خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

۱۲۶ مطلب توسط «[ زینبم ]» ثبت شده است

  • [ زینبم ]

حالم از هرچی درد کشیدنه بهم می‌خوره 

کاش میشد من بمیرم و راحت شم 

بسه دیگه 

واقعا بسه خلاصی ندارم از این بدبختی چرا ؟؟!؟!؟!؟؟!؟!

 

 

 

  • [ زینبم ]

 

 

سالگرد شهادت امسالِ شما ، این هم اضافه بشه روی غم‌های من ..

 

______________________

 

دلم گرفته ، رو به قبله ، کنار بخاری می‌شینم . از توی مفاتیح کلمات مبارک استغاثه به امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف  رو می‌خونم و چند قطره اشکی که هنوز سرازیر نشده رو از چشمم پاک می‌کنم .. می‌رسم به این قسمت از دعا : حاجتی کذا و کذا .. و  به این فکر می‌کنم که حاجاتم رو بیان کنم ؟ بشمارم ؟ چه حاجتی اصلا ؟ بازم زورم به خودِ درونم نمی‌رسه و فقط از حاجات علمی‌ای که دارم می‌گم و بقیه رو محول می‌کنم به علم خود امام از درون من و نیازهام... 

دلم پر می‌زنه برای سرمای هوای تو صحن جامع .. برای گرمای داخل حرم .. چشم‌هام رو می‌بندم و تصور می‌کنم که اولِ راهِ سرازیری به سمت ضریح مبارک حضرت رضا علیه‌السلام،  کنار دیوار می‌شینم . چشم‌هام پر از اشک میشه همیشه وقتی از این‌جا ضریح رو نگاه می‌کنم.. مثل همیشه قبل از هر حرفی چند بار تکرار می‌کنم : خیلی دوستتون دارم.. به خدا خیلی.. خیلیییی دوستتون دارم .. خیلی دوستتون دارم ..  این‌قدر این جمله رو می‌گم تا صورتم از گریه‌هام خیس بشه . بعد دونه دونه گناهام از خاطرم می‌گذره و توبه می‌کنم ! من فقط این‌جا سرم رو پایین می‌ندازم.. من فقط این‌جا شرمنده می‌شم.. شما فقط می‌دونید من چقدر پرروام شما فقط می‌دونید وقتی منِ پرو ، سرم رو پایین می‌ندازم ، میگم غلط کردم میگم خیلی خجالت می‌کشم ، میگم اصلا بزنید تو گوشم ، یعنی چی .. این البته از بی‌ادبیِ منه باید ببخشید ! باید ببخشید که انقدر بداخلاقم... باید ببخشید که زینت شما نیستم :)

 

چشمام رو باز می‌کنم و می‌بینم یار رو‌به‌روم نشسته و لبخند می‌زنه ، میگه کجایی ؟ بهش گفتم ... 

گفتم خیلی بده که نمی‌ذاره من برم زیارت . بابا یه شب رفت ، یه شب برگشت ، یه شب تو حرم موندن دیگه چیه که آدم بخواد این‌قدر سخت‌گیری کنه ؟! 

طفره میره.. جوابم رو نمیده.. شوخی می‌کنه که بحث منحرف بشه.. 

نمی‌فهممش 

بهش گفتم یه روز از همین روزا میای خونه میبینی نیستم و رفتم :) 

اونم لپم و کشید و رفت

بله..

چون می‌دونه اگر دلش رضا نباشه نمیرم ! 

منم دلم رو خوش می‌کنم به این که امام رضا علیه‌السلام هر وقت خودشون صلاح بدونن هرطور که خودشون صلاح بدونن من رو می‌طلبن .

_____________________

 

بلاخره منطق جناب مظفر رو شروع کردم ، صوت آقای زنجیرزن خیلی برای شخص من مفید نبود و با صوت استاد محمدی جلو میرم و خوبه خداروشکر .. 

این عکس از جزوه‌نویسی صوت دوم هست ، خونه مامان اینا وقتی همه خواب بودن و من خوابم نمی‌برد و درد داشتم . من و کتابام ، دردام و همه :) 

بیشتر مطالب تا این‌جا برام تکراری بوده اما چون کلا فراموش‌کارم ، به هر حال دوباره خوندنشون برام خوبه . البته نکته‌های ریز مفید هم زیاد داره..

 

 

این تابلو کوچولو رو تازه خریدم . نصبش کردم رو به روم بالای میز مطالعه . و این واقعا حرف دلم بود و برای همین خریدمش.. وقتی کتابام رو می‌خونم بهترین ورژن خودمم ! میگه تو (خطاب به خودم) دوست‌داشتنی‌ترین قسمت من هستی .. و این حس خیلی برام نسبت به خودم واگعیه ! 

 

 

 

بخاری عزیزم.. این‌جا که این عکس رو گرفتم حس خوبی داشتم صرفا خواستم ثبت بشه . وقتی زمستون میشه و بخاری رو نصب می‌کنیم ، جلوی بخاری میشه جای مورد علاقه من از غروب به بعد . این‌جا هم نشسته بودم و تو نت دنبال صوت خوب برای منطق می‌گشتم و دمنوش به و زعفرون می‌خوردم و بسی حالم خوش بود... 

 

 

 

خبر خوووووب این‌که جلد ۲ اصول کافی رو تموم کردم و بابتش هزاررررتاااا الحمدلله،  بابتش هزار تا ماچ به عمامه امام صادق علیه‌السلام ... دقیقا یک‌سال طول کشید بخونمش . جلد ۳ رو بلافاصله شروع کردم و حلواتش ؟! احلی من العسل .. 

 داشتم فکر می‌کردم این‌قدر ما رو با این جملات ترسوندن 👇🏻

که روایات صحیح و غیر صحیح داره 

که روایات صحیح رو نمیشه از غیر صحیح تشخیص داد 

و...

که اعتمادمون به سخن امامانمون از بین رفته ، برای این‌که این اعتماد به قلبتون برگرده باید مقدمه کتاب کافی رو از خود مرحوم ثقه‌السلام کلینی رحمه‌الله‌ بخونید تا ببینید چقدر این روایات ما قابل اتکا هستن ... اون خدایی که قرآن رو حفظ کرده در طول این سال‌ها و امام رو به عنوان "حجت" قرار داده ، به نظرتون در زمان غیبت ما رو رها کرده و نتونسته حجت بودن کلام امام رو برای ما حفظ کنه ؟! پناه بر خدا واقعا.. پناه بر خدا.. 

البته قطعا ما روایات غیر صحیح هم داریم اما این‌قدر روایات صحیح و طیب و طاهر ما زیاد هستن که لازم و ضروریه که ما اعتقادمون رو با این روایات مچ کنیم که دچار خطا نشیم ! 

قرآن اگر به تنهایی کافی بود ، چرا پیغمبر ما رو به امام ( به عنوان یک ستون هم وزن و هم ارزش با قرآن) ارجاع دادن و فرمودن که این دو از هم جدا نمیشن ؟! 

 

 

 

اگر از من می‌پرسید امسال کتاب اصول کافی رو تو لیست خریدتون بذارید و این کتاب رو تهیه کنید خصوصاااا با ترجمه استاد انصاریان که متخصص این کار هستن باشه که چه بهتر .‌‌ این‌طوری خیالتون از بابت اون روایات حساس هم راحت خواهد بود چون خودشون تو ترجمه گاها توضیحاتی دادن که فهم روایات راحت‌تر میشه ... 

 

و بله..‌ من جلد ۳ رو شروع کردم به کوری چشم شیطان 😒 

هرچه خدا بخواهد... 

 

  • [ زینبم ]

شنبه 

عمو وسطیَم زنگ زدن به یار گفتن که یه سالن کرایه کردن از این هفته شنبه‌ها برن فوتبال ، یار هم با یارِ پری رفتن اون‌جا . من و پاندا هم رفتیم تهران روضه و با این‌که ساعت ۱ شب برگشتیم و جنازه بودم از خستگی اما الحمدلله این‌قدرررر خوب بود و به جانم چسبید که حد نداره . خداروشکر... 

 

یک‌شنبه

فهمیدیم پاندا از من آبله‌مرغون گرفته و از سر شب کم‌کم حالش بد شد و دون دون شد..   من خونه خودم بودم و یه سری خورده کارای خونه رو انجام دادم و بعد شام رفتیم خونه مامان اینا چون من خیلی نگران پاندا بودم چون کاملا می‌دونستم تا صبح قراره تب و لرز داشته باشه و همین هم شد.. این وسط ماجرای اون خانواده هم که دخترشون مریض شده بود دقیقا هم‌زمان با همین ماجراها بود و واقعا از نظر روحی و اعصاب و روان تا صبح نتونستم بخوابم !.. 

واقعا خدا خیر بده به اون عزیزانی که کمک مالی کردن به اون خانواده.. حضرت صاحب عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف براتون دعا کنن 🦋 .

 

دوشنبه 

خونه مادر اینا موندم و به مادر تو کاراش کمک کردم و یکم به پاندا رسیدگی کردم .. شب یار اومد و دیدم قبل از اومدن رفته خونه و کتابش رو آورده . من می‌خواستم شب برگردیم خونه ولی دیگه جفتمون حال خونه رفتن نداشتیم و موندیم همون‌جا . 

دوستم که طبس زندگی می‌کنه پیام داد که قراره برای یه دوره آموزشی بیاد کرج سه روز . از طرفی من و یار دایی یار رو برای اولین بار دعوت کردیم خونمون برای جمعه ... این رفیقم که پیام داد واقعا نمی‌دونستم چطوری شرایطم رو باهاش هماهنگ کنم.. دیگه قرار شد امروز (چهارشنبه) همین صبح که از طبس میرسه تهران مستقیم بیاد خونه من تا ظهر که کلاساش شروع میشه . 

 

سه‌شنبه

شب قبلش تا صبح خوابم نمی‌بُرد و هی تب پاندا رو چک می‌کردم و بهش آب انار میدادم . دیگه بعد از اذان تازه خوابیدم تا ۱۲ و نیم ظهر !! ساعت ۱ و نیم ظهر هم اومدم خونه خودم و تا ساعت ۵ که یار بیاد کارای خونه رو انجام دادم و ماشین لباسشویی رو روشن کردم و گردگیری و... یار با خرید‌ها اومد و بعدش باهم خریدهارو جا به جا کردیم . بعدش یار خوابید تا ساعت ۷ و نیم . بعد یه شام جمع و جور خوردیم و ساعت ۸ غروب مری و یار پری اومدن دنبالمون و باهم رفتیم دنبال مادر و بعدش رفتیم تهران روضه ... شب هم ساعت ۱ نصفه‌شب رسیدیم و من ۲ خوابیدم ..

چهارشنبه (امروز)

ساعت ۵ صبح بیدار شدم و برای رفیق طبسی آبگوشت بار گذاشتم . یار ساعت ۵ و نیم رفت ، بعد نماز صبح هر کاری کردم خوابم نبرد.. پا شدم و ظرف‌هایی که تو سینک بود رو چیدم تو ماشین و یه سری جمع‌ و جور های نهایی رو انجام دادم . چای هم دم کردم که از رفیقِ طبسی پذیرایی کنم . الان هم (ساعت حدودا ۸ صبحه) کارام تموم شده و منتظرم که رفیق بیاد.. 

 

 

 

_______________

 

مطالب بالا رو ساعت ۸ صبح نوشتم که رفیقِ طبسی زنگ در رو زد . منم پیش‌نویس کردم تا الان که رفیق رفت به کلاسش برسه... 

آبگوشت ناهار اصصصلا خوش‌مزه نشد :( برعکس همیشه که آبگوشت‌هام خیلی خوب میشد.  فهمیدم که رفیق جان بارداره و جالبه که بدونید این فرزند چهارمشون محسوب میشه با این‌که متولد ۷۲ هست... دوست داره بچه‌اش پسر باشه چون اون سه ‌تا دختر بودن همه و هر دو تاکید کردیم که دختر رحمته واقعا . 

احتمالا شب هم بعد از کلاسش میاد دوباره ، حالا یا بعد از شام یا برای شام . بدون تعارف بهش گفتم غذای روضه‌ی دیشب هست.. :)) گفت خیلی هم عالی . 

غذای روضه برای نی‌نی تو شکمش هم خوبه :) 

 

 

 

دل‌تنگیم برای امام رضا علیه‌السلام از حد گذشته... مشهد می‌خوام به صورت فوری :(( 

داشتم عکس‌های گالریم رو نگاه می‌کردم این عکسی که دفعه قبلی که حرم بودم گرفته بودم رو دیدم و یاد حال خوشم افتادم . چند دقیقه به این کتیبه نگاه کردم و غرق شدم و اشک ... 

 

چون آبِ حیاتِ ابدی ، تشنه‌لبان را 

در کِشتِ بقا ، شبنم احسانِ تو نافع ! ...

 

 

  • [ زینبم ]

الحمدلله که روزهای سختم گذشت .. حالا حالم خوبه . اومدم خونه خودم اوضاع آروم و حساب‌شده می‌گذره . این هفته بهتر درس خوندم . دوشنبه با یار رفتیم خونه پری اینا و قرار مباحثه داشتیم . یار و یارِ پری رفتن تو اتاق مطالعه پری اینا اون‌جا بحث درس خارجشون رو دوره کردن . من و پری تو اتاق خوابشون بودیم و مشاء بحث کردیم الحمدلله خیلی مفید بود . بعدش هم باهم کافی خوندیم و شب هم موندیم خونشون و تا ساعت ۴:۳۰ صبح حرف زدیم و کلی خندیدیم . 

پری معلمه و به خاطر آلودگی غیر حضوری بود و مجبور بود ۷ صبح بیدار شه ولی من تا ۱۰ اینا خوابیدم قشنگ :)) 

فرداش با پری رفتیم بیمه من یه سری کار داشتم . بعدش رفتم خونه مامان اینا اما برای شب خونه ما دوباره قرار مباحثه گذاشتیم . پری مواد فلافل آماده کرده بود با خودش آورد خونه ما ، منم گوجه و کاهو و خیارشور آماده کردم و با یار و پری و یارِ پری کنار هم شام خوردیم و بعدش باز تا ساعت حدودا ۱۲:۳۰ شب بحث کردیم . 

اون وسط ساعت ۱۱:۳۰ اومدیم پیش آقایون و ۴ نفری یه روضه جمع و جور گرفتیم . عاشورا و روضه جناب علی‌اصغر علیه‌السلام.  

قرار بود پری اینا بمونن ولی یه ماجرایی براشون پیش اومد که شب برگشتن خونه . امروز هم قرار بود باهم بیایم تهران چون خونه مادرشوهرهامون کلا ۲ تا کوچه فاصله داره و در واقع اون کلاسی که گفتم یار ۴ شنبه‌ها باید بره شامل یار و استاد یار و دوست یار هست که این دوست یار در واقع همین یارِ پری هست.. یعنی همسر هر دوتامون امروز کلاس داشتن و ما قرار بود بریم خونه مادرشوهرامون... ولی خب پری یکی دو ساعت پیش زنگ زد گفت که مادرشوهرش سرماخورده و پری نمیاد تهران . فلذا من تنها دارم میرم و الان تو متروام ... 

 

فردا برای ناهار هم خونه مامان یار هستیم و بعدش برمی‌گردیم کرج ، شب یلدا رو ان شاءالله  کنار مامان بزرگم اینا دور همیم . 

قبول دارید عوض کردن اسم شب یلدا یکی از مسخره‌ترین کارهای ممکن بود ؟!! :/ لطفا قبول داشته باشید ، تشکر ...

 

اون‌شب که قرار بود بریم خونه پری اینا ، من نزدیک غروب بود داشتم درس می‌خوندم و دیدم آسمون دقیقا یاسی و بنفشه.. چقدر فضا حال خوب کن بود برام . چراغا رو خاموش کرده بودم به جز چراغ مطالعه روی میزم . و چراغ زیر کابینت‌ها و چراغ خوشگلای بالکن ... 

این روایت رو می‌خوندم و تصمیم گرفتم ترکیبی براتون بذارمش . 

پ.ن: اگر شما هم گاهی دچار افسردگی میشید ، بیشتر روی ابعاد این روایت تأمل کنید ♡

 

 

 

 

امروز هم که داشتم آماده می‌شدم می‌خواستم برای توی راه کتاب بردارم بخونم یادم افتاد بقیه نشان کتاب‌هام رو همه رو استفاده کردم و لا به لای بقیه کتابامه . ولی یدونه لازم داشتم... و حقیقتا باید حس خوب بگیرم و با گذاشتن یه برگه لای کتاب حس بدی می‌گیرم :( . برای همین تند تند یه نشان‌گر کتاب برای خودم دست و پا کردم :)) و دوستش می‌دارم...

 

  • [ زینبم ]

بدنم هنوز میخاره :) ، دون دون‌هام بهتر شده از دیشب ولی هنوز اذیت‌کننده‌اس.. 

از شنبه خونه مامانمم ، فقط کتاب آموزش فلسفه رو با خودم آوردم و اصول کافی رو هم تو گوشیم دارم . 

الان تصمیم گرفتم که دوباره شروع کنم . یک هفته‌اس هیچی درس نخوندم ! 

کتاب آموزش فلسفه رو ۱۵۰ صفحه‌اش رو خوندم و حدودا ۲۰۰ صفحه‌اش مونده . 

جلد ۲ کافی رو ان شاءالله این هفته تموم می‌کنم . خوش‌حالم که تا قبل از جراحیم این ۲ تا کتابم رو تموم می‌کنم . درمورد فلسفه ، برای من اولین قدم سخت‌ترین بود که الحمدلله برداشتم . امید داریم...

 

الان که پست رو گذاشتم  درسم رو شروع می‌کنم ، حتی اگر حالم بد باشه بایددد حداقل ۱۰ ، ۱۵ صفحه‌ای فلسفه رو بخونم و بعدش ۲ تا باب کافی می‌خونم . با نگاهِ امام صادق علیه‌السلام و عشق ...

 

  • [ زینبم ]

دیروز به دکترم پیام داده بودم و پرسیده بودم ممکنه عفونت داخلی داشته باشم برای همین دوباره آبله گرفته باشم یا نه؟ گفت اصلا امکان نداره دوباره آبله بگیری . ولی خب چه کنم که نه تنها مامان و بابام جفتشون یادشونه ، بلکه عمه‌هامم یادشونه :)) ، آخه با دختر عمه‌ام باهم گرفته بودیم ... 

نمی‌دانم! 

دو سه روز مثل جهنم گذشت . شب‌ها نمی‌تونستم بخوابم ، از شدت تب و لرز و این دون‌دون‌ها هم که حسابی اذیت کننده بود برام . ولی دیشب بلاخره به زور کدئین راحت خوابیدم .

 

 

خونه مامانم اینا خوابیدن یکم سخته . پاندا شب‌ها بیداره و هی میاد از تو یخچال یه چیزی بر می‌داره ، می‌خوره ، می‌بره ، میاد و میره و سر و صدا ! بعد ساعت ۲ اینا مامان و بابا بیدار میشن برای نماز و این چیزا ، اونا هم یه جور سر و صدای خودشون رو دارن . البته بگم مامان اینا واقعاااا رعایت می‌کنن که سر و صدا نشه . اما منم خیلی به صدا حساسم...

دونه‌های روی صورتم بیشتر از بقیه بدنم بود و تنها کسی که نگران نیست جای اینا بمونه منم .

این چند روز خیلی سختی کشیدم و خیلی هم سخت گذشت ! ولی حکمت بعضی سختی‌هاش رو خودم فهمیدم . یعنی اگر اون سختی نبود ، من باید متحمل سختی بیشتری می‌شدم ! واقعا خداروشکر.. 

حس می‌کنم خدا داره با لبخند نازم می‌کنه و میگه طاقت بیار یکم دختر خوبم :)

الان بهترم

الان خیلی بهترم چون دیشب راحت خوابیدم 

خداروشکر

  • [ زینبم ]

در پاسخ به سوالاتتون دوستان تو نظرات عمومی و خصوصی ، همین‌جا میگم 

طبق چیزی که من خوندم فقط ۳ ، ۴ درصد از مردم جهان ! امکان داره دو بار آبله مرغون بگیرن 

و بلهههه منننن جزووو اونننن ۳ درصدم !! منننن بدبختتتت من فلک زدههههه من تخلهببعیهبرهزعی۵فسب ... خدایا ! 

 

اون سه ‌، چهار درصد هم کسانی هستن که یا ایدز دارن یا به واسطه قرص‌ها و بیماری‌های دیگه سیستم ایمنی بدنشون یا ضعیف شده و یا سرکوب شده . خب.. من الان یک‌ساله یه سره دارم قرص می‌خورم و دوبار جراحی داشتم.. قطعا سیستم ایمنی بدنم ضعیف شده ، اوکی . ولییییی با این اوضاعی که از بدبختی و بدشانسی خودم دارم می‌بینم ، از اون‌جایی که یک ماه اخیر یه سره زیر سِرُم و انواع آمپول و آزمایشگاه و... بودم ، خب اگر بیان بهم بگن : تو ایدز گرفتی ، اصلا تعجب نمی‌کنم :) 

 

بله

بله

بله

 

دیشب هر نیم ساعت یک‌بار گریه کردم و حق دارم ! واقعا حق دارم.. حالم بده . دعا نگرفته باشن برام ؟ دو ساله یه بدبختیم تموم میشه ، بعدی شروع میشه... خرافاتی شدم؟! 

 

 

 

 

 

+ راستی ، آزمایشی که گفته بودم تو دو سه تا پست قبلی ؟؟ جوابش اومده و ترجمه خودمونیش اینه : از این بدتر نمیشد باشه :)))

  • [ زینبم ]

ای کاش سرما خورده بودم 

آبله مرغون گرفتم :)

برای دومین بار تو زندگیم !!

  • [ زینبم ]

خب به سلامتی فکر کنم وسط این همه گرفتاری دارم سرما هم می‌خورم ! 

امروز هیچ کار خاصی نکردم جز این‌که خونه رو گردگیری کردم و شام گذاشتم . یار جمعه‌ها سعی می‌کنه خیلی از کارها رو انجام بده و مشارکت خودش رو تو کارای خونه با زبون بی‌زبونی اعلام کنه . خدا خیرش بده خیلی دعاش کردم از ته قلبم .

 

یار گفت برای شام قیمه بذارم . منم آخرین گوشت آبگوشتی‌های تو فریزر رو نذر بی‌بی ام‌البنین کردم و قیمه بار گذاشتم .. یک هفته بود که خونه خودم نبودن ، یک هفته بود که آشپزی نکرده بودم . یک هفته بود بوی مراحل پخت غذا به مشامم نخورده بود .. زنده شدم ! من قبل از ازدواج از آشپزی متنفر بودم.. البته هنوزم وقتی چندین روز پشت سر هم آشپزی می‌کنم واقعا خسته‌کننده میشه برام . ولی امروز خوش‌حال شدم باهاش . در حدی که دلم خواست از مراحل پختش عکس بندازم :/ ...

 

 

الان که دارم ‌می‌نویسم سر درد و بدن درد دارم و نوک انگشتام یخ زده و خودم دارم از گرما بالا میارم ! این وسط نگران طعم قیمه‌ام .. یادم رفته بود لیمو‌هارو قبلش تو آب بذارم خیس بخوره و می‌ترسم تلخ بشه خورشتم . توسل به خود بی‌بی ام‌البنین می‌کنم که بعد از یک هفته غذای خوش‌مزه بدم به یارم :( 

 

ساعت ۳ و نیم ظهر دوباره خوابیدیم و چقدر من خوابای بد دیدم .. و یخ زدم تو خواب ! تا ساعت ۶ و نیم خوابیدیم و نماز اول وقت نخوندیم :( (یاد خواستگار سمی دزیره جان افتادم :)) ، اگه الان اون جای یار بود احتمالا حکم قتل من امشب صادر میشد :))  ) 

 

و بله.. پس‌فردا جواب یه سری آزمایش‌ها مشخص میشه . هرچه او خواست.. توسل به خودِ رَبّ کردم !

 

 

  • [ زینبم ]