بلاخره بعد از یک ماه یا بیشتر ، جمعه شب اومدیم خونه خودمون و من چقدر دلم برای خونه قشنگ و نقلیم تنگ شده بود !
خونه رو جناب همسر مرتب کرده بود و کاملا تمیز بود به جز این که باید خوب گردگیری میشد که من شنبه کارای گردگیری آشپزخونه رو انجام دادم . آشپزخونه برای من قلب خونهاس .. آشپزخونه که تمیز نباشه کلا بهممیریزم !
جمعه شب خوابم نمیبرد عصبی شده بودم بودم و حتی گریهام گرفت . برای اینکه میدونستم این خونه موندنم یه فرصت کوتاهه و دوباره درگیر مهمونیها و مسافرت هفته دیگه میشیم و دلم میخواست شنبه صبح زود بیدار بشم و از وقتی که دارم خوب استفاده کنم . اما به هرحال دیر به خواب رفتم (بعد از نماز صبح ) ولی خداروشکر ساعت حدودا 7:30 بود که با رفتن همسر ، بیدار شدم ..
با این که زیاد نخوابیده بودم اما سرحال بودم . برای ناهار قورمهسبزی گذاشتم . بعد از مدتها بود که تو خونه خودم درست و حسابی آشپزی میکردم و حالم حسابی خوب بود..
بعد از بار گذاشتن ناهار و مرتب کردن خونه صبحانه خوردم و همزمان سریال ریپلای 1998 رو نگاه کردم . قسمتهای آخرش بود و همش به خودم لعنت میفرستادم که چرا شروعش کردم ... به این دلیل که خیلی قشنگ بود اما طوووولانی . به خاطر خوب بودنش نمیتونستم نصفه و نیمه رهاش کنم و به خاطر طولانی بودنش همش درگیرش میشدم .
اما در کل واقعا خیلی قشنگ بود و دوسش داشتم و حس خوبی باهاش داشتم ..
بعد ، از ساعت 11 تا ساعت 12 خوابیدم و وقتی بیدار شدم برنج رو دم کردم . حدودا 13:30 بود که آقای همسر اومد و ناهار خوردیم .
بعد از ناهار بالاخرههههه نشستم پشت میز مطالعه نازنینم و کتابهای جدیدی که باید امسال بخونم و از نمایشگاه کتاب سفارش داده بودیم رو چیدم رو به روم و کتابهای قدیمی که فروردین شروع کردم رو گذاشتم رو به روم تا ادامه بدم .
این بار به جای کتاب شریف کافی ، با فلسفه مشاء شروع کردم و مبحث قبلی رو حاشیهنویسیهاش رو مرور کردم که ببینم کجا بودم و چه شد.. بعدش هم فصل جدید رو شروع کردم :
" ابن سینا در این فصل با بیانی دیگر به توصیف ذات کامل واجب الوجود میپردازد وی میگوید : ....... "
یکی دو صفحهای میخونم و میبینم از شدت خوابآلودگی اصلا نمیتونم ببینم و خطهای کتاب درهم میشه برام !
روی مبل میخوابم اتاق نمیرم که مزاحم خواب همسر نشم و بیدارش نکنم .
خوابم نبرده بود که با صدای پاهاش هوشیار شدم و دیگه خوابم نبرد..
چای خوردیم و یکم صحبت کردیم .. آخ که چقدررر دلم برای همین نیم ساعتهای بعد از ظهر و خوش و بش کردن با این بشر تو خونه خودمون تنگ شده بود ! چیه این دوست داشتن واقعا ؟؟ خلاصه که چای و سوهانِ قم به جانم نشست و سرحال شدم .
برگشتم پای درسم و نمط ششم اشارات به لطف نگاه حضرت صادق (علیه السلام و علیه العشق) به پایان رسید و فصل جدید رو گذاشتم برای فردا .
کتاب شریف کافی رو باز کردم و شام رو روی دوش آقای خونه گذاشتم :) و از ثواب اینکه من دارم درس میخونم براش گفتم و پذیرفت .
بعد از کافی ، کتاب فوقالعاده " نخل و نارنج " رو باز کردم و وارد دنیای شیخ مرتضی انصاری شدم و یه پست جداگانه در مورد این کتاب عالی فردا میذارم حتما .
قبلا هم گفته بودم ، خونه ما کوچیک و قدیمیه ، طبقه 4 بدون آسانسور اما یه مزیتی که داره اینه که رو به روی خونه ساختمونی نیست و تا خیابون اصلی رو میشه از این بالا دید . درسته که تا از همکفت برسی به طبقه چهارم پدرت در میاد اما وفتی که رسیدی ، دیگه همه چیز از اینجا خوب به نظر میرسه.
رو به روی خونه که فقط از آشپزخونه پنجره داره و در تراس هم تو آشپزخونهاس ، یه خرابه بزرگ هست که سالهاست خرابه مونده.. برای همین من وقتی بیرون رو نگاه میکنم سعی میکنم با نگاه به خیابونی که دورتر هست زاویه دیدم رو زیبا کنم و عملا خرابه رو در نظر نگیرم . اما اگر این جلو پارک بود ( چندباری خوابش رو دیدم..) خب خیلی بهتر بود :))
اما در نهایت میخواستم این رو بگم که میز مطالعه من رو به آشپزخونهاس و وقتی میشینیم پشت میز میتونم نوک خونههای اون دور دورا و آسمون رو ببینم و حالم باهاش خوب شه . این عکس حال و هوای من :
شام پوره سیبزمینی خوردیم و به همسر گفتم که چقدر دلم برای دستپخت جذابش تنگ شده بود ! فقط نمیدونم چرا بعدش موقع خواب شدیدا معده درد گرفتم... فکر کنم یه چیزی تو غذا ریخته بود که من دیگه ازش غذا نخوام :))
جدا از شوخی ، فکر کنم چون نون زیاد خوردم معدهام درد گرفت ...
همین فعلا . چقدر نوشتم ...