهوری اسلامی هم هست و اصلا ماجراها اسلامی نیست . 

نه اینک‌که اسلام این باشه که زن نره سرکار ! هیهات.. 

 

بلکه فضا باید برای کار سبک‌تر ، محیط امن‌تر و.. فراهم باشه که لامصب حدددداقل انتخاب داشته باشیم ! نه این‌که ما هم که دوست داریم اصول رو حفظ کنیم بیوفتیم تو این چرخه معیوب . 

(البته اینا توجیه نمی‌کنه‌ها.. به هر حال هرکس به صورت فردی باید بتونه تو هر شرایطی دووم بیاره..)

من معمولا به این نتیجه می‌رسم که مادامی که نظام جمهوری اسلامی هم لیبرالی می‌گرده دچار شرک خفی هست . چیز زیادی درست نمیشه واقعا با این فرمون . چون مبنا شرک‌آلوده .. 

سوال اینه که به جای لیبرالیسم چی باشه؟ 

بابا ما خودمون فلسفه سیاسی‌مذگان داریم ! ولی خب ماهایی که فلسفه می‌خونیم کجاییم برای نظریه دادن و تدوین کردن یک نظام سیاسی حکمت محور ؟! ما خوابیم ..

 

همین‌جا ها دنبال کنترل بودم برای خاموش کردن مغزم !

 

 

حالا به خودم اومدم و تابلویی که مقابل چشمام رو سقف بود چی باشه خوبه ؟ :))

 

 

___________________

 

تو مترو کرجم و حدودا نیم ساعت دیگه می‌رسم خونه . چای دم می‌کنم و لباس عوض می‌کنم و میرم پیاده‌روی . 

وقتی برگردم باید خونه رو مرتب کنم و درس بخونم 

فرش‌هارو دادیم قالیشویی و دکوراسیون خونه رو عوض کردیم و بدون در نظر گرفتن قواعد طراحی داخلی ، میزناهارخوری رو در دورترین نقطه از آشپزخونه قرار دادیم و مبل‌هارو جلوی آشپزخونه چیدیم صرفا چون خواستیم تنوع بشه . فرشارو امروز میارن و خونه میشه " خونه " !

 

  • [ زینبم ]

دوست دارم در مورد مغزیجات صبح‌هام بنویسم 

از امروز بگم با ذکر این نکته که تقریبا هر روز مثل امروز شروع میشه .

 

صبح زود بیدار شدیم برای نماز ، یار ساعت ۶ باید راه بیوفته به سمت مترو . بعد از رفتنش برای خودم یکم آش گرم کردم و صبحانه خوردم . 

آماده شدم : 

یه کفتان کرم روشن ، ساپورت پشمی مشکی ، روسری مشکی و یه کت ریز بافت چهارخونه قرمز که خیلی دوسش میدارم رو از روی کفتانِ آستین حلقه‌ایم پوشیدم چون سرد شده واقعا..بادزامو گذاشتم تو گوشم و کیسش رو با خودم برنداشتم چون جیبم زیادی سنگین میشد . تو جیبم فقط کلید و گوشیم باشه راحت‌تره..

 

قبل از بیرون رفتن عود روشن کردم که وقتی بر‌می‌گردم خونه بوی چوب و وانیل بده .‌.. 

 

موقع بستن در آپارتمان می‌بینم که آقای لحاف‌دوز هنوز مغازه‌اش رو باز نکرده و از این‌که من زودتر اکتیو شدم حس بهتری بهم دست میده ..‌ 

 

(می‌خواستم تا برسم پارک پادکستی که از دیشب تو فکرم بود رو پیدا کنم و گوش بدم ولی تو دلم گفتم کاش صدای تدریس استاد رایگانی عزیزم رو داشتم تا بازم از تاریخ فلسفه برام بگه و من میخکوب فقط گوش بدم .. 

ولی خب نداشتم . سو...

بیخیال پادکست شدم و با صدا و لحن عالیِ شریف مصطفیِ عوضی ، سوره مریم رو به سمت وجودم روان کردم .. 

خوبی مسلط بودن به عربی اینه که به خوبی متوجه ترجمه آیات میشم و به صورت خودکار با روایاتی که در موردشون شنیدم تطبیقشون میدم . )

 

امروز اولین روزِ این هفته‌اس . هفته پیش آخرین روزی که رفتم پیاده‌روی دیدم سگ‌های پارک به شدت با یه سگ سیاه بیرون پارک درگیرن و همه‌اش بهش پارس می‌کنن و اجازه ورودش به پارک رو نمیدن . 

از کنارشون با احتیاط رد شده بودم و تو دلم به شهرداری کلی فحش داده بودم .. قطعا محل زیست سگ‌های ولگرد رو کنار در محل زیست روزمره انسان‌ها نمی‌دونم .. هرچند به وحشی‌بازی‌های شهرداری هم اعتماد ندارم و دلم برای این حیوونی‌ها می‌سوزه . 

اما خب

امروز که رفتم دیدم سگ سیاه تو پارک بود و داشت با بقیه بازی می‌کرد . ناخودآگاه حس خوبی گرفتم و خوش‌حال شدم که تو پارک راهش دادن و تونست خودش رو به جامعه‌اش بقبولونه .. 

 

شریف مصطفی با تحریر زیبایی تو صداش میگه : یا یحیی .. و من به این فکر می‌کنم یحیی هم اسم قشنگیه ، هان ؟ اسم پسر دومم رو بذارم یحیی .. اسم پسر اولم رو قبلا تو بلاگم اعلام نمودم :)

 

پارک خیلی خلوته و این یعنی من دقیقا به موقع اومدم . 

موقع راه رفتن ، من از درخت‌ها ، برگ‌ها ، گِل‌ها و چمن‌های مخلوطشون ، نور لای برگ‌ها و آدم‌ها انرژی جذب می‌کنم ... 

 

آدم‌هایی که میگم یعنی خانم پیرزنی که به گربه‌ها غذا میده ، خانم پیرزن دیگه‌ای که ازم چشم بر نمیداره و با لبخند من یهو متوجه خیره بودنش میشه و خودش و زود جمع می‌کنه و لبخند میزنه . یعنی آقای پیرمردی که از رو با رو با گرمکن نفس نفس زنان تند راه میره .. بچه‌هایی که میرن مدرسه و خانم‌هایی که مت یوگا رو دوششونه و رد میشن از کنارم . 

 

شریف مصطفی می‌خونه :

 

إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا .... 

 

 باید حالا تندتر راه برم ، سو‌‌.. به این آیه که میرسم 

می‌فهمم وقتشه " فوق بشر " ِ نوشه‌ور رو پلی کنم و ودّا ی رحمنِ عزیزم رو در قالب این شعر بنوشم ! 

و بعد از گوش دادن به سوره مریم ، شنیدنِ " مریم نداره شانیت مادرمُ " درباره مادر مولا باعث لبخند عمیقم میشه ... :)

 

آیه رو برای یار می‌فرستم و در جوابم می‌نویسه : 

امیر علیه‌السلام ❤️

 

و از این‌که اونم دقیقا سراغ مولا رفت ذوق می کنم و

یاد وقتایی میوفتم که بهش میگم دلم گرفته و اون تو خونه راه میره و زمزمه می‌کنه : 

علی یا علی... علی یا علی... 

صداش میاد تو گوشم و 

برای بار هزار و یکم خدارو بابت داشتنش شکر می‌کنم .

 

سرعتم رو کم می‌کنم و 

۴۰ دقیقه که از راه رفتنم گذشته می‌شینم یکم با طبیعت اطراف ارتباط می‌گیرم و به یکی بودن نقطه مبدا هممون فکر می‌کنم و انرژی وحدت‌بخش برگ‌های رو‌به‌رو رو دریافت می‌کنم .

به این فکر می‌کنم که وقتی بچه‌دار بشم یکی از برنامه‌هام ایجاد کانکشن اون دیوونه با طبیعت خواهد بود ...

راه میوفتم سمت خونه 

" آه بابا علی.. " استودیویی تو گوشم داره می‌خونه 

آفتاب به صورتم میزنه و وقت دریافت انرژیِ نور الانوار هست . 

نور الانوار خورشید نیست ... 

خورشید جلوه‌ی بسیار ناچیز و کوچکی از یک حقیقتِ نابه ! 

( با تشکر از شیخ اشراق.. ♡ )

 

میرسم خونه ، آقای لحاف‌دوز مغازه رو باز کرده و کم کم داره لحاف‌هارو جلوی مغازه باز می‌کنه 

سلام می‌کنم ، سلام می‌کنه ...

و من انرژی اسمِ " سلام " رو از اجتماعِ متحد اطرافم جذب می‌کنم . 

 

میرسم بالا 

خونه بوی وانیل و چوب گرفته

بلاگ رو چک می‌کنم 

کامنت میخک رو می‌خونم و حالا وقت دریافت انرژی محبت‌آمیز و مشترک از سمت این دوست مجازیه

و بعد

شروع می‌کنم به نوشتن ..

 

و الان دارم به این فکر می‌کنم که زودتر چای بخورم و

 برم حمام و 

بیام درسام رو شروع کنم . 

حرف‌های کلاس آخر پنج‌شنبه با استاد رایگانی ، این هفته‌ی من رو از قبل ساخته ... و الحمدلله بابتش.

 

 

 

 

 

 

+ عنوان پست شد یحیی ، چون من حالم بلاخره خوبه و پست قبلی رو برای همیشه پاک کردم و پرونده‌اش بسته شد . 

  • [ زینبم ]

ما را محبتی که به دل بر رقیه هست

نزد عزیز فاطمه ممتاز می کند

 

جانم فدای شأن عظیمش که سال هاست

با دست های کوچکش اعجاز می کند

 

 

 

بله بله...

مقدار خیلی زیادی از گره‌ای که گفتم بودم باز شد روز عیدی... الحمدلله . نزدیک ۱۵۰۰ از خریدا که شامل دستمال کاغذی و رطب و چای و این‌طور چیزا بود رو تونستیم به صورت قسطی بخریم ماهی ۳۸۰ ، ۴ ماه.. اینم از رزقی که خود ارباب در نظر می‌گیرن . 

بی‌بی رقیه اعجاز می‌کنن ... 

بازم می‌گم . اونایی که ندارن این محبت‌ها رو چقدر بیچاره‌ هستن.. چقدر بی_چاره...

راستی

یه شمایل از کربلا خریدم امسال.  جلوی حجره فروشنده اول پنج دقیقه بی‌صدا اشک ریختم این‌قدرررر که حزن‌انگیز بود این شمایل.. بعد خریدمش . تو روضه نصبش می‌کنم ان‌شاءالله عکسشم میذارم این‌جا بعدش. 

 

چندتا خرید کلی مونده . دعوت‌نامه‌هایی که می‌خوام پخش کنم رو یار پری قراره طراحی کنه و چاپ کردنش هزینه داره فقط . بنری که سر کوچه می‌خوایم نصب کنیم هم همین‌طور . برای شربت هنوز هیچی نخریدیم نه شکر نه هیچ چیز دیگه‌ای.. لیوان یک‌بار مصرف هم نخریدیم . ۴ تا لامپ هالوژنی قرمز می‌خوام . شایدم فقط ۲ تا ... 

دیگه غر نمی‌زنم ، 

فقط یه چیز بگم ؟ 

بی‌بی جان منت اگر بذارید و برای مجلس پدرتون کمکم کنید.. از جونم تو ۱۰ روز مایه می‌ذارم قول میدم :) 

 

 

___________

 

اومدم یه چیزی در مورد عید غدیر بگم ، دیدم این شعر کامل‌تر از صدتا حرف منه :

 

علی در معرکه بر پشت خود می بست جوشن؟ نه

فرارش را مگر دیده است وقت جنگ، دشمن؟ نه

 

اُحد دور نبی خالی شد و اصحابِ بی تقوا

به فکر جان خود بودند اما سرور من نه .. :)

 

قسم بر منصب قنبر، محال است اینکه کس گوید

علی یک جامه، بهتر از غلامش کرده بر تن، نه

 

 

 

نه اینکه او فقط حق است بلکه حق ملاکش اوست ..

نبی خوانده است حیدر را قَسیمُ النّارِ والجَنّة

 

 

 

 

میان اعتقاد ما علی بالاترین اصل است

ولای او پس از طه بلاشک و بلافصل است ...

 

 

 

عیدتون مبارک

یاعلی

  • [ زینبم ]

پلان ۱ ) 

رفتیم بیمارستان ، جواب پاتولوژی رو دکتر دید و گفت که چیز خاصی نبوده الحمدلله و تمام ! نه دارویی نه چیزی ... 

ولی من دلم آروم نیست ، بدنم بهم ریخته‌اس و هورمون‌ها هم همین‌طور . وقت گرفتم از دکتری که شاگرد همین جراحم هست . همون که قبلش می‌رفتم پیشش برای کارها و درمان‌های قبل عمل ... فردا یا دوشنبه می‌رم پیشش.

 

پلان ۲)

پاندا حالش خیلی بده ، هرچی می‌خوره رو بالا میاره و دائما گوارشش بهم‌ریخته‌اس .. رفتیم پیش یه دکتر تو کرج هم آندوسکوپی نوشت و هم کولونوسکوپی! و دوتاش باهم حدودا ۵ تومن می‌شد .. رفتیم بیمارستان بقیه‌الله گفت اصلا کولونوسکوپی لازم نیست و فقط باید آندوسکوپی بشه . وقت داد برای فرداش .. مامان و بابا ، پاندا رو بردن آندوسکوپی و من چون فکر نمی‌کردم چیز خاصی باشه موندم خونه. تازه پری زنگ زد و گفت که تا آری کرجه بیاید دور هم جمع بشیم و برای شب دعوتمون کرد خونه‌شون. 

بعد مامان زنگ زدن و گفتن پاندا خیلی استرس داشت :( و این‌که در کل بیهوشش کردن.. خیلییی نگرانش شدم ولی دیگه چاره‌ای نبود . اونا تهران بودن و من کرج.. باید صبر می‌کردم . حالا قرار بود ساعت ۷ خونه پری باشیم من و یار برای شام ، بعدش یارِ من و یار پری برن خونه ما و آری تنها بیاد خونه پری اینا که باهم باشیم تا صبح . 

یهو ساعت نزدیک ۶ مادر زنگ زدن و گفتن که دکتر پاندا گفته که یه پلیپ تو معده‌اش بوده که برش داشتن و باید غذای سبک و نرم بخوره ، من می‌تونم براش عدسی بذارم یا نه؟ ( مامان خبر نداشتن که من شب دعوتم) . 

گفتم باشه و چون می‌دونستم خودشون هم شام ندارن سه تیکه مرغ داشتیم اونم برای شام خودشون گذاشتم بپزه و برنج دم کردم ساعت نزدیک ۷ بود به پری زنگ زدم و جریان رو گفتم و گفتم ۸ میایم . 

بدو بدو کارارو کردم و ۸ اسنپ زدیم دم خونه مادر اینا و غذاشون رو گذاشتیم تو پارکینگ و رفتیم خونه پری اینا ...

 

خونه پری هم خوش گذشت اما تمام مدت غمِ حال پاندا باهام بود دیگه . بچه کلا هیچ جونی نداشت ، یک ماه تمام هم یه سره استفراغ و.. خیلی ضعیف شد . 

کنکور هم که داره و از استرس کل صورتش شده جوش ! 

کاش حداقل نتیجه کنکور براش خوب باشه که یکم خوشحال بشه :( 

 

پلان ۳ ) 

پری برامون فلافل خونگی درست کرد با قارچ و پنیر که خیلی خوشمزه شده بود . بعدش یار و دوستش برگشتن خونه ما و آری پسرکش رو خوابوند خونه مامانش و اومد پیش ما .. 

جمعمون بسی با صفا بود ، کلی در مورد حسین بختیاری حرف زدیم و گریه کردیم و دلتنگی .. راستی واقعا محرم کجا بریم  ما ؟!! #آقای_روضه‌خوان کجایی الان؟ هعععی..  

با پری تصمیم گرفتیم دوباره مباحثه‌هامون رو شروع کنیم . قرار شد شنبه‌ها و دوشنبه‌ها بحث کنیم . اولین جلسه میشه فردا ، که من می‌خوام کنسل کنم و برم دکتر :)) همین‌قدر رو برنامه پیش میره همیشه درس خوندن‌های ما ! 🤦🏻‍♀️

 

اما پلان ۴ ) 

و ما ادراک ما پلان ۴ ... 

این هفته بالاخرههههه بعد از ۱ ماه و خورده‌ای درس خوندم . کافی خوندم ... کافیِ جانم .. کافیِ عزیزم ... کتاب شریف اصول کافیِ من ! ❤️ فلسفه خوندم .. منطق خوندم... همین . 

و جانی دوباره گرفتم ! 

فلذا باید داد بزنم و بگم : 

 

رو به رواله زندگیِ اون کسی که لحظه‌هاش با قال الصادق ‌می‌گذره.... (علیه‌السلام)

 صوت این مداحی هم بذارم که خودم خیلی کیف می‌کنم باهاش : 

 

 

 

 

قبلا گفته بودم از وقتی کافی می‌خونم یه جورِ دیگه‌ای امام صادق علیه‌السلام رو دوست دارم ؟ #امام_صادقی‌ام ... ✋🏻🌱

 

 

 

 

 

و البته وای از هوای دلبرِ این روزا ... مگه میشه با دیدن این تصویر حال دل آدم رو به راه نشه ؟!   این روزا هم بره و ثبت بشه تو خاطراتم ...

 

  • [ زینبم ]

سلام

زندگی عادی در جریان است . 

سعی می‌کنم درس‌هام رو بخونم ، چرت و پرت گفتن بقیه رو در نظر نگیرم و به زندگیم یه نظمی بدم . حالا در همون حدی که میشه و می‌تونم دیگه ... 

فعلا گوش شیطون کر از درد خبری نیست و فقط به خاطر آمپول آخری که دکتر داد در طول روز هی گر می‌گیرم و عرق می‌ریزم و بی‌حال می‌شم ، همین.

 

اولین وقت خالی دکتر رو باید یار هماهنگ کنه تا بریم و ان شاءالله وقت قطعی عمل جراحی برای فروردین ثبت بشه . ببینیم خدا چی می‌خواد دیگه .

این وسط یار یه پک دارویی برای من خریده که تا چند روز دیگه می‌رسه دستمون . امید داره که با این داروها رفع بشه مشکل.. من که چشمم آب نمی‌خوره ولی خب منم ته دلم یه امیدی دارم که سعی می‌کنم روی همین امید داشتن تمرکز کنم بلکه خدا شفا رو در همین داروها قرار داده باشه . 

وضعیت اقتصادیمون اصلا جالب نیست و دارم به این فکر می‌کنم که دوباره برم سر کار ..

یار از من در این مورد قوی‌تره ، ایمان بهتری داره حقیقتا . 

پارسال مشهد که بودیم پاندا حالش بد بود و من و یار رفتیم داروخونه داروهاش رو بگیریم ، یه آقایی با ظاهر خیلی ساده دم باجه تحویل دارو بود و یه پسر بچه کوچیک که بعضی از قسمت‌های موهاش ریخته بود هم کنارش بود . متصدی داروخونه با صدای نسبتا بلند (البته خیلی شلوغ بود) گفت که حالا چی‌شد ؟ می‌خوای این پماد رو یا نه ؟ مردِ گفت از این ارزون‌تر ندارید؟ متصدی گفت آقا این ۱۲ تومنه از این ارزون‌تر چیزی داریم مگه؟ مرد یکم خجالت کشید و با حال بدی گفت نه نمی‌خوام این رو دستتون درد نکنه و دست بچه‌اش رو گرفت رفت سمت در خروجی . 

 

من نسبت به محیط اطرافم معمولا هوشیارترم و معمولا ناخودآگاه آدم‌های اطراف رو دائما آنالیز می‌کنه ذهنم . یار حواسش به این ماجرا نبود و من سعی کردم خیلی خلاصه ماجرا رو تعریف کنم براش . در نهایت یار بدو بدو رفت بیرون داروخونه دم حرم مرده رو پیدا کرد و باهاش صحبت کرد . برگشت و اون پماد رو براش خرید و رفت تحویلش داد... 

برگشت تو داروخونه نشست کنارم و گریه کرد !! گفت اون مرد طلبه بود و بچه‌اش ناراحتی پوستی پیدا کرده . گفت خیلی حیا داشت اون مرد.. گفت خیلی خجالت کشید و بغض کرد .. گفت خانومش بیرون داروخونه منتظر بوده که اگر مرده پولش نرسید خجالت‌زده نشه.. گفت و هی گریه کرد‌ 

 

از اون روز به بعد هروقت دستمون تنگ میشه بهم میگه زینب ما هنوز هیچ درکی از شرایط اون طلبه مشهدی نداریم و بغض می‌کنه زود به شرایطمون راضی می‌شه و شکرگزار... 

 

از طرفی خوش‌حالم که تو کار خیر کردن نیازی نیست من اجباری کنم بهش . چون دور و بریا ما رو خانواده ظاهرا متدینی می‌دونن هر وقت کسی رو که می‌بینن تحت فشار مالی هست به ما معرفی می‌کن . این هم از لطف خدا به ما هست .. اما وقتایی که خودمون هم اوضاعمون بد میشه خیلی شرمنده اون افراد میشیم و همین هم یه غم روی غمای من اضافه می‌کنه.. فعلا تو این شرایطم !

فعلا شرایط اقتصادی نابودی دور و برم می‌بینم 

ناراضی‌ام و گله‌مندم 

اما خب رای میدم .. به هر حال به آینده این مملکت امیدوارم. 

 

...

  • [ زینبم ]

 

 

سالگرد شهادت امسالِ شما ، این هم اضافه بشه روی غم‌های من ..

 

______________________

 

دلم گرفته ، رو به قبله ، کنار بخاری می‌شینم . از توی مفاتیح کلمات مبارک استغاثه به امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف  رو می‌خونم و چند قطره اشکی که هنوز سرازیر نشده رو از چشمم پاک می‌کنم .. می‌رسم به این قسمت از دعا : حاجتی کذا و کذا .. و  به این فکر می‌کنم که حاجاتم رو بیان کنم ؟ بشمارم ؟ چه حاجتی اصلا ؟ بازم زورم به خودِ درونم نمی‌رسه و فقط از حاجات علمی‌ای که دارم می‌گم و بقیه رو محول می‌کنم به علم خود امام از درون من و نیازهام... 

دلم پر می‌زنه برای سرمای هوای تو صحن جامع .. برای گرمای داخل حرم .. چشم‌هام رو می‌بندم و تصور می‌کنم که اولِ راهِ سرازیری به سمت ضریح مبارک حضرت رضا علیه‌السلام،  کنار دیوار می‌شینم . چشم‌هام پر از اشک میشه همیشه وقتی از این‌جا ضریح رو نگاه می‌کنم.. مثل همیشه قبل از هر حرفی چند بار تکرار می‌کنم : خیلی دوستتون دارم.. به خدا خیلی.. خیلیییی دوستتون دارم .. خیلی دوستتون دارم ..  این‌قدر این جمله رو می‌گم تا صورتم از گریه‌هام خیس بشه . بعد دونه دونه گناهام از خاطرم می‌گذره و توبه می‌کنم ! من فقط این‌جا سرم رو پایین می‌ندازم.. من فقط این‌جا شرمنده می‌شم.. شما فقط می‌دونید من چقدر پرروام شما فقط می‌دونید وقتی منِ پرو ، سرم رو پایین می‌ندازم ، میگم غلط کردم میگم خیلی خجالت می‌کشم ، میگم اصلا بزنید تو گوشم ، یعنی چی .. این البته از بی‌ادبیِ منه باید ببخشید ! باید ببخشید که انقدر بداخلاقم... باید ببخشید که زینت شما نیستم :)

 

چشمام رو باز می‌کنم و می‌بینم یار رو‌به‌روم نشسته و لبخند می‌زنه ، میگه کجایی ؟ بهش گفتم ... 

گفتم خیلی بده که نمی‌ذاره من برم زیارت . بابا یه شب رفت ، یه شب برگشت ، یه شب تو حرم موندن دیگه چیه که آدم بخواد این‌قدر سخت‌گیری کنه ؟! 

طفره میره.. جوابم رو نمیده.. شوخی می‌کنه که بحث منحرف بشه.. 

نمی‌فهممش 

بهش گفتم یه روز از همین روزا میای خونه میبینی نیستم و رفتم :) 

اونم لپم و کشید و رفت

بله..

چون می‌دونه اگر دلش رضا نباشه نمیرم ! 

منم دلم رو خوش می‌کنم به این که امام رضا علیه‌السلام هر وقت خودشون صلاح بدونن هرطور که خودشون صلاح بدونن من رو می‌طلبن .

_____________________

 

بلاخره منطق جناب مظفر رو شروع کردم ، صوت آقای زنجیرزن خیلی برای شخص من مفید نبود و با صوت استاد محمدی جلو میرم و خوبه خداروشکر .. 

این عکس از جزوه‌نویسی صوت دوم هست ، خونه مامان اینا وقتی همه خواب بودن و من خوابم نمی‌برد و درد داشتم . من و کتابام ، دردام و همه :) 

بیشتر مطالب تا این‌جا برام تکراری بوده اما چون کلا فراموش‌کارم ، به هر حال دوباره خوندنشون برام خوبه . البته نکته‌های ریز مفید هم زیاد داره..

 

 

این تابلو کوچولو رو تازه خریدم . نصبش کردم رو به روم بالای میز مطالعه . و این واقعا حرف دلم بود و برای همین خریدمش.. وقتی کتابام رو می‌خونم بهترین ورژن خودمم ! میگه تو (خطاب به خودم) دوست‌داشتنی‌ترین قسمت من هستی .. و این حس خیلی برام نسبت به خودم واگعیه ! 

 

 

 

بخاری عزیزم.. این‌جا که این عکس رو گرفتم حس خوبی داشتم صرفا خواستم ثبت بشه . وقتی زمستون میشه و بخاری رو نصب می‌کنیم ، جلوی بخاری میشه جای مورد علاقه من از غروب به بعد . این‌جا هم نشسته بودم و تو نت دنبال صوت خوب برای منطق می‌گشتم و دمنوش به و زعفرون می‌خوردم و بسی حالم خوش بود... 

 

 

 

خبر خوووووب این‌که جلد ۲ اصول کافی رو تموم کردم و بابتش هزاررررتاااا الحمدلله،  بابتش هزار تا ماچ به عمامه امام صادق علیه‌السلام ... دقیقا یک‌سال طول کشید بخونمش . جلد ۳ رو بلافاصله شروع کردم و حلواتش ؟! احلی من العسل .. 

 داشتم فکر می‌کردم این‌قدر ما رو با این جملات ترسوندن 👇🏻

که روایات صحیح و غیر صحیح داره 

که روایات صحیح رو نمیشه از غیر صحیح تشخیص داد 

و...

که اعتمادمون به سخن امامانمون از بین رفته ، برای این‌که این اعتماد به قلبتون برگرده باید مقدمه کتاب کافی رو از خود مرحوم ثقه‌السلام کلینی رحمه‌الله‌ بخونید تا ببینید چقدر این روایات ما قابل اتکا هستن ... اون خدایی که قرآن رو حفظ کرده در طول این سال‌ها و امام رو به عنوان "حجت" قرار داده ، به نظرتون در زمان غیبت ما رو رها کرده و نتونسته حجت بودن کلام امام رو برای ما حفظ کنه ؟! پناه بر خدا واقعا.. پناه بر خدا.. 

البته قطعا ما روایات غیر صحیح هم داریم اما این‌قدر روایات صحیح و طیب و طاهر ما زیاد هستن که لازم و ضروریه که ما اعتقادمون رو با این روایات مچ کنیم که دچار خطا نشیم ! 

قرآن اگر به تنهایی کافی بود ، چرا پیغمبر ما رو به امام ( به عنوان یک ستون هم وزن و هم ارزش با قرآن) ارجاع دادن و فرمودن که این دو از هم جدا نمیشن ؟! 

 

 

 

اگر از من می‌پرسید امسال کتاب اصول کافی رو تو لیست خریدتون بذارید و این کتاب رو تهیه کنید خصوصاااا با ترجمه استاد انصاریان که متخصص این کار هستن باشه که چه بهتر .‌‌ این‌طوری خیالتون از بابت اون روایات حساس هم راحت خواهد بود چون خودشون تو ترجمه گاها توضیحاتی دادن که فهم روایات راحت‌تر میشه ... 

 

و بله..‌ من جلد ۳ رو شروع کردم به کوری چشم شیطان 😒 

هرچه خدا بخواهد... 

 

  • [ زینبم ]

شنبه 

عمو وسطیَم زنگ زدن به یار گفتن که یه سالن کرایه کردن از این هفته شنبه‌ها برن فوتبال ، یار هم با یارِ پری رفتن اون‌جا . من و پاندا هم رفتیم تهران روضه و با این‌که ساعت ۱ شب برگشتیم و جنازه بودم از خستگی اما الحمدلله این‌قدرررر خوب بود و به جانم چسبید که حد نداره . خداروشکر... 

 

یک‌شنبه

فهمیدیم پاندا از من آبله‌مرغون گرفته و از سر شب کم‌کم حالش بد شد و دون دون شد..   من خونه خودم بودم و یه سری خورده کارای خونه رو انجام دادم و بعد شام رفتیم خونه مامان اینا چون من خیلی نگران پاندا بودم چون کاملا می‌دونستم تا صبح قراره تب و لرز داشته باشه و همین هم شد.. این وسط ماجرای اون خانواده هم که دخترشون مریض شده بود دقیقا هم‌زمان با همین ماجراها بود و واقعا از نظر روحی و اعصاب و روان تا صبح نتونستم بخوابم !.. 

واقعا خدا خیر بده به اون عزیزانی که کمک مالی کردن به اون خانواده.. حضرت صاحب عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف براتون دعا کنن 🦋 .

 

دوشنبه 

خونه مادر اینا موندم و به مادر تو کاراش کمک کردم و یکم به پاندا رسیدگی کردم .. شب یار اومد و دیدم قبل از اومدن رفته خونه و کتابش رو آورده . من می‌خواستم شب برگردیم خونه ولی دیگه جفتمون حال خونه رفتن نداشتیم و موندیم همون‌جا . 

دوستم که طبس زندگی می‌کنه پیام داد که قراره برای یه دوره آموزشی بیاد کرج سه روز . از طرفی من و یار دایی یار رو برای اولین بار دعوت کردیم خونمون برای جمعه ... این رفیقم که پیام داد واقعا نمی‌دونستم چطوری شرایطم رو باهاش هماهنگ کنم.. دیگه قرار شد امروز (چهارشنبه) همین صبح که از طبس میرسه تهران مستقیم بیاد خونه من تا ظهر که کلاساش شروع میشه . 

 

سه‌شنبه

شب قبلش تا صبح خوابم نمی‌بُرد و هی تب پاندا رو چک می‌کردم و بهش آب انار میدادم . دیگه بعد از اذان تازه خوابیدم تا ۱۲ و نیم ظهر !! ساعت ۱ و نیم ظهر هم اومدم خونه خودم و تا ساعت ۵ که یار بیاد کارای خونه رو انجام دادم و ماشین لباسشویی رو روشن کردم و گردگیری و... یار با خرید‌ها اومد و بعدش باهم خریدهارو جا به جا کردیم . بعدش یار خوابید تا ساعت ۷ و نیم . بعد یه شام جمع و جور خوردیم و ساعت ۸ غروب مری و یار پری اومدن دنبالمون و باهم رفتیم دنبال مادر و بعدش رفتیم تهران روضه ... شب هم ساعت ۱ نصفه‌شب رسیدیم و من ۲ خوابیدم ..

چهارشنبه (امروز)

ساعت ۵ صبح بیدار شدم و برای رفیق طبسی آبگوشت بار گذاشتم . یار ساعت ۵ و نیم رفت ، بعد نماز صبح هر کاری کردم خوابم نبرد.. پا شدم و ظرف‌هایی که تو سینک بود رو چیدم تو ماشین و یه سری جمع‌ و جور های نهایی رو انجام دادم . چای هم دم کردم که از رفیقِ طبسی پذیرایی کنم . الان هم (ساعت حدودا ۸ صبحه) کارام تموم شده و منتظرم که رفیق بیاد.. 

 

 

 

_______________

 

مطالب بالا رو ساعت ۸ صبح نوشتم که رفیقِ طبسی زنگ در رو زد . منم پیش‌نویس کردم تا الان که رفیق رفت به کلاسش برسه... 

آبگوشت ناهار اصصصلا خوش‌مزه نشد :( برعکس همیشه که آبگوشت‌هام خیلی خوب میشد.  فهمیدم که رفیق جان بارداره و جالبه که بدونید این فرزند چهارمشون محسوب میشه با این‌که متولد ۷۲ هست... دوست داره بچه‌اش پسر باشه چون اون سه ‌تا دختر بودن همه و هر دو تاکید کردیم که دختر رحمته واقعا . 

احتمالا شب هم بعد از کلاسش میاد دوباره ، حالا یا بعد از شام یا برای شام . بدون تعارف بهش گفتم غذای روضه‌ی دیشب هست.. :)) گفت خیلی هم عالی . 

غذای روضه برای نی‌نی تو شکمش هم خوبه :) 

 

 

 

دل‌تنگیم برای امام رضا علیه‌السلام از حد گذشته... مشهد می‌خوام به صورت فوری :(( 

داشتم عکس‌های گالریم رو نگاه می‌کردم این عکسی که دفعه قبلی که حرم بودم گرفته بودم رو دیدم و یاد حال خوشم افتادم . چند دقیقه به این کتیبه نگاه کردم و غرق شدم و اشک ... 

 

چون آبِ حیاتِ ابدی ، تشنه‌لبان را 

در کِشتِ بقا ، شبنم احسانِ تو نافع ! ...

 

 

  • [ زینبم ]

الحمدلله که روزهای سختم گذشت .. حالا حالم خوبه . اومدم خونه خودم اوضاع آروم و حساب‌شده می‌گذره . این هفته بهتر درس خوندم . دوشنبه با یار رفتیم خونه پری اینا و قرار مباحثه داشتیم . یار و یارِ پری رفتن تو اتاق مطالعه پری اینا اون‌جا بحث درس خارجشون رو دوره کردن . من و پری تو اتاق خوابشون بودیم و مشاء بحث کردیم الحمدلله خیلی مفید بود . بعدش هم باهم کافی خوندیم و شب هم موندیم خونشون و تا ساعت ۴:۳۰ صبح حرف زدیم و کلی خندیدیم . 

پری معلمه و به خاطر آلودگی غیر حضوری بود و مجبور بود ۷ صبح بیدار شه ولی من تا ۱۰ اینا خوابیدم قشنگ :)) 

فرداش با پری رفتیم بیمه من یه سری کار داشتم . بعدش رفتم خونه مامان اینا اما برای شب خونه ما دوباره قرار مباحثه گذاشتیم . پری مواد فلافل آماده کرده بود با خودش آورد خونه ما ، منم گوجه و کاهو و خیارشور آماده کردم و با یار و پری و یارِ پری کنار هم شام خوردیم و بعدش باز تا ساعت حدودا ۱۲:۳۰ شب بحث کردیم . 

اون وسط ساعت ۱۱:۳۰ اومدیم پیش آقایون و ۴ نفری یه روضه جمع و جور گرفتیم . عاشورا و روضه جناب علی‌اصغر علیه‌السلام.  

قرار بود پری اینا بمونن ولی یه ماجرایی براشون پیش اومد که شب برگشتن خونه . امروز هم قرار بود باهم بیایم تهران چون خونه مادرشوهرهامون کلا ۲ تا کوچه فاصله داره و در واقع اون کلاسی که گفتم یار ۴ شنبه‌ها باید بره شامل یار و استاد یار و دوست یار هست که این دوست یار در واقع همین یارِ پری هست.. یعنی همسر هر دوتامون امروز کلاس داشتن و ما قرار بود بریم خونه مادرشوهرامون... ولی خب پری یکی دو ساعت پیش زنگ زد گفت که مادرشوهرش سرماخورده و پری نمیاد تهران . فلذا من تنها دارم میرم و الان تو متروام ... 

 

فردا برای ناهار هم خونه مامان یار هستیم و بعدش برمی‌گردیم کرج ، شب یلدا رو ان شاءالله  کنار مامان بزرگم اینا دور همیم . 

قبول دارید عوض کردن اسم شب یلدا یکی از مسخره‌ترین کارهای ممکن بود ؟!! :/ لطفا قبول داشته باشید ، تشکر ...

 

اون‌شب که قرار بود بریم خونه پری اینا ، من نزدیک غروب بود داشتم درس می‌خوندم و دیدم آسمون دقیقا یاسی و بنفشه.. چقدر فضا حال خوب کن بود برام . چراغا رو خاموش کرده بودم به جز چراغ مطالعه روی میزم . و چراغ زیر کابینت‌ها و چراغ خوشگلای بالکن ... 

این روایت رو می‌خوندم و تصمیم گرفتم ترکیبی براتون بذارمش . 

پ.ن: اگر شما هم گاهی دچار افسردگی میشید ، بیشتر روی ابعاد این روایت تأمل کنید ♡

 

 

 

 

امروز هم که داشتم آماده می‌شدم می‌خواستم برای توی راه کتاب بردارم بخونم یادم افتاد بقیه نشان کتاب‌هام رو همه رو استفاده کردم و لا به لای بقیه کتابامه . ولی یدونه لازم داشتم... و حقیقتا باید حس خوب بگیرم و با گذاشتن یه برگه لای کتاب حس بدی می‌گیرم :( . برای همین تند تند یه نشان‌گر کتاب برای خودم دست و پا کردم :)) و دوستش می‌دارم...

 

  • [ زینبم ]

وضعیت فعلی : اومدم خونه مامان‌بزرگ و رو تخت دایی نشستم تو تاریکی و دارم تایپ می‌کنم چون فقط این‌جا خنکه . مامانی با دوتا داداش‌هاش رفتن شهرستانشون مراسم ختم . مامانم صبح رفته بودن بیمارستان بقیه‌الله برای فیزیوتراپی زانو... ، ظهر برگشتن . من برای هممون پاستا درست کردم و پاندا هم بعدش قهوه رو گذاشت . خاله کوچیکه قراره دونات درست کنه و منم تا یکی دو ساعت دیگه میرم خونه خودم چون یار دیشب خونه مامانش بود و ساعت ۶ اینا می‌رسه خونه . 

مامان و پاندا می‌مونن پیش خاله که نترسه . وضعیت استقلال خاله کوچیکه و مامان‌بزرگم شدیدا افتضاحه !! به شدت به هم‌دیگه وابسته هستن در حدی که خاله‌ عملا میگه با کسی ازدواج می‌کنه که قیول کنه یا خاله هر شب وقتی هوا تاریک میشه بره پیش مامانی و اون‌جا بمونه و بخوابه (!) یا این‌که مامانی بیاد باهاشون زندگی کنه :| این رو از یک دختر ۴۰ و خورده‌ای ساله می‌شنوید !! و این درحالیه که مامان‌بزرگ من ۷۰ سالشه اما کارهای روزمره خودش رو می‌تونه انجام بده کاملا... تازه خونه مامانمم که خیلی به این‌جا نزدیکه و تقریبا یک روز در میون بهش سر می‌زنن.. و یه چیز عجیب‌تر هم این‌که من دایی بزرگمم ازدواج نکرده و خونه اس !!! یعنی اساسا مامان‌بزرگ من شبا اصلا تنها نیست تو خونه :// 

اون‌قدری بهتون بگم که الان که بعد از ساااال‌ها اون‌هم از سر اجبار مامان‌بزرگم بدون خاله رفته شهرستان ، ما باید بمونیم و مواظب خاله ۴۰ سالمون باشیم که تنهایی ( داییم هستا ) ، نترسه ! :/ 

با خالم نمی‌تونیم تنهایی جایی بریم ، میگه مامان هم بیاااد خوش می‌گذرههه... موقع تاریکی هوا هرجایی باشه خودش رو می‌رسونه خونه چون میگه مامان می‌ترسه . یه بار با ما اومده بود دکتر موندیم تو ترافیک و دیر شد ، مامان‌بزرگم زنگ زد بهش و کم مونده بود نفرینش کنه .. که چرا تا الان نیومدی خونه؟!! شب‌ها روی یه تخت دو نفره باهم می‌خوابن... حتی خالم اصلا تو پذیرایی هم نمی‌خوابه و میگه مامان شبا می‌ترسه و مامان‌بزرگمم واقعا وابسته‌اس.. 

 

وای خیلی سمه این ماجراها.. مامانی از ترس ازدواج خاله رو همه خواستگارا هزارتا عیب میذاره و علنا میگه برای چی ازدواج کنه؟؟ اگر ازدواج کنه پس من چیکار کنم ؟ ://  خاله هم هی میگه من همین که از مامانم نگه‌داری می‌کنم کلی ثواب می‌کنم.. در حالی که هر روز بیشتر از قبل مامان‌بزرگ رو تنبل بار میاره....

 

آره ، خلاصه .. مامان و پاندا می‌مونن پیش خاله که تنها نباشه. 

 

 

من چطورم ؟ بد.. پریشب داشتم از شدت درد و فشار پایین جان به جان آفرین تسلیم می‌کردم :) 

به یار گفتم اصلا چطور ممکنه این همه درد تو بدن یه نفر جمع شه ؟! مگه جنگه ؟! اونم برام از رستوران شبانه سیب‌زمینی با سس آلفردو سفارش داد خوردم . دیگه روم نشد بهش بگم با این چیزا خوب نمی‌شم و سعی کردم هرچی توان دارم رو جمع کنم و خودم رو خوشحال و خوب نشون بدم و بعدش واقعا حالم خوب شد . انگار اون حجم از فشار پایین ضعیف‌ترم کرده بود و درد بهم غالب شده بود . دیگه سیب‌زمینی رو که خوردم و قرص مسکن کم کم روال شدم...

 

قرص ، دارو ، آمپول و.. متوقف شدن و باید تا هفته آینده صبر کنم و اگر فا***نگ مشکل لعنتی دیگه‌ای پیش نیاد وقت بگیرم واسه جراحی ... اه اه اه ، خسته شدممممممم 

 

احتمالا دیگه فقط وقتی این‌جا پست بذارم که بیام و زمان عملم رو اعلام کنم .. ان شاءالله 

 

دلم میخواد یه برچسب بزنم رو پیشونیم که : من رو با دردام و بدبختی‌هام تنها بذارید و اصلا باهام حرف نزنید به غیر از شما یار عزیز ! شماهم البته با احتیاط کامل رفتار کن... تشکر ! 

....

همین 

  • [ زینبم ]

تقریبا ۴ روز از ۷ روزِ هفته برای من صبحانه‌ها ایناست : 

۴ شیره یا شیره انگور یا شیره توت + ارده + اگر باشه قوتو اگر نباشه هم یا گردو پودر می‌کنم یا هیچی . 

و جدیدا یکی دو قاشق عسل و سیاهدانه . 

با چای بدون شکر ... 

 

 

طب سنتی میگه اکثر کیست‌هایی که داخل بدن به وجود میاد به‌خاطر سردی بدن هست . خب من هم دقیقا همین مشکل رو دارم و دارم تمام تمام تمام سعی خودم رو می‌کنم که چیزای گرمی کنار انواع غذاهای سردمون بخورم . 

یعنی سعی می‌کنم تو غذاها و چاشنی‌ها از سردی خوردن دوری کنم ولی دیگه سبک زندگی ما متاسفانه این‌طوری شده که اکثریت چیزایی که می‌خوریم سرده . مثل همین برنجی که تقریبا ۵ روز تو هفته می‌خوریم ... 

حداقل این گرمی‌هایی که تو حاشیه می‌خوریم امیدوارم که تاثیر مثبتی داشته به حقِ حقیقت ک.ح.ی.ع.ص .... اباعبدالله عزیزم . 

 

 

نمی‌دونم چرا دلم خواست از این کلیپ‌ها درست کنم امروز : 

 

دریافت

 ..

 

به یار گفته بودم با استادش در مورد روند ادامه مطالعاتم صحبت کنه . استاد گفته بودن که برگرده عقب و شروع کنه از کلیات فلسفه بخونه تا ذهنش بینش فلسفی پیدا کنه . مخالف ادامه مشاء بودن گویا برای فعلا .. 

حالا این یعنی من ضعیف عمل کردم ؟ نمی‌دانم . هرچی که هست یکم اون ذوق و شوق ادامه رو ازم گرفت اما دارم سعی می‌کنم قوی باشم و به حسم غلبه کنم . به این استاد اعتماد کامل داریم و یکی از فوق‌العاده‌ترین افرادی هست که با واسطه یار ، خدای متعال روزیم کرده تا بتونم روندی رو که همیشه تو زندگیم آرزوش رو داشتم جلو ببرم . 

دیشب شروع کردم در همین راستا کتاب آموزش فلسفه آیة الله مصباح رو خوندم حدودا ۴۰ صفحه .

همچنین استاد گفته بودن این مقدار از منطق که خوندم کافی نیست اصلا و باید منطق مظفر رو بخونم با صوت هر استادی که شد .

 

بعد موقع خوندن کتاب آقای مصباح رحمت الله علیه به این نتیجه رسیدم که من واقعا واقعا به مطالعه چنین چیزی احتیاج داشتم قبل از این‌که بخوام وارد متنِ مطالب فلسفه بشم ! یعنی یه کلیاتی از فلسفه ، تاریخ فلسفه ، مفاهیم و کلمات و معنی و اصطلاحات و... . مطالعه داشتم اما جسته و گریخته در حد مقاله . اما نه این‌طور دقیق و پشت سر هم چیده شده ! این کتاب هم که اصلا فوق‌العاده روون بود حتی متوجه نشدم ۴۰ صفحه چطور گذشت ... و چقدر من علاقه دارم الحمدلله ... 

 

تو فلسفه از همه‌ی هم سن و سال‌های خودم خیلی خیلی عقبم . من می‌گم خصوصا کسانی که دانشگاهی فلسفه خوندن . اما یار میگه اشتباه می‌کنم و اونایی که دانشگاهی فلسفه خوندن فقط تعداد انگشت‌شمارشون واقعا سواد درست و حسابی دارن و اکثریت پراکنده‌خوانی کردن با جزوه‌های استادشون و به همون هم قانع شدن و یه نمره‌ای و مدرکی گرفتن و تمام ... الله اعلم . 

به هر حال همین عقب بودن خیلی تو دل من رو خالی می‌کنه اما هیچ‌وقت برای شروع دیر نیست نه ؟؟

خودم رو با این توجیه می‌کنم که در عوض تو روایت و حدیث یکم بهتر از بقیه هم سن و سالام هستم و این به اون در :)   . حتی شاید تو تاریخ .. حداقل تو روند مطالعه‌اش هستم ... 

نمی‌دونم 

چالش‌های مطالعاتی وسط این همه بدبختی خودش برام خیلی استرس‌زا هست . مگر این‌که امام زمان یه نیمه شبی فکر من از کنار ذهنشون گذر کنه و... همین الان که داشتم این جملات رو با بغض می‌نوشتم تو گوشم پیچید صدای این روایت از خود حضرت صاحب عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف که فرمودن : ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی‌کنیم و یاد شما را از خاطر نبرده‌ایم...

 

اجازه بدید خوش‌خیال باشم و خودم رو توی محدوده‌ی اون "شما" که خطاب به شیعیان هست تصور کنم.. فقط تصور کنم ... 

 

 

  • [ زینبم ]