خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

الحمدلله که روزهای سختم گذشت .. حالا حالم خوبه . اومدم خونه خودم اوضاع آروم و حساب‌شده می‌گذره . این هفته بهتر درس خوندم . دوشنبه با یار رفتیم خونه پری اینا و قرار مباحثه داشتیم . یار و یارِ پری رفتن تو اتاق مطالعه پری اینا اون‌جا بحث درس خارجشون رو دوره کردن . من و پری تو اتاق خوابشون بودیم و مشاء بحث کردیم الحمدلله خیلی مفید بود . بعدش هم باهم کافی خوندیم و شب هم موندیم خونشون و تا ساعت ۴:۳۰ صبح حرف زدیم و کلی خندیدیم . 

پری معلمه و به خاطر آلودگی غیر حضوری بود و مجبور بود ۷ صبح بیدار شه ولی من تا ۱۰ اینا خوابیدم قشنگ :)) 

فرداش با پری رفتیم بیمه من یه سری کار داشتم . بعدش رفتم خونه مامان اینا اما برای شب خونه ما دوباره قرار مباحثه گذاشتیم . پری مواد فلافل آماده کرده بود با خودش آورد خونه ما ، منم گوجه و کاهو و خیارشور آماده کردم و با یار و پری و یارِ پری کنار هم شام خوردیم و بعدش باز تا ساعت حدودا ۱۲:۳۰ شب بحث کردیم . 

اون وسط ساعت ۱۱:۳۰ اومدیم پیش آقایون و ۴ نفری یه روضه جمع و جور گرفتیم . عاشورا و روضه جناب علی‌اصغر علیه‌السلام.  

قرار بود پری اینا بمونن ولی یه ماجرایی براشون پیش اومد که شب برگشتن خونه . امروز هم قرار بود باهم بیایم تهران چون خونه مادرشوهرهامون کلا ۲ تا کوچه فاصله داره و در واقع اون کلاسی که گفتم یار ۴ شنبه‌ها باید بره شامل یار و استاد یار و دوست یار هست که این دوست یار در واقع همین یارِ پری هست.. یعنی همسر هر دوتامون امروز کلاس داشتن و ما قرار بود بریم خونه مادرشوهرامون... ولی خب پری یکی دو ساعت پیش زنگ زد گفت که مادرشوهرش سرماخورده و پری نمیاد تهران . فلذا من تنها دارم میرم و الان تو متروام ... 

 

فردا برای ناهار هم خونه مامان یار هستیم و بعدش برمی‌گردیم کرج ، شب یلدا رو ان شاءالله  کنار مامان بزرگم اینا دور همیم . 

قبول دارید عوض کردن اسم شب یلدا یکی از مسخره‌ترین کارهای ممکن بود ؟!! :/ لطفا قبول داشته باشید ، تشکر ...

 

اون‌شب که قرار بود بریم خونه پری اینا ، من نزدیک غروب بود داشتم درس می‌خوندم و دیدم آسمون دقیقا یاسی و بنفشه.. چقدر فضا حال خوب کن بود برام . چراغا رو خاموش کرده بودم به جز چراغ مطالعه روی میزم . و چراغ زیر کابینت‌ها و چراغ خوشگلای بالکن ... 

این روایت رو می‌خوندم و تصمیم گرفتم ترکیبی براتون بذارمش . 

پ.ن: اگر شما هم گاهی دچار افسردگی میشید ، بیشتر روی ابعاد این روایت تأمل کنید ♡

 

 

 

 

امروز هم که داشتم آماده می‌شدم می‌خواستم برای توی راه کتاب بردارم بخونم یادم افتاد بقیه نشان کتاب‌هام رو همه رو استفاده کردم و لا به لای بقیه کتابامه . ولی یدونه لازم داشتم... و حقیقتا باید حس خوب بگیرم و با گذاشتن یه برگه لای کتاب حس بدی می‌گیرم :( . برای همین تند تند یه نشان‌گر کتاب برای خودم دست و پا کردم :)) و دوستش می‌دارم...

 

  • [ زینبم ]

بدنم هنوز میخاره :) ، دون دون‌هام بهتر شده از دیشب ولی هنوز اذیت‌کننده‌اس.. 

از شنبه خونه مامانمم ، فقط کتاب آموزش فلسفه رو با خودم آوردم و اصول کافی رو هم تو گوشیم دارم . 

الان تصمیم گرفتم که دوباره شروع کنم . یک هفته‌اس هیچی درس نخوندم ! 

کتاب آموزش فلسفه رو ۱۵۰ صفحه‌اش رو خوندم و حدودا ۲۰۰ صفحه‌اش مونده . 

جلد ۲ کافی رو ان شاءالله این هفته تموم می‌کنم . خوش‌حالم که تا قبل از جراحیم این ۲ تا کتابم رو تموم می‌کنم . درمورد فلسفه ، برای من اولین قدم سخت‌ترین بود که الحمدلله برداشتم . امید داریم...

 

الان که پست رو گذاشتم  درسم رو شروع می‌کنم ، حتی اگر حالم بد باشه بایددد حداقل ۱۰ ، ۱۵ صفحه‌ای فلسفه رو بخونم و بعدش ۲ تا باب کافی می‌خونم . با نگاهِ امام صادق علیه‌السلام و عشق ...

 

  • [ زینبم ]

دیروز به دکترم پیام داده بودم و پرسیده بودم ممکنه عفونت داخلی داشته باشم برای همین دوباره آبله گرفته باشم یا نه؟ گفت اصلا امکان نداره دوباره آبله بگیری . ولی خب چه کنم که نه تنها مامان و بابام جفتشون یادشونه ، بلکه عمه‌هامم یادشونه :)) ، آخه با دختر عمه‌ام باهم گرفته بودیم ... 

نمی‌دانم! 

دو سه روز مثل جهنم گذشت . شب‌ها نمی‌تونستم بخوابم ، از شدت تب و لرز و این دون‌دون‌ها هم که حسابی اذیت کننده بود برام . ولی دیشب بلاخره به زور کدئین راحت خوابیدم .

 

 

خونه مامانم اینا خوابیدن یکم سخته . پاندا شب‌ها بیداره و هی میاد از تو یخچال یه چیزی بر می‌داره ، می‌خوره ، می‌بره ، میاد و میره و سر و صدا ! بعد ساعت ۲ اینا مامان و بابا بیدار میشن برای نماز و این چیزا ، اونا هم یه جور سر و صدای خودشون رو دارن . البته بگم مامان اینا واقعاااا رعایت می‌کنن که سر و صدا نشه . اما منم خیلی به صدا حساسم...

دونه‌های روی صورتم بیشتر از بقیه بدنم بود و تنها کسی که نگران نیست جای اینا بمونه منم .

این چند روز خیلی سختی کشیدم و خیلی هم سخت گذشت ! ولی حکمت بعضی سختی‌هاش رو خودم فهمیدم . یعنی اگر اون سختی نبود ، من باید متحمل سختی بیشتری می‌شدم ! واقعا خداروشکر.. 

حس می‌کنم خدا داره با لبخند نازم می‌کنه و میگه طاقت بیار یکم دختر خوبم :)

الان بهترم

الان خیلی بهترم چون دیشب راحت خوابیدم 

خداروشکر

  • [ زینبم ]

در پاسخ به سوالاتتون دوستان تو نظرات عمومی و خصوصی ، همین‌جا میگم 

طبق چیزی که من خوندم فقط ۳ ، ۴ درصد از مردم جهان ! امکان داره دو بار آبله مرغون بگیرن 

و بلهههه منننن جزووو اونننن ۳ درصدم !! منننن بدبختتتت من فلک زدههههه من تخلهببعیهبرهزعی۵فسب ... خدایا ! 

 

اون سه ‌، چهار درصد هم کسانی هستن که یا ایدز دارن یا به واسطه قرص‌ها و بیماری‌های دیگه سیستم ایمنی بدنشون یا ضعیف شده و یا سرکوب شده . خب.. من الان یک‌ساله یه سره دارم قرص می‌خورم و دوبار جراحی داشتم.. قطعا سیستم ایمنی بدنم ضعیف شده ، اوکی . ولییییی با این اوضاعی که از بدبختی و بدشانسی خودم دارم می‌بینم ، از اون‌جایی که یک ماه اخیر یه سره زیر سِرُم و انواع آمپول و آزمایشگاه و... بودم ، خب اگر بیان بهم بگن : تو ایدز گرفتی ، اصلا تعجب نمی‌کنم :) 

 

بله

بله

بله

 

دیشب هر نیم ساعت یک‌بار گریه کردم و حق دارم ! واقعا حق دارم.. حالم بده . دعا نگرفته باشن برام ؟ دو ساله یه بدبختیم تموم میشه ، بعدی شروع میشه... خرافاتی شدم؟! 

 

 

 

 

 

+ راستی ، آزمایشی که گفته بودم تو دو سه تا پست قبلی ؟؟ جوابش اومده و ترجمه خودمونیش اینه : از این بدتر نمیشد باشه :)))

  • [ زینبم ]

ای کاش سرما خورده بودم 

آبله مرغون گرفتم :)

برای دومین بار تو زندگیم !!

  • [ زینبم ]

خب به سلامتی فکر کنم وسط این همه گرفتاری دارم سرما هم می‌خورم ! 

امروز هیچ کار خاصی نکردم جز این‌که خونه رو گردگیری کردم و شام گذاشتم . یار جمعه‌ها سعی می‌کنه خیلی از کارها رو انجام بده و مشارکت خودش رو تو کارای خونه با زبون بی‌زبونی اعلام کنه . خدا خیرش بده خیلی دعاش کردم از ته قلبم .

 

یار گفت برای شام قیمه بذارم . منم آخرین گوشت آبگوشتی‌های تو فریزر رو نذر بی‌بی ام‌البنین کردم و قیمه بار گذاشتم .. یک هفته بود که خونه خودم نبودن ، یک هفته بود که آشپزی نکرده بودم . یک هفته بود بوی مراحل پخت غذا به مشامم نخورده بود .. زنده شدم ! من قبل از ازدواج از آشپزی متنفر بودم.. البته هنوزم وقتی چندین روز پشت سر هم آشپزی می‌کنم واقعا خسته‌کننده میشه برام . ولی امروز خوش‌حال شدم باهاش . در حدی که دلم خواست از مراحل پختش عکس بندازم :/ ...

 

 

الان که دارم ‌می‌نویسم سر درد و بدن درد دارم و نوک انگشتام یخ زده و خودم دارم از گرما بالا میارم ! این وسط نگران طعم قیمه‌ام .. یادم رفته بود لیمو‌هارو قبلش تو آب بذارم خیس بخوره و می‌ترسم تلخ بشه خورشتم . توسل به خود بی‌بی ام‌البنین می‌کنم که بعد از یک هفته غذای خوش‌مزه بدم به یارم :( 

 

ساعت ۳ و نیم ظهر دوباره خوابیدیم و چقدر من خوابای بد دیدم .. و یخ زدم تو خواب ! تا ساعت ۶ و نیم خوابیدیم و نماز اول وقت نخوندیم :( (یاد خواستگار سمی دزیره جان افتادم :)) ، اگه الان اون جای یار بود احتمالا حکم قتل من امشب صادر میشد :))  ) 

 

و بله.. پس‌فردا جواب یه سری آزمایش‌ها مشخص میشه . هرچه او خواست.. توسل به خودِ رَبّ کردم !

 

 

  • [ زینبم ]

وضعیت فعلی : اومدم خونه مامان‌بزرگ و رو تخت دایی نشستم تو تاریکی و دارم تایپ می‌کنم چون فقط این‌جا خنکه . مامانی با دوتا داداش‌هاش رفتن شهرستانشون مراسم ختم . مامانم صبح رفته بودن بیمارستان بقیه‌الله برای فیزیوتراپی زانو... ، ظهر برگشتن . من برای هممون پاستا درست کردم و پاندا هم بعدش قهوه رو گذاشت . خاله کوچیکه قراره دونات درست کنه و منم تا یکی دو ساعت دیگه میرم خونه خودم چون یار دیشب خونه مامانش بود و ساعت ۶ اینا می‌رسه خونه . 

مامان و پاندا می‌مونن پیش خاله که نترسه . وضعیت استقلال خاله کوچیکه و مامان‌بزرگم شدیدا افتضاحه !! به شدت به هم‌دیگه وابسته هستن در حدی که خاله‌ عملا میگه با کسی ازدواج می‌کنه که قیول کنه یا خاله هر شب وقتی هوا تاریک میشه بره پیش مامانی و اون‌جا بمونه و بخوابه (!) یا این‌که مامانی بیاد باهاشون زندگی کنه :| این رو از یک دختر ۴۰ و خورده‌ای ساله می‌شنوید !! و این درحالیه که مامان‌بزرگ من ۷۰ سالشه اما کارهای روزمره خودش رو می‌تونه انجام بده کاملا... تازه خونه مامانمم که خیلی به این‌جا نزدیکه و تقریبا یک روز در میون بهش سر می‌زنن.. و یه چیز عجیب‌تر هم این‌که من دایی بزرگمم ازدواج نکرده و خونه اس !!! یعنی اساسا مامان‌بزرگ من شبا اصلا تنها نیست تو خونه :// 

اون‌قدری بهتون بگم که الان که بعد از ساااال‌ها اون‌هم از سر اجبار مامان‌بزرگم بدون خاله رفته شهرستان ، ما باید بمونیم و مواظب خاله ۴۰ سالمون باشیم که تنهایی ( داییم هستا ) ، نترسه ! :/ 

با خالم نمی‌تونیم تنهایی جایی بریم ، میگه مامان هم بیاااد خوش می‌گذرههه... موقع تاریکی هوا هرجایی باشه خودش رو می‌رسونه خونه چون میگه مامان می‌ترسه . یه بار با ما اومده بود دکتر موندیم تو ترافیک و دیر شد ، مامان‌بزرگم زنگ زد بهش و کم مونده بود نفرینش کنه .. که چرا تا الان نیومدی خونه؟!! شب‌ها روی یه تخت دو نفره باهم می‌خوابن... حتی خالم اصلا تو پذیرایی هم نمی‌خوابه و میگه مامان شبا می‌ترسه و مامان‌بزرگمم واقعا وابسته‌اس.. 

 

وای خیلی سمه این ماجراها.. مامانی از ترس ازدواج خاله رو همه خواستگارا هزارتا عیب میذاره و علنا میگه برای چی ازدواج کنه؟؟ اگر ازدواج کنه پس من چیکار کنم ؟ ://  خاله هم هی میگه من همین که از مامانم نگه‌داری می‌کنم کلی ثواب می‌کنم.. در حالی که هر روز بیشتر از قبل مامان‌بزرگ رو تنبل بار میاره....

 

آره ، خلاصه .. مامان و پاندا می‌مونن پیش خاله که تنها نباشه. 

 

 

من چطورم ؟ بد.. پریشب داشتم از شدت درد و فشار پایین جان به جان آفرین تسلیم می‌کردم :) 

به یار گفتم اصلا چطور ممکنه این همه درد تو بدن یه نفر جمع شه ؟! مگه جنگه ؟! اونم برام از رستوران شبانه سیب‌زمینی با سس آلفردو سفارش داد خوردم . دیگه روم نشد بهش بگم با این چیزا خوب نمی‌شم و سعی کردم هرچی توان دارم رو جمع کنم و خودم رو خوشحال و خوب نشون بدم و بعدش واقعا حالم خوب شد . انگار اون حجم از فشار پایین ضعیف‌ترم کرده بود و درد بهم غالب شده بود . دیگه سیب‌زمینی رو که خوردم و قرص مسکن کم کم روال شدم...

 

قرص ، دارو ، آمپول و.. متوقف شدن و باید تا هفته آینده صبر کنم و اگر فا***نگ مشکل لعنتی دیگه‌ای پیش نیاد وقت بگیرم واسه جراحی ... اه اه اه ، خسته شدممممممم 

 

احتمالا دیگه فقط وقتی این‌جا پست بذارم که بیام و زمان عملم رو اعلام کنم .. ان شاءالله 

 

دلم میخواد یه برچسب بزنم رو پیشونیم که : من رو با دردام و بدبختی‌هام تنها بذارید و اصلا باهام حرف نزنید به غیر از شما یار عزیز ! شماهم البته با احتیاط کامل رفتار کن... تشکر ! 

....

همین 

  • [ زینبم ]

 

 

سلام به هوایی که یکم تمیز‌تر شده اما این تمیزی نهایتا تا غروبِ امروز دووم میاره... 

تو اسنپم و دارم از خونه مادر یار میرم کرج خونه خودمون . حالا چرا دارم ۱۷۰ تومن پول اسنپ میدم ولی با مترو نمی‌رم ؟! 

چون دیشب ساعت ۲:۳۰ به زور خوابم برد و بدخواب شده بودم و از یک ساعت پیش (ساعت ۶ ) دارم ریز ریز درد کشیدن و تیر کشیدن و حالت تهوع رو تحمل می‌کنم و دیگه رد دادم 🔫😞

 

چهارشنبه صبح خاله رو بردیم چشمش رو لیزیک کرد . بعدش من می‌خواستم بیام تهران ، آخرین چهره‌ای که ازش دیدم این بود که چون فشارش افتاده بود یه لیوان آب‌هویج دستش بود و از اون‌طرفم می‌خواست نماز بخونه مقنعه نماز سرش بود . یه عینک ریبن مردونه خلبانی‌ام تو چشمش بود... یعنی با این حالِ بدم الانم که یادم میاد قیافه‌اش می‌خوام از خنده به چند تکه مساوی تقسیم شم . یعنی " چطو به تو گیر نداد " اگر قیافه بود می‌شد خاله من اون دقایق... 

 

آره.. بعدش اومدیم تهران خونه ری‌ری و تا ساعت ۵ صبح ، من و یار و ری‌ری و یارش و پری و یارِ پری جاسوس بازی کردیم و موجبات آزار و اذیت همسایه‌شون رو فراهم کردیم .. اون‌قدر سر و صدا کردیم ۶ نفری که ساعت ۵ صبح که دیگه کم کم می‌خواستیم بریم از خونه‌شون می‌گفتیم بریم در خونه همسایشون رو بزنیم و حلالیت بطلبیم... فقط نمی‌دونم چرا هرچی اصرار کردیم که بابا بذار بریم حلالیت بطلبیم همسر ری‌ری قبول نمی‌کرد و می‌گفت ۵ صبح ساعت حلالیت گرفتن نیست :) خب تو خواب بمیریم و نشه و بعدش حلالیت بگیریم خوبه ؟! شما پاسخ‌گویی ؟!

 

بعد دیگه برای نماز صبح پری و یارِ پری برگشتن کرج و ما هم رفتیم خونه مامان یار و خوابیدیم تا ساعت ۱۱ ظهر . 

ناهار اون‌جا بودیم.. شام اون‌جا بودیم... شب اون‌جا موندیم و الان دارم برمی‌گردم :) یعنی این‌قدر این دو روز برای من فرسایشی بود که حد نداره . جسم و روحم خسته‌اس و کشش صحبت کردن با آدما رو ندارم . دیشب از ساعت ۱۱ به بعد دوست داشتم هرکس میاد باهام حرف بزنه رو سایلنت کنم .

 

( درد دارم :)

 

 

برنامه این هفته هم که تا این‌جا ، امروز پاندا رو می‌بینم خرررر دلم براش یه ذره شده بود اه... دیشب رسید کرج بعد از یک هفته . ساعت ۲ ظهر باید برم پیش دکترم و قطعا پروسه رفتن و برگشتن تا ساعت ۷ ، ۸ شب طول می‌کشه . در عین حال یه بسته دیجی‌کالا دارم که از ساعت ۳ تا ۶ قراره برسه . طی یه حرکت انتحاری پاندا رو دارم می‌کشم خونه خودم که بعد بهش بگم بمونه من برم دکتر و اونم بسته سفارشم رو تحویل بگیره :)) کاربرد خواهر مگه همین نیست ؟! به درد دیگه‌ای که نمی‌خورن خواهر کوچیک‌ترا.. :)) 

 

باید فاطمه دوست دوران دبیرستانم رو ببینم ، با پری مباحثه مشّاء بذاریم دو شب . دندون‌پزشکی بریم با یار . فعلا همین ... ولی همون‌طور که می‌دونید هیچ روزی قرار نیست بدون برنامه و با خیال راحت و نرمال بگذره... 

 

 

ستاره‌روشن‌هارو بعضیاشو خوندم بعضیاشو نه .. فردا پس‌فردا کامل می‌خونم مطالب بیانی‌هارو . 

این هم از این

....

  • [ زینبم ]

همین الان که تو تاریکی خونه رو تخت دراز کشیدم و دارم وبلاگ‌های به‌روزشده بیانی‌هارو می‌خونم ، آقای یار از خواب بیدار شده و میگه کِی ؟ منم خیلی ریز سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم . اهمیت ندادم و خنده‌ام هم گرفت و دوباره شروع کردم به خوندن مطلب تو گوشیم . یار دوباره بعد از چند ثانیه گفت با توام ! کِی ؟! 

:|

بعد با ناراحتی پشتش رو کرد بهم و خوابش رو ادامه داد... :)) فردا که براش تعریف کنم از خنده نصف میشه :))

حالا چرا ناراحت شد؟ :)) باید جوابش رو میدادم یعنی؟! :)

پروردگارِ توهم میشه شبا !

بعد از ۵ سال زندگی.. هنوز عادت نکردم !

 

هفته پیش نصفه شب یهو تو جاش نشست و شروع کرد روی هوا یه چیزی رو گرفتن :) . تکونش دادم گفتم یار عزیزم ، توهم زدی.. بعد با خواب‌آلودگی تمام نگاهم کرد و گفت واقعا ؟؟ سرم رو در جهت مثبت تکون دادم . دوباره پرسید جدی میگی ؟! گفتم آره .. با یه قیافه‌ی شدیدا متفکر ، گفت عجب.. و خوابید :/

 

خدایا ساعت ۳ نصفه شب چرا با من شوخی می‌کنی آخه ؟! :))

  • [ زینبم ]

 

دیروز خونه مادرم اینا بودیم ، پاندا که نیست جاش خیلی خالیه و خونه سکوته . دلمم براش تنگ شده و منتظرم برگرده تا ببینم بهش خوش گذشته یا نه . می‌دونم وقتی برگرده تا یک هفته حرف برای گفتن داره :)) . 

دیشب رفتیم خیابون وحدت و معجون خوردیم ، اون‌قدر دیوونه هستیم که ساعت ۱۰ و نیم از کرج راه‌افتادیم رفتیم تهران به خاطر یه معجون ! و ساعت ۱۲ و نیم رسیدیم خونه و شب هم همون‌جا خونه مادر اینا خوابیدیم . 

قرار بود آخر هفته مامان بابای یار رو دعوت کنیم خونمون که یار زنگ زده بود و مامانش گفته بود این هفته مهمون دارن و این حرفا (فکر کنم بیشتر تعارف می‌کرد) . قرار بود من زنگ بزنم باهاشون دوباره حرف بزنم که مادرم گفتن خاله کوچیکه پنجشنبه عمل لیزیک چشم داره و تنهاس و ما باهاش بریم بیمارستان.  دیگه قضیه دعوت کردن رو کنسل کردیم که با خاله برم من .

از اون‌طرف زنِ پسر عموی یار که کرجیه ( این‌جا بهش می گم " ری‌ری ") و با من و اون دوستم که با دوستِ یار ازدواج کرده (این‌جا بهش می‌گم پَری ) دوسته :) ، پیام داد تو گروه و جفتمون رو دعوت کرد پنجشنبه شام خونشون . خوبیش اینه که یار با پسر عموش جدا از بحث فامیلی دوست هم هستن و فضا بین آقایونمون هم کاملا رفاقتیه ... 

امان از پنجشنبه شب ! دارم از الان به راه‌های فرار از غیبت فکر می‌کنم ...

می‌دونید دیگه واقعا سخته . ما با هم صمیمی هستیم و از طرفی مادرشوهر من و مادرشوهر ری‌ری که باهم جاری هستن ، با هم همسایه هم هستن و هر روز هم‌دیگه رو می‌بینن . و هر جفتشون با مادرشوهر پری دوستن ، البته بیشتر مادرشوهر من با مادرشوهر پری دوسته ولی در کل چون هر سه‌تا خانواده تو یه محله هستن همش با هم در ارتباطن ..

دیگه خلاصه حرف مشترک زیاد داریم ما سه تا باهم :)   و فقط خدا رحم کنه :) 

باز من و پری چون سیر مطالعاتمون با هم تقریبا تو یه راستا هست وقتی دوتایی باهم هستیم بیشتر وقتمون به حرف زدن در مورد مسائل مطالعاتیمون میره ... ولی وقتی ری‌ری هست نمیشه خیلی در مورد اون مسائل حرف زد . باید تدبیری بیاندیشم تا پنجشنبه ! 

 

امروز رفتم مرکز خدمات حوزه علمیه آقایون چون یار سرکار بود و نمی‌تونست مدارک پزشکیم رو ببره به بیمه حوزه تحویل بده و خودم مجبور شدم برم . دم ورودی یه آقایی که معلوم بود خودش هم طلبه‌اس ازم اطلاعات فردی گرفت تا بتونم وارد بشم . بعد موقع برگشت وقت خارج شدن نمی‌دونستم موقع خروج هم باید چیزی بگم و ثبت کنم یا نیازی نیست ؟ برای همین هم فقط یکم سرعتم رو کم کردم و همین‌طور که به سمت درِ خروج می‌رفتم گفتم : خسته‌نباشید . بعد اون مرده بهم گفت قربون شمااا ( انگار از روی عادت ) بعد یهو خودش با چشم گشاد خشکش زد و با صدای آهسته گفت شرمنده ،  تشکر . منم که کلا هرجا تنها میرم ناخودآگاه اخمو میشم ، بیشتر اخم کردم و اومدم . ولی کلی تو ماشین به قیافه ترسیده‌اش خندیدم :)) . 

 

این هفته بیشتر کتاب خوندم و فعلا تا حدی راضی‌ام از خودم . امشب هم ۱۵ صفحه از کتاب آموزش فلسفه آقای مصباح رحمت الله علیه رو خوندم . تا این‌جا که خیلی دوستش داشتم . تا ببینیم چی میشه ...

کتاب منطق جناب مظفر رو گذاشتم دم دست که صوت یه استاد خوب رو پیدا کنم و شروع کنم . 

کافی رو دیشب در حد ۵ ، ۶ صفحه خوندم . مطلبم رو که منتشر کنم این‌جا میرم سراغ کافی ان شاءالله. 

 

 

خب دیگه برنامه این هفته هم مشخص شد... فردا خونه خودمم ، چهارشنبه دیگه نمیرم با یار تهران . میرم خونه مامان‌بزرگ ، که پنجشنبه صبحِ بریم برای جراحی خاله . در عوض پنجشنبه بعد جراحی خاله میرم تهران که بریم خونه ری‌ری . جمعه برای ناهار میریم خونه مامان یار و احتمالا شب برمی‌گردیم کرج.. 

 

می‌بینید :) زندگی من رو هواس و کلا یکی دو روز تو هفته درست و حسابی خونه خودمونیم . هر هفته یه برنامه‌ی جدید و غیرقابل پیش‌بینی... می‌دونم یکی دوهفته دیگه باز کارم گریه و زاری به خاطر این وضعیت تخیلیه :) ....

 

 

 

  • [ زینبم ]