وضعیت فعلی : اومدم خونه مامانبزرگ و رو تخت دایی نشستم تو تاریکی و دارم تایپ میکنم چون فقط اینجا خنکه . مامانی با دوتا داداشهاش رفتن شهرستانشون مراسم ختم . مامانم صبح رفته بودن بیمارستان بقیهالله برای فیزیوتراپی زانو... ، ظهر برگشتن . من برای هممون پاستا درست کردم و پاندا هم بعدش قهوه رو گذاشت . خاله کوچیکه قراره دونات درست کنه و منم تا یکی دو ساعت دیگه میرم خونه خودم چون یار دیشب خونه مامانش بود و ساعت ۶ اینا میرسه خونه .
مامان و پاندا میمونن پیش خاله که نترسه . وضعیت استقلال خاله کوچیکه و مامانبزرگم شدیدا افتضاحه !! به شدت به همدیگه وابسته هستن در حدی که خاله عملا میگه با کسی ازدواج میکنه که قیول کنه یا خاله هر شب وقتی هوا تاریک میشه بره پیش مامانی و اونجا بمونه و بخوابه (!) یا اینکه مامانی بیاد باهاشون زندگی کنه :| این رو از یک دختر ۴۰ و خوردهای ساله میشنوید !! و این درحالیه که مامانبزرگ من ۷۰ سالشه اما کارهای روزمره خودش رو میتونه انجام بده کاملا... تازه خونه مامانمم که خیلی به اینجا نزدیکه و تقریبا یک روز در میون بهش سر میزنن.. و یه چیز عجیبتر هم اینکه من دایی بزرگمم ازدواج نکرده و خونه اس !!! یعنی اساسا مامانبزرگ من شبا اصلا تنها نیست تو خونه ://
اونقدری بهتون بگم که الان که بعد از ساااالها اونهم از سر اجبار مامانبزرگم بدون خاله رفته شهرستان ، ما باید بمونیم و مواظب خاله ۴۰ سالمون باشیم که تنهایی ( داییم هستا ) ، نترسه ! :/
با خالم نمیتونیم تنهایی جایی بریم ، میگه مامان هم بیاااد خوش میگذرههه... موقع تاریکی هوا هرجایی باشه خودش رو میرسونه خونه چون میگه مامان میترسه . یه بار با ما اومده بود دکتر موندیم تو ترافیک و دیر شد ، مامانبزرگم زنگ زد بهش و کم مونده بود نفرینش کنه .. که چرا تا الان نیومدی خونه؟!! شبها روی یه تخت دو نفره باهم میخوابن... حتی خالم اصلا تو پذیرایی هم نمیخوابه و میگه مامان شبا میترسه و مامانبزرگمم واقعا وابستهاس..
وای خیلی سمه این ماجراها.. مامانی از ترس ازدواج خاله رو همه خواستگارا هزارتا عیب میذاره و علنا میگه برای چی ازدواج کنه؟؟ اگر ازدواج کنه پس من چیکار کنم ؟ :// خاله هم هی میگه من همین که از مامانم نگهداری میکنم کلی ثواب میکنم.. در حالی که هر روز بیشتر از قبل مامانبزرگ رو تنبل بار میاره....
آره ، خلاصه .. مامان و پاندا میمونن پیش خاله که تنها نباشه.
من چطورم ؟ بد.. پریشب داشتم از شدت درد و فشار پایین جان به جان آفرین تسلیم میکردم :)
به یار گفتم اصلا چطور ممکنه این همه درد تو بدن یه نفر جمع شه ؟! مگه جنگه ؟! اونم برام از رستوران شبانه سیبزمینی با سس آلفردو سفارش داد خوردم . دیگه روم نشد بهش بگم با این چیزا خوب نمیشم و سعی کردم هرچی توان دارم رو جمع کنم و خودم رو خوشحال و خوب نشون بدم و بعدش واقعا حالم خوب شد . انگار اون حجم از فشار پایین ضعیفترم کرده بود و درد بهم غالب شده بود . دیگه سیبزمینی رو که خوردم و قرص مسکن کم کم روال شدم...
قرص ، دارو ، آمپول و.. متوقف شدن و باید تا هفته آینده صبر کنم و اگر فا***نگ مشکل لعنتی دیگهای پیش نیاد وقت بگیرم واسه جراحی ... اه اه اه ، خسته شدممممممم
احتمالا دیگه فقط وقتی اینجا پست بذارم که بیام و زمان عملم رو اعلام کنم .. ان شاءالله
دلم میخواد یه برچسب بزنم رو پیشونیم که : من رو با دردام و بدبختیهام تنها بذارید و اصلا باهام حرف نزنید به غیر از شما یار عزیز ! شماهم البته با احتیاط کامل رفتار کن... تشکر !
....
همین
- ۰ نظر
- ۱۶ آذر ۰۲ ، ۱۸:۳۰