من اومدم پیش دکترم و استرس دارم در حدی که استخونهای گلوم درد میکنه :)) نمیدونم میفهمید منظورم رو یا نه..
دعام کنییییییدددددد🌷🙏🏻
- ۱ نظر
- ۰۳ مهر ۰۲ ، ۱۷:۳۷
من اومدم پیش دکترم و استرس دارم در حدی که استخونهای گلوم درد میکنه :)) نمیدونم میفهمید منظورم رو یا نه..
دعام کنییییییدددددد🌷🙏🏻
امروز بعد از رفتن یار ( ساعت ۶ و نیم صبح ) ، احساس کردم روی پاهام بند نیستم و باید بیشتر بخوابم . بعد از مدتها بود که بعد از بیدار شدن برای نماز باز برمیگشتم تو تخت . تا ساعت ۱۱ ظهر خوابیدم ! بدنم کم آورده بود و دوباره شارژ شدم...
امروز یار از سرکار مستقیم میره خونه مادرش تا با بردار کوچکترش برن قم زیارت سیده معصومه سلاماللهعلیها. پس شب نمیاد و من هم از فرصت استفاده میکنم و با مامانم و پاندا ساعت ۴ ( ۱ ساعت دیگه) میریم پارک بالای خونه و بعدش هم میریم خونه مامانی و شب رو کنار مادربزرگ و خاله کوچیکه ( متولد اسفند ۶۰ - مجرد ) سپری میکنیم . فردا ظهر من هم میرم تهران خونه مادر یار چون از وقتی از اربعین برگشتیم هنوز نتونستم برم .
و قسمت پر استرس ماجرااااا :
پس فردا از خونه مادر یار میریم پیش خانم دکتر :¤ و فقط خدا میدونه که بعد از سونوگرافی قراره چی بهم بگه ، آیا شرایط برای جراحی فراهمه و وقت عمل میده بهم ؟! یا باز هم قرص و دارو ؟! همچنان من شدیدا محتاج دعام میدونید دیگه؟!
بعد از ناهار ،
نشستم پشت میز :
و پاییزم رو با خوندن این روایت در کتاب اصول کافی شریف شروع کردم و مسرورم...
پاییزه اما عیدِ منه !
امروز باید ۱۰ صفحه روایت ، ۱۰ صفحه تاریخ و ۵ صفحه فلسفه بخونم .
فعلا ۱۰ صفحه روایتم رو خوندم
تا ساعت ۴ ، ۱۰ صفحه تاریخ رو هم میخونم
۵ صفحه فلسفه رو هم خونه مامانی ...
موفق باشمممم :))
ظهر ماشین لباسشویی رو روشن کرده بودم و وقتی صدای پایان کارش اومده بود دستم بند بود و بعدش به کل فراموش کردم که لباس توی ماشین بوده 🤦🏻♀️
ساعت ۱۱ شب یادم افتاد و مجبور شدم بزنم رو حالت نیم ساعته و یکبار دیگه بشوره تا لباسها بو نگیرن..
خب نیم ساعت وقت داشتم و پاندا هم که از غروب اومده خونه من و کلی چیز میز درست کرده خوردیم و فیلم دیدیم ، دیگه خسته بود و داشت با گوشیش تو اینستا میچرخید . بهترین فرصت بود که ادامه بحث قبل رو تو کتاب جدیدی که شروع کردم مطالعه کنم . تو کتاب چیزی در مورد ایدهآلیسم نوشته بود و یادم افتاد اطلاعات خیلی کمی در این مورد دارم . برای همین گوگل کردم و گوشی رو کنار گذاشتم تا بعدا در موردش بخونم .
و بعدا ، شد الان که خوابم نمیبره . داشتم در موردش تو سایتها میخوندم و چندتا هم فیلم دیدم در این باره و باز به این نتیجه رسیدم که هرچی بیشتر میخونم بیشتر میفهمم که هنوز خییییلی بیسوادم و هیچی نمیدونم ! دقیقا اون لحظهای که پیش خودم میگم آهان این مطلب دیگه کامل جا افتاده برام ، ابعاد عمیقتری از اون مطلب پدیدار میشه که من بهش علمی نداشتم ... :(
دیروز برای تموم کردن بازی کثیف وام ازدواج همراه پدر رفتم بانک . بلاخره تسویه کردیم و باید اون چکی که ضامن داده بود رو میگرفتیم از بانک . در حالی که متصدی بانک داشت بین دسته چکها دنبال چک عموی من میگشت و غرغر میکرد که شاید اصلا نباشه چون تو اغتشاشات بانک رو سوزونده بودن و یه سری از اسناد بانک به فنا رفته بود ؛ من داشتم به در و دیوار کاملا تمیز و پنجرههای نو و کفپوش مدل جدید بانک نگاه میکردم و به این فکر میکردم که این بانک بعد از اون آتشسوزی یه آسیب جزئی دید اما همون آسیب جزئی بهونهای شد تا بهتر و زیباتر و نوتر از قبل بشه ... بانک عوض شد ؟ نه.. بانک همون بانکه . و به این فکر میکردم که اگرچه آسیبهایی داشت اون اغتشاشات برای کشورم و مردمم ، اما هممون بهتر از قبل میشیم و خیلی چیزا یاد گرفتیم . حالا قویتر از قبل و هوشمندانهتر از قبل اهل این نظامیم و با کسی شوخی نداریم ...
در حالی داشتم به این چیزا فکر میکردم که کل طرف چپ بدنم درد شدیدی داشت و عملا کتف و پهلوهام واسه خودم نبود چون یکم قبلش از پلهها افتاده بودم زمین... اون چند ثانیهای که تق و توق از پلهای به پلهی بعدی منتقل میشدم تنها فکرم این بود که دو هفته دیگه جراحی دارم و نباید خدایی نکرده آسیب جدی ببینم و اسیر شم ...
و الحمدلله بعدش که با آقای یار رفتیم تصویربرداری و اینها ، دکتر گفت که مشکلی نیست و دردها ناشی از کوفتگی بدنمه .. هرآنچه که هست امروز که باید با یار میرفتم تهران خونه مادرش ، کنسل شد . چون من بدندرد خیلی زیادی دارم.. یار تنها رفت و من ماندم تنهای تنهاااا...
آره گفتم ، حدودا دو هفته دیگه اگر شرایط جسمی من خوب باشه باید برم برای جراحی و چقدر ، چقدر ، چقدرررر محتاج دعا هستم ...
جدا از این مسائل از حال و روز خونهام بگم :
من عاااااشق پاییزم.. دیوانهوار.. خیلی کم پیش میاد تو پاییز چیزی ناراحتم کنه و تو دلم بمونه ! دوباره اون فصلی شده که در تراس که تو آشپزخونه هست رو باز میذارم و پنجره اتاق که تهِ سالن هست رو هم همینطور و باد میپیچه تو خونه و من دیوونه میشم .
پریروز ساعت 7 صبح برای یار یه ویدئو از خودم گرفتم و فرستادم درحالی که اون احتمالا تو مترو نزدیک محل کارش بود . تو ویدئو من بودم در حالی که لپها و نوک دماغم یکم از سرما قرمزه و یه هودی سبز یشمی تنم کردم و خطاب به یار با حالت آهنگین میگم : با اینکه هوا سردهههه ولی من حاضر نیستممممم پنجره رو ببندممممم ، بعد دوربین رو میچرخونم و پنجره باز رو بهش نشون میدم .
این رو که براش فرستادم در جوابم کلی استیکر خنده فرستاد و وقتی غروب اومد خونه گفت فیلمت رو بالای صدبار دیدم و خندیدم . و طول شب هم چندبار نگاهش کرد و خندید ..
و من با دیدن خندههاش چقدر ذوق میکنم خصوصا وقتی که میبینم حالش اصلا خوب نیست . یکی از دوستهای یار از پدر یار نزدیک به 300 میلیون تومن کلاهبرداری کرده و این همسرِ مظلومِ منه که برای همه اینها حرص میخوره و غصه ..
ولی خب حال خونه خوبه . من سعی میکنم اوضاع رو آروم نگهدارم و همسر هم معمولا غمهاش تو دلش میمونه که من استرسی نشم ...
حال خونه خوبه و هنوزم حاضر نیستممم پنجره رو ببندممممم : ))
الان هم چای نباتم رو خوردم و خونه تمیزه پس به خاطر این حجم از پاییزی بودن هوا به خودم و کتابهام استراحت میدم و میرم سریال آن شرلی ، فصل اول رو پخش کنم که ببینم .
احتمالا تا یکی دو ساعت دیگه پاندا پیداش میشه . بهش گفتم شب تنهام و اگر دوست داره بیاد . اون هم با یه کیف پر از انواع سس و سیبزمینی و خامه قارچ داره میاد تا برامون سیبزمینی سرخکرده با سس آلفردو درست کنه ...
به مادر گفتم که اون هم با پاندا بیاد و گفتن که اگر بیان اونوقت باید پدر شب تنها بخوابن و جدیدا زیاد خوب نمیخوابن و.. گفتم خب باهم بیاید . قرار شد خبر بدن بهم .
حال من الان این شکلیه :
پ.ن : باید این عکس رو با یه کپشن که دوست دارم بذارم تو کانال که داشته باشمش .
راستی حالم از این کانالهایی به هم میخوره که ادمین اینطوریه که مثلا من خیلی شما ممبرهارو دوست دارم . هر روز برای شما تولید محتوا میکنم و .. نه ! دوست دارم بهشون بگم ساکت شو ! اینقدر فیلم بازی نکن خواهشاااا... تو تولید محتوا میکنی تا سر هفته تبلیغاتت رو بگیری و پولش رو بزنی به جیب . یا یه دورهی یادگیری فلان چیز برگذاری کنی و با پولش بری سفر ریلکس کنی ، اوکی ؟
از بدیهای اینکه من دو سه تا از دورههای بازاریابی آنلاین رو گذروندم همینه . که تا میبینم یکی یه تیتر جذبکننده با شیوههای تبلیغاتی زده درجا متوجه میشم قراره تحت تاثیر قرارم بدن و احساس خر فرض شدن بهم دست میده این رو اصلا دوست ندارم !
حالا این کارا کلا بده ؟ نمیدونم .. اینکه یکی از راهِ روزمرگی و بلاگری و فلان پول در بیاره یا بدون تخصص حقیقی داشتن هزارتا دورهی رواندرمانگری برگزار کنه بده ؟ نمیدونم .. فقط میدونم که من خیییلی خیلی بدم میاد .
از ته دل دوست دارم به دختر خالهی دانشگاه تهرانیم که پارسال همین موقعها به خاطر دوستانِ فحاشِ ساچمهخوردهاش عملا به من و مادرم بی احترامی کرد در حالی که ما سکوت کرده بودیم و بهش میگفتیم که دوستش داریم و نمیخوایم رابطهمون باهاش خراب بشه و بحثی باهاش نداریم ، ما رو از خونه مادربزرگم با " دیکتاتوری " تمام ، بیرون کرد + همسایه طبقه پایینی که پارسال همین موقعا آهنگ شروین رو با " دیکتاتوری " تمام با صدای زیاد پخش میکرد و کل ساختمون رو با صداش اذیت میکرد ، و همه کسانی که با " دیکتاتوری " تمام ۳ ماه این مملکت رو در شرایط متشنج قرار دادن و با دیکتاتوریِ تمام اعصاب مردم و اقتصاد این کشور رو بهم ریختن ، بگم :
دفعه بعدی که فکر انقلاب کردن به ذهنتون خطور کرد یاد دیروز ، ۲۵ شهریور ۱۴۰۲ و ضایع شدن فجیعتون بیوفتید و دوغتون رو بنوشید...
نصف ملت مشهد بودن تا چشم امثال شما کور بشه.. نصف ملت هم شمال.. تا بازم چشم شما کور بشه :))
ما هم رفتیم پارک بالای خونمون و چای خوردیم و هوا عوض کردیم .
من برای تمام جوونهایی که به هر بهانهای پارسال کشته شدن فاتحه خوندم و بغض کردم ... بغض کردم و از خدا خواستم که ماه پشت ابر نمونه و هرکسی که واقعا به دنبال حقیقت هست ، پیداش کنه ! همه باید بدونن جوونهای ۱۴۰۱ رو کیا کشتن و چرا ... همه باید بدونن ، مثل الان که میدونن ندا آقا سلطان چی شد و الان کجا داره به ریش بقیه میخنده و خوشگذرونی میکنه..
به یاد شهدای شاهچراغ و شهدای فتنه ، آرمان و عجمیان اشک ریختم و ازشون خواستم مارو شفاعت کنن...
پ.ن: آقایون مسئول ، جواب این هوشیاری مردم و متین بودن مردم رو با درست کردن وضعیت داغون اقتصادی بدید که اگر کمکاری کنید والله که اون دنیا یقهتون رو میگیریم ما... البته چه بسا پاتون رو کج بذارید ، همین دنیا به خاک بکشیم شما رو به وقتش... قدر این مردم رو بدونید لطفا !
من یه کانال تو ایتا زدم ، بیشتر برای اینکه چیزایی که دوست دارم رو بذارم اونجا
هرچیزی که آرومم میکنه یا حس میکنم یادآوریش به خودم مفیده
اگر دوست داشتید داشته باشید کانال رو ، اینجا ➴ کلیک کنید :
نمیدونم برای بقیه (به جز خودم) هم مفید باشه یا نه
صرفا چیزایی که حال خوب کن هست برام رو میذارم ..
تا بعد ✿ ...
سلام
من از کربلای پر از ماجرا برگشتم ! کربلای پر از ماجرا... کربلایی که قرار نبود بریم و لحظه آخری جور شد . یعنی اینطوری که من خونه مادر اینا بودم و داشتم با خاله و پاندا (از این به بعد زهرا ، خواهرم رو اینطوری خطابش میکنم) مونوپولی (که خودمون تا حدی این بازی رو با وضع قوانین انساندوستانه شبیه به بانکداری اسلامی کردیم) بازی میکردیم . بعد آقای یار تهران خونه مامان خودش بود که زنگ زد بهش ساعت حدودا ۱۱ شب بود و گفت که پدرش برامون بلیط هواپیما رو تهیه میکنه بعدا ما دلارهای مسافرتی خودمون رو که گرفتیم هزینهاش رو به پدر یار پرداخت میکنیم یا یه چیزی تو این مایهها... و من فرداش تند تند رفتم خونه خودمون و وسایل رو حاضر کردم و رفتم تهران خونه مامان یار و از اونجا ساعت ۱۰ شب راه افتادیم رفتیم فرودگاه . هواپیما ساعت ۱ شب بدون تاخیر پرواز کرد و ۱ ساعت و نیم بعد روی خاک نجفِ دوستداشتنی فرود اومد .
الان که در وصف نجف از دو کلمهی دوست داشتنی استفاده کردم ، تهِ دلم غم و دلخوریای بود به خاطر سختیهای فراوونی که تو این سفر کشیدم... و روش قفل شدم ، که آیا واقعا " دوستداشتنی " و بعد از کنار زدن غبارهای خستگی ذهنیم با قطعیت نوشتم : نجفِ دوستداشتنی ...
کسی که بلیطهای پرواز رو برای ما جور کرد دوست همسرم بود که تو آژانس هواپیمایی کار میکرد و ادعا میکرد به قیمت دولتی برای ما بلیط تهیه میکنه . بلیط رفت رو خرید و بلیط برگشت رو ؟ سر ما کلاه گذاشت :) و ما رو دو سه روزی در کشور غریب بعد از اربعین ( کربلا رفتهها میدونن بعد از اربعین چه اتفاقی تو کربلا و نجف رخ میده :)) ) آواره کرد...
نبودن مکان ، نبودن حمام ، نبودن غذا و... مکان و غذا رو مولا برامون جور کردن الحمدلله ربالعالمین.. با همه داستانهای ناگفتنی و سختش . ولی خب هزاران مشکل با قوت وجود داشت..
سر کردن با مادر یار هم برای من دردسرهای خودش رو داره . برای من که دائما سعی میکنم احترام حفظ کنم و دیگران از کنارم بودن دچار اذیت و رنج نباشن..
اون بنده خدا هم تلاشش رو میکرد البته و بابتش واقعا قدردانم . ولی چالش هست دیگه..
قبل از سفر ، پای مادرم به خاطر افتادن از پله رفت تو آتل و عملا زیارت اربعین براشون کنسل شد . پاندا که محرم با ما اومده بود کربلا ، اربعین دیگه توانایی مالی و جسمی اومدن نداشت و مرخصی هم نمیدادن بهش . من و یار هم از نظر مالی و من از نظر جسمی توان رفتن نداشتم پس عملا پدرم موند و تنهایی راهی سفر شدنش.. خییییلی خیلی خیلی خیلسدکسسنورسنجص نگرانش بودم و بودیم ! چون بیماری قلبی و اضافه وزنی که باعث تنگی نفسش میشه اون هم تو سفر زمینی برای اربعین یه بسته کامل خطرناک محسوب میشه ! اما رفت.. هرچقدر بهشون گفتیم تنهایی نرید.. گفتن اربعین فرق میکنه ، اربعین باید رفت.. و رفتن . فرداشبش بود که یار زنگ زد بهم و گفت میریم کربلا و من ذووووقزدهترین بودم هم به خاطر کربلا و هم به خاطر اینکه میرفتم و به پدر میپیوستم.
اما وقتی وارد نجف شدیم ، از همون روز اول همه چیز شروع شد.. ما تو صحن حضرت زهرا موندیم برای خواب و پدرِ یار اصرار داشت که دو شب بمونیم نجف !! ( حالا من دوست دارم زودتر راه بیوفتیم که به پدرم که دیروزش پیادهروی رو شروع کرده بودن برسیم ) . و برداشت من کلا از اول از حرفهای یار این بود که ما بعد از نجف از پدر و مادر یار جدا میشیم و میریم پیش پدر من که تنهاست..! اما کور خونده بودم و قرار بود سفر بر خلاف میل من پیش بره...
پدرم سه روز تنها پیادهروی کردن در حالیکه من تو نجف بودم !!! و یار اجازه نمیداد که تنها برم.. و این برای من که خودم یک تنه میتونم کاروان بیارم اربعین به قدری سنگین و سخت بود که فقط و فقط خود امیرالمومنین میدونن.... یار اصرار داشت که دوست داره کنار هم باشیم و همچنان (!) باید کنار پدر و مادرش باشیم که گیر دادن دو شب نجف بمونیم .
هوف... بیخیال ! صبوری کردم واقعا ، واقعا !
فقط درد اینجاست که تو پیادهروی اربعین و زیارت و.. باید حال و روز آدم معنوی باشه و لعنتتتت بر هرچی حاشیه و داستانهای اینطوریه
اه
اه
اه ⌤ ...
قسمت خوبش اینه که خواب امام صادق علیه السلام جانم رو دیدم.جونم به فداشون...
خواب دیدم که خشت و آجرهای طلایی روی هم میذاشتن و میفرمودن که اینا برای تو و پدر و مادرت و شوهرته که سختیهای این راه رو تحمل میکنید... :) #خر_ذوق
اینطوری خلاصه...
در مورد مطالعات و اینا ، کتاب نبردم . از برنامه بازار برنامهی موبایلی اصول کافی رو دانلود کردم که هر ۴ جلد رو داشت و من جلد دوم بودم و از اونجایی که تو خود کتاب خونده بودم به بعدش رو تو مسیر پیادهروی و چند روزی که کربلا و نجف بودیم خوندم . رسیدم به نصف کتاب.. استادِ یار فرموده بودن که دور روایتخوانی رو تندتر سپری کنم به همین دلیل اربعین رو بهانهای برای رها کردن مطالعه ندیدم و سعی کردم مداومت داشته باشم و الحمدلله تونستم . رزق خود حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام بود وگرنه من جز تنبلی چیز خاصی نیستم :))
و حالا کلی حرف دارم بزنم
اما لحظه اوج سفرم کجا بود ؟
۱. زیارت اولی که رفتم حرم اباعبدالله علیهالسلام و خیلی حالم خوش و خوب بود ...
۲. زیارت آخری که رفتم حرم مولا امیرالمؤمنین علیهالسلام ، اینطوری بود که تو محل اسکانمون تو خونه نشسته بودم و روایات باب " آنچه ادعای امامت راستگو را از دروغگو معلوم میکند " کتاب کافی شریف رو میخوندم .
و رسیدم به یکی دوتا روایت خیییییلی شیرین و شوق و ذوق روایت وجودم رو جلا داد و یادم افتاد که من الان نجفم و چی شیرینتر از اینکه پرواز کنم سمت حرم مولای این احادیث ؟! و رفتم حرم و عششششق کردما عشق... و برای یک ساعت ، خدمت امامِ حاضر و ناظری بودم که یقین داشتم من رو میبینن و سلامم رو میشنون و با نگاهِ محبتآمیز پدری بهم لبخند میزنن...
نزدیکترین دیوار به ضریح (از جایی که میتونستم دسترسی داشته باشم) رو انتخاب کردم و در گوشِ امیرم گفتم که من همین چند ساعت پیش از شما خوندم تو کتابام.. من شما رو تو کتابام پیدا کردم .. من تمام سعی خودم رو کردم که با معرفت بیام و زانو بزنم .. من اومدم . من رو نگاه کنید... پدر جانم !
خلاصه..
نجف بودنم..
با علی بودنم...
همان معنیِ با خدا بودن است !
الحمدلله
پ.ن : داشتم فکر میکردم تو ایتا یه کانال بزنم ؟ در حد دو سه نفر هم عضو داشته باشم حس خوبی خواهم داشت ؟ بزنم ؟ نزنم ؟!
وقتی ساعت ۳ نصفه شب یهو برات سوال میشه که " مشکات " که خداوند تو آیه ۳۵ سوره نور ازش یاد میکنن دقیقا چیه ؟؟
روایاتی در مورد اون آیه خوندم
و
نظریات عقلی جناب ابن سینا رو...
قرآن چقدر عجیبهها !
مثل کتابهای جادویی که میتونی غرق بشی تو دنیای اسرارآمیزشون .. الحمدلله .
___________
اون روسری رو سرسری انداختم رو چراغ مطالعه که همسری که تو پذیرایی خوابیده با نورش بیدار نشه .
پریشب خیلی حالم بد بود . از درد و بیخوابی و اضطرابهای بی دلیل و... گریه کردم بله ، حتی یه پست بلند بالا از غر و گیر دادن به زمین و زمان نوشتم اما منتشرش نکردم.
دیروز هم که رفتم دکتر ، چقدرررر اخلاق یه دکتر میتونه حال یه آدمِ واقعا داغون رو خوب کنه !! خانم دکتر جمیله جهانبخش خانهات آباد عزیزم.. با رفتار خوبت زندهام کردی .
هیچی در نهایت باید جراحی لاپاراسکوپی انجام بشه و هزینهاش که نگرانش بودم رو هم یه مقدار زیادیش رو بیمه میده . فقط اینکه گفت فعلا به دلیل التهابات داخلی که دارم عملا جراحی ممکن نیست . دوتا آمپول رو برای همین نوشت.. که بدن تا ۱ مهر آمادگی پیدا کنه و شرایط واسه جراحی فراهم شه .
کل مسیر از کرج تا سعادت آباد تهران و باز از اونجا تا کرج رو تلاوت سوره واقعه و سوره مریم رو از قاری شریف مصطفی گوش دادم و اونقدر آروم شدم که حد نداره .
اما چیزای تو مخی این روزهام :
درد
اضطرابها و مقاومت شدید روح و روانم از خونه مادرشوهر رفتن
درد
اضطراب راضی نگه داشتن شوهر / پدر / مادر / خواهر / مادرشوهر / پدر شوهر / مادربزرگ / خاله / و...
درد
اضطراب ناشی از کم بودن اعتماد به نفس
درد
بههم ریختگی هورمونی
و...
________
هااان ، مشکات !
نورِ مشکات این معانی رو در مرتبههای مختلفی در خودش داره : نور محمدیه / علم / ولایت ائمه
مثلِ نور خدا ، مثل اون نور مشکات(چراغدان) هست که دورش شیشه هست ( یعنی نور علیالدوام هست و توسط شیشه ازش محافظت میشه و خاموش نمیشه ) .
شیشه چیه ؟ اینم در مرتبههای مختلف معانی مختلفی داره ، مثل : وجود مبارک هر امام بعد از امام قبلی . که وجود مبارکشون از اون نور ولایت و علم الهی و.. محافظت میکنه . که امامان ما نور علی نور ، یکی بعد از دیگری " هستن " ..
در روایتی " دل مومن " رو به اون شیشه تشبیه کردن . مست نشه آدم ؟؟
شجره زیتونه ، شجره نبوی یا همون شجره حضرت پیغمبر هست که نه شرقی و نه غربیه ، یعنی نه یهودی و نه مسیحی هست . ( همه اینا در مراتب مختلف معنای عمیقتری هم داره ها ، که جناب ابن سیناها و ملاصدراها از اون حقایق پرده برداشتن )
همین دیگه.. من همینهارو فهمیدم فعلا .
با تشکر..
نکته: همه اینایی که گفتیم هرکدوم به هرحال شأنی از شئون امام هستن ، در مرتبههای مختلف . پس گیج نشیم..
مشکات
مصباح
زجاجه
شجره زیتون
زیت
نار..
شنبه و یکشنبه اینطوری گذشت که اوضاع خیلی بهتر بود
دردم بهتر بود ، حالم بهتر بود و همونطوری که میخواستم با یار خونه رو جمع و جور کردیم حسابی و فقط لباسهای تو اتاق موند که خودم باید جا به جا کنم .
من مواد شامی رو گذاشتم و یار هم سرخشون کرد .
برعکس چیزی که گفته بودم ، اول نرفتم سراغ فلسفه
اول کافی شریف رو باز کردم و جانی به جانهام اضافه کردم با خوندن باب نص و تایید امام صادق علیهالسلام درباره امامت امام کاظم علیهالسلام ...
جونم به فداشون...
بعد
ریاض خوندم که یک کتاب تاریخی -روایی حول محور زندگی ۱۴ معصوم علیهمالسلام هست .
کتاب تربیت دینی کودک آیتالله حائری رو باز کردم و دیدم عهه هیچی یادم نیست :)) فلذا از اول شروع کردم به خوندن و دیدم هم دید بهتری دارم الان و هم دارم بهتر میفهمم . انگار این کتاب برای الانِ من مناسب بوده و بیخود نبوده که نیمه رهاش کرده بودم...
پناه میبرم از شرّ حالِ بد ، به میزمطالعهام...
دیشب بلاخره هماهنگ کردیم و رفتیم خونه رفیق جان برای مباحثه کافی شریف
داشتم به رفیق میگفتم دیشب
که کافی برای من مثل حسش مثل اسلایم میمونه نسبت به قلبم :)) انگار چسبیده این کتاب به قلبم و وقتی یه مدت نمیخونم انگار یه اسلایم کشششششش اومدهاس و یه تیکه از قلبم کشششش اومده...
نمیدونم منظورم الان واضحه یا نه ، دیشب رفیق فهمید که چی میگم و کلی به حرفم و مثالم و حسم خندید..
باهم دونه دونه از اولِ باب عقل شروع کردیم و یکی یکی روایات رو خوندیم و هرچی به ذهنمون میاومد رو با توجه به روایات دیگه و با توجه به مبانی فلسفی کمی که الان داریم ، میگفتیم و با هم سرش صحبت میکردیم .
وسطاش رفیق رفت ظرف انگور آورد ( از قبل هماهنگ کردیم که تو این جلسات سخت نگیریم و هرچی داریم بیاریم وسط و چیزی نخریم ) ، منم از فرصت استفاده کردم و عکس گرفتم تا بدونید چه حال و هوایی بوده.
بعدش
ولی امان از بعدش... حالا مینویسم از شبی که گذشت..
الان کجام ؟ کافهای که طبقه همکف ساختمون عرفان هست . ( فکر کنم اسمش کافه رستوران بالکن بود ) چون ضعف داشتم ، چون میلرزیدم و فشارم افتاده بود...
فضای خوشگلی داره و با وجود اینکه از پیش دکتر اومدم و اصلاااا روال خوبی ندارم اما الان احساس رضایتِ خوبی دارم به خاطر فضای اینجا. کاریش نمیشه کرد ، من ۵ سال از عمرم رو معماری خوندم و به خوشذوقیهای دکوراتیو ناخودآگاه کشش دارم...
اینم عکس کافه + شرایط دکتر طورانه من...
اینکه دیشب چی بود اوضاع و الان دکتر چیا گفت و چی شد رو بعدا مینویسم . فعلا باید برم داروخونه تا برگه برای بیمه تکمیلی بگیرم بابت ۲ تا آمپول که شد ۳ تومن :))
این روزا پر از احساسات متناقضم ! همهاش خوب و بدم ... درد که رهام نمیکنه و جدا از این ، فکر میکنم به کل وضعیت جسمیام خزیده تو روح و روانم . از این شرایطم ناراضیام ..
سه-چهار روزی میشه که کار مفیدی انجام ندادم . کتابی نخوندم ، خونهای مرتب نکردم ، همهاش خونه مامانمم و یک سره سریال کرهای دیدم ، آواتار ۲ رو در نصفههای راه رها کردم و از درد به خودم پیچیدم .
من از اون دسته از آدمهام که وقتی یه مدت میگذره و نمیتونم به برنامههای شخصیم برسم به شدت عصبی و بههمریخته میشم.. احساس سرخوردگی زیادی میکنم و اعتماد به نفسم زیر خط صفر میره !
و الان تو این شرایطم
به امید روزی که بیام اینجا و اینطوری بنویسم :
صبح رفتم پیادهروی و خوب راه رفتم
اومدم خونه خودم ، خونه رو کاملا مرتب کردم .
گردگیری کردم ، جاروبرقی رو همسر کشیده و یخچال رو هم مرتب کردم .
شام رو خودم حاضر کردم و نشستم و دارم کتابهام رو به ترتیب میخونم...
به ترتیب یعنی :
اول فلسفه مشاء رو میخونم
بعد میرم سراغ کافی شریف...
بعدش ریاضالشهاده رو میخونم .
بعد میتونم کتاب تربیت دینی کودک آیت الله حائری رو هم که خیلی وقته نصفه رها کردم از سر بگیرم !
اگر بتونم منطق رو هم یه مروری داشته باشم عالی میشه...
:)