نگفتم ؟ :)
به به. به چنین مبارک شبی ... به به !
- ۵ نظر
- ۲۶ فروردين ۰۳ ، ۰۱:۳۲
نگفتم ؟ :)
به به. به چنین مبارک شبی ... به به !
اومدم این رو بنویسم که حالا ایران حمله نمیکنه ، نمیکنه بعد دقیقاااا وقتی که من تو اتاق عمل هستم جنگ جهانی سوم شروع میشه :/
شنبه بستری میشم . ممنون میشم هرکس اینجا رو میخونه برام دعا کنه . به نیت سلامتیم اگر امکان داره یه صلوات بفرستید تشکر ...
دیروز مادر بهمون گفتن که برای بستههای معیشتی که آخر سال قراره بدن به فقرا میخوان یکی از النگوهاشون رو بفروشن..
خب من چیزی نگفتم اما پاندا حسابی غرغر کرد که چرا نمیذاری طلا تو دستت بمونه و خودمون وضعمون خیلی جالب نیست و اگر میخوای به کسی کمک کنی به من (خود پاندا) نگاه کن که واسه خرید کتابای کنکورم سه ماه حقوقم رو جمع کردم آخرم نتونستم بخرم و... این حرفا .
من ساکت بودم ولی خب از قیافه منم معلوم بود که راضی نیستم به این حرکت ...
آخر مادر ازم پرسید که تو چی میگی ؟ منم دهنم رو باز کردم و مشابه پاندا همون حرفها رو زدم ...
واقعا ضرورتی نداره این کارا تو موقعیتی که الان خانواده هست ... به نظرم دور از تدبیر مالی داشتنه . باشه کمک کن ، ۱ تومن ، ۲ تومن ، ۳ تومن .. نه دیگه یهو یه النگو ۷ ، ۸ تومنی که :(
ولی خب الان پشیمونم. به من ربطی نداشت. حقیقتا اموال خودشونه و من حق نداشتم حس بدی بهشون بدم . حتی وقتی نظرم رو پرسیدن هم باید فقط میگفتم ان شاءالله قبول باشه... چمیدونم واقعا ؟؟ چمیدونم شاید همین صدقه بزرگ گره از کار بابام باز کنه ؟ نمیدونم واقعا ...
اما به وضوح کم شدن ایمان و پایین اومدن درجه توکلم رو میبینم .
کنترلم روی نفسم به شدت پایین اومده و
خب
منتظر ماه مبارکم بلکه یکم آدم بشم ...
دارم صوتهای سخنرانی آقای محمدهادی اصفهانی رو گوش میدم (نویسنده کهکشان نیستی) . تو کانال ایتاشون گذشته بودن برای ماه مبارک دو سه سال قبل هست . گفتم گوش بدم بلکه تلنگری باشه . (احتمالا تو کانال ایتام بذارم ، اگر دوست داشتید شما هم گوش بدید.)
داروهام رو با دقت میخورم .خوردن شیر و لبنیات و بستنی رو به حداقل رسوندم . ضعفم میزنه سمنویی که یار از کنار حرم امامزاده صالح خریده رو میخورم . بیخیال رژیم شدم چون بهم فشار زیادی میاورد .. حداقل فعلا . تا بعد جراحیم ..
مطالعاتم خیلی کم شده.. شاید در هفته یکی دو بار برم سمت کتابام .
روزایی که خونهایم اینطوریه که یار ساعت ۶ صبح میره و من رو بیدار میکنه برای نماز و قرصام . پاندا ساعت ۹ میاد تا خونه من درس بخونه برای کنکور . منم گاهی همپای اون درس میخونم و گاهی هم کارای خونه رو میکنم ..
این دو سه روز با یار یکم خونه تکونی کردیم . یعنی بیشتر یار کارارو کرد.. ماشین لباسشویی و ظرفشویی رو کشید کنار و زیرشون رو تمیز کرد و یخچال رو هم . دیشب هم باهم یکی از کابینتهارو ریختیم تمیز کردیم . آشپزخونه و پذیرایی ترکیده بود که امروز صبح خودم همه جا رو تمیز کردم...
،
الانم پاندا رو میز تحریر من نشسته داره درسش رو میخونه . منم خوابم گرفته میخوام رو مبل یکم بخوابم تا نماز ...
یه گروه تو ایتا زدیم با همسایهها و فامیلهای پایه و دور هم چلّه میگیریم برای تعجیل در ظهور آقا و کلا استغاثه به امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف. از نیمه شعبان شروع کردیم و نزدیک ۴۵ نفریم .. خیلی حس خوبی برام داره خیییلی زیاد . به پیشنهاد مادر یه گروه دیگهام میخوایم بزنیم (تو ایتا) برای ختم قرآن تو ماه مبارک . احیانا اگر اینجا هم کسی هست که دوست داره شرکت کنه آیدی ایتا رو برام تو قسمت نظرات بفرسته که لینک گروه رو براش بفرستم .
همین دیگه...
این گلهای خوشگل رو هم دیروز با یار بیرون بودیم برای گرفتن عکس دندونهامون ، اول به یار گفتم برام گل بخر گفت باشه . بعد که قیمت کردیم اون گل ریزریزارو گفت ۵۰ تومن . منم گفتم نمیخوام .. چون واقعا به نظرم گرونه . ولی یار اصرار داشت که بخره ، با اون گل سفیدا باهم خرید . منم ترکیبشون کردم گذاشتم تو گلدون .
یار گفت خدا کنه زود پژمرده و خراب نشن ..
تو ذهنم این روایت مولا اومد :
دیروز رفتم پیش دکترم و بالاخره وقت عمل مشخص شد !
برای بیست و پنج فروردین بهم وقت داد برای بستری و بیست و ششم هم جراحی انجام میشه .
به سری مکمل و تقویتی هم دارم میخورم،همون داروهای جدید که پست قبلی در موردشون نوشته بودم .
فعلا سر حالترم الحمدلله . درد زیادی ندارم خدارو شکر ...
مشغولیت های روزمره و معمولی
فقط اینکه رفت و آمدم به خونه مادر رو کنترل شدهتر کردم و شب هم برمیگردیم خونه خودمون. اینطوری رو برنامهتر پیش میره همه چیز.
یار خیلی روی خورد و خوراکم حساس شده و این موضوع خیلی رو مخ منه ! دائما در حال یادآوری این موضوعه که باید سردی نخورم ، ماست نخورم شیر نخورم سس نخورم ، فست فود نخورم و.... و وقتی میخورم خیلی عصبانی میشه و غرغرو میشه . حق میگهها کاملا درست میگه .. ولی من خیلی بهم بر میخوره و حالم بد میشه. آخه بدبختی اینه که چیزایی که برای من ممنوعه خیلی زیاد و روزمرهاس و رعایت کردنِ همه باهم واقعا برام سخته. ولی یار به همهاش حساسه.. تک تک و دونه به دونه :(
دارم تلاشم رو میکنم که وضعیت رضایتم از شرایط موجود رو برگردونم به حالتِ از شش ماه پیش به قبلم.. قبلا خیلی بیشتر راضی به رضای خدا بودم . البته شرایط سختی رو هم گذروندم.. ولی مگه نه این که خدا بیشتر از طاقت امتحانمون نمیکنه؟ پس نباید اینقدر کم میآوردم . هر چند الان هم که اینها رو میگم خیلی اوضاع درستی ندارم.. اما دارم تلاشم رو میکنم.
امام رضا علیه السلام مگر نگاهی به دلم کنن و کمکم کنن ...
سلام
زندگی عادی در جریان است .
سعی میکنم درسهام رو بخونم ، چرت و پرت گفتن بقیه رو در نظر نگیرم و به زندگیم یه نظمی بدم . حالا در همون حدی که میشه و میتونم دیگه ...
فعلا گوش شیطون کر از درد خبری نیست و فقط به خاطر آمپول آخری که دکتر داد در طول روز هی گر میگیرم و عرق میریزم و بیحال میشم ، همین.
اولین وقت خالی دکتر رو باید یار هماهنگ کنه تا بریم و ان شاءالله وقت قطعی عمل جراحی برای فروردین ثبت بشه . ببینیم خدا چی میخواد دیگه .
این وسط یار یه پک دارویی برای من خریده که تا چند روز دیگه میرسه دستمون . امید داره که با این داروها رفع بشه مشکل.. من که چشمم آب نمیخوره ولی خب منم ته دلم یه امیدی دارم که سعی میکنم روی همین امید داشتن تمرکز کنم بلکه خدا شفا رو در همین داروها قرار داده باشه .
وضعیت اقتصادیمون اصلا جالب نیست و دارم به این فکر میکنم که دوباره برم سر کار ..
یار از من در این مورد قویتره ، ایمان بهتری داره حقیقتا .
پارسال مشهد که بودیم پاندا حالش بد بود و من و یار رفتیم داروخونه داروهاش رو بگیریم ، یه آقایی با ظاهر خیلی ساده دم باجه تحویل دارو بود و یه پسر بچه کوچیک که بعضی از قسمتهای موهاش ریخته بود هم کنارش بود . متصدی داروخونه با صدای نسبتا بلند (البته خیلی شلوغ بود) گفت که حالا چیشد ؟ میخوای این پماد رو یا نه ؟ مردِ گفت از این ارزونتر ندارید؟ متصدی گفت آقا این ۱۲ تومنه از این ارزونتر چیزی داریم مگه؟ مرد یکم خجالت کشید و با حال بدی گفت نه نمیخوام این رو دستتون درد نکنه و دست بچهاش رو گرفت رفت سمت در خروجی .
من نسبت به محیط اطرافم معمولا هوشیارترم و معمولا ناخودآگاه آدمهای اطراف رو دائما آنالیز میکنه ذهنم . یار حواسش به این ماجرا نبود و من سعی کردم خیلی خلاصه ماجرا رو تعریف کنم براش . در نهایت یار بدو بدو رفت بیرون داروخونه دم حرم مرده رو پیدا کرد و باهاش صحبت کرد . برگشت و اون پماد رو براش خرید و رفت تحویلش داد...
برگشت تو داروخونه نشست کنارم و گریه کرد !! گفت اون مرد طلبه بود و بچهاش ناراحتی پوستی پیدا کرده . گفت خیلی حیا داشت اون مرد.. گفت خیلی خجالت کشید و بغض کرد .. گفت خانومش بیرون داروخونه منتظر بوده که اگر مرده پولش نرسید خجالتزده نشه.. گفت و هی گریه کرد
از اون روز به بعد هروقت دستمون تنگ میشه بهم میگه زینب ما هنوز هیچ درکی از شرایط اون طلبه مشهدی نداریم و بغض میکنه زود به شرایطمون راضی میشه و شکرگزار...
از طرفی خوشحالم که تو کار خیر کردن نیازی نیست من اجباری کنم بهش . چون دور و بریا ما رو خانواده ظاهرا متدینی میدونن هر وقت کسی رو که میبینن تحت فشار مالی هست به ما معرفی میکن . این هم از لطف خدا به ما هست .. اما وقتایی که خودمون هم اوضاعمون بد میشه خیلی شرمنده اون افراد میشیم و همین هم یه غم روی غمای من اضافه میکنه.. فعلا تو این شرایطم !
فعلا شرایط اقتصادی نابودی دور و برم میبینم
ناراضیام و گلهمندم
اما خب رای میدم .. به هر حال به آینده این مملکت امیدوارم.
...
نمیتونستم بنویسم ، نمیتونستم خیلی به نظرات با توجه جواب بدم ، نمیتونستم براتون نظر بذارم و حالم خوب نبود
هنوز هم البته خیلی خوب نیستم
همه چیزم بهم ریخته ، زندگیم هم...
تو این چند وقت که ننوشتم ۲ تا اتفاق مهم افتاد . اولیش اینکه مادر انگشت پاشون انحراف داشت و باید عمل میکردن ، پس جراحی کردن و کنار انگشت شست پاشون ۲ تا پلاتین گذاشتن و پاشون کلا تو گچه و اصلا نباید حرکت کنن .. خب قطعا من نمیتونم تو این شرایط برم به زندگی خودم برسم و این روزا فقط خداروشکر میکنم که یار باهام همراهه و غر نمیزنه که هیچ ، خودش هم خیلی کمک میکنه . الحمدلله...
ولی خب زندگیم رو هواس دیگه، دو سه روز یه بار میرم خونه خودم و یه ماشین لباسشوییای میزنم یا چندتا کارای جزئی و باز برمیگردم خونه مامانبزرگ پیش مادر . یا با یار میریم بهشون سر میزنیم و باز یار میره خونه پیش پدر که تنها نباشن ... اصلا یه وضع ناجوریه که نگم !
امروز میرم خونهی یکی از شاگردهای یار که همه همکارای مدرسه یار رو دعوت کرده برای مولودی . بعدش شب میریم خونه مامان یار و امشب و فردا شب اونجاییم چون چند هفتهاس نرفتم مامان بابای یار شاکی شدن ازم :) داستان داریم ما با خانوادههامون کلا..
همین دیگه
پنجشنبه هم خونه مامانی قراره جشن روز مرد رو بگیریم برای پدر و دایی و یارم...
آهااان اتفاق دوم ؟
اینکه رفتم دکترم برای اسفند بهم وقت داد که برم پیشش و برای کارای بیمارستان که فروردین جراحی رو انجام بدیم به امییییددددد خدااااااا بلاخرههههههه سوتسسنمسجصمصشوصدش...........
امروز صبح تنهایی رفتم دندون پزشکی و ۳ تا از دندونهام رو کشیدم
با حال خراب برگشتم خونه مامانبزرگ و به محض ورود رفتم تو دستشویی و تمام خونآبهایی که قورت داده بودم رو بالا آوردم !
با رنگ پریده اومدم از سرویس بیرون
مامانی گفت دختر از وقتی اسمت رو عوض کردی و گذاشتی زینب یه روز خوش ندیدیا !
و من با همون حال خرابم
به روزای خوشم تحت لوای اسم زینب فکر میکردم ...
من روزها و ثانیه خوشم کم نبوده و نیست .
کل داراییم ؟
حسینه ، همون عشق رویاییم...
رفیق شب و روز تنهاییم ؟
حسین ...
عشق طولانی
حسین باقیه و دنیا ؟ فانی ...
رهام نمیکنه حتی آنی !
حسین ...
_______________
+ علیهالسلام
زمانی از دست یکی از مشکلات زندگیام، که همیشه با آن درگیر بودم به تنگ آمده بودم و نمی دانستم چه باید بکنم. در آن هنگام پدرم را دیدم که نزد من آمد و گفت:
" این مشکل بخشی از سیر و سلوک است و خداوند آنرا مقرر فرموده است. باید با آن بسازی که برای رشدت لازم است."
بخشی از کتاب عطش (کتاب زندگینامه مرحوم علامه قاضی رحمهالله)
ما که خاک زیر پای اون بزرگوار نیستیم.. اما هرکسی تو مسیر تعالی خودش قرار داره و هرکسی در حد خودش یه سیر سلوکی داره دیگه..
+من درد دارم ، فقر هم دارم ! ولیکن .. / این گریههای من برای آب و نان نیست !
عزیز دلم...
چی حال من رو خوب میکنه ؟
همین احساس نزدیکی که با حضرت صدیقه تو این مداحی پیدا میکنم
همین که احساس حضور میکنم..
همین که از شوق نگاهشون گریه میکنم با این مداحی
همین !
+ از همون روز تولد به دلم افتادی / واسه اینه دل من این همه عزت داره ...
+ فقط خود خانم جان میدونن وقتی سید اولین بار این مداحی رو فاطمیه میخوند چقدرررر تو هیئت سر به زانو از ته دلم گریه کردم . نه به خاطر شرایطم ، اصلا ! از بس دوسشون دارم گریه کردم ، محبتشون اشکام رو جاری کرد .. فقط خود خانم جان میدونن...