خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

۱۲۶ مطلب توسط «[ زینبم ]» ثبت شده است

سلام من برگشتم 

جمعه بود برگشتیم اما خیلی خیلی خی لی خسته بودم و تا کارای خونه رو انجام بدیم و به مامانم و مادربزرگ سر بزنیم شد امروز... 

اما کربلا چه خبر ؟؟

کربلای سنگین.. کربلای داغ.. کربلای غم‌زده.. 

برای خوش‌گذرونی نرفته بودیم که بگم خوش گذشت ! اما می‌تونم بگم سفر خوبی بود ..

برای من پر از درس بود و با سختی زیادی همراه بود . گرم بود ، ۵ روز خونه ابوحسین (یه خانواده عراقی با ۳ تا بچه که ۱۰ روز محرم و ۱۰ ، ۱۲ روز اربعین تمام دار و ندارشون رو برای خدمت به زوار می‌ذارن) بودیم . خب خونه یکی دیگه خوردن و خوابیدن و حمام رفتن و.. داستان‌های خودش رو داره و ماشاءالله قیمت هتل‌ها هم اون‌قدر زیاد بود که عملا هیچ راهی جز این نداشتیم 

اما ام‌حسین و ابوحسین و بچه‌هاش ! 

کی می‌تونه این‌طور باشه ؟؟ این‌قدر با اخلاق ، این‌قدر خوش اعتقاد ، این‌قدر دست و دل‌باز و محترم... اینا شیعیان جعفری هستن واقعا..! یه طوری رفتار می‌کردن تمام مدت انگار ما صاحب‌خونه هستیم و این خانواده مهمان ... اجرشون با شخص حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها.  

نجف هم که رفتیم فقط زیر لب می‌گفتم : 

بازگشتم دوباره پیش خودت 

پدر مهربان من حیدر... 

 

سفر خوبی بود الحمدلله

 

 

___________

 

در مورد حالم 

زیاد جالب نیستم 

کتاب و درس‌های عقب افتاده دارم . وضعیت جسمی اصلا رو به راه نیست . 

وضعیت مالی رو که دیگه نگم... :)

برای کربلا وام گرفته بودیم و از ماه دیگه باید ماهی ۱ تومن هم برای اون قسط بدیم . 

دیگه باید بریم دنبال جراحِ زنان خوب و معتقد برای عمل جراحی تا بلکه از این وضعیت درد و اذیت راحت شم و پول اونم هست..

به جز اینا ، دندون درد لعنتی واقعا رو مخ من رژه میره

یه دندون دیگه باید بکشم و سه چهار تا دندون رو عصب‌کشی کنم و پر کردن و روکش کردن و هزینه‌هاشون ! 

هزینه‌هاشون و خدایی که به شدت کافیست..

هزینه‌هاشون و برکت پول طلبگی و معلمی..

هزینه‌هاشون و لطف امام زمانی که هیچ‌وقت ما رو رها نکرده تا امروز... 

هزینه چیه؟ 

یک نگاه پدرانه مولا فقط . بقیه چیزا درست میشه ..

 

___________

 

در مورد " الغارات " 

حدودا ۱۰۰ صفحه از کتاب مونده بود که رفتم کربلا ، اونجا چند صفحه می‌خوندم و باز خیلی نمی‌شد چون یا زیارت بودیم یا از راهِ زیارت برمی‌گشتیم و خسته بودیم.. تا این‌که تو خبرها بحث طاقچه رو دیدم و با نوشتن یک پیام طولانی برای مدیریت و گفتن این‌که واقعا آدم از اهالی فرهنگ توقع بی‌فرهنگی نداره و این چیزها ، برنامه رو لغو نصب کردم . با خوندن اظهارات عوامل برنامه طاقچه بر ناراحتیم افزوده هم شد . 

خلاصه

همسر گفتن این ماه که نمیشه اما ماه بعد برام کتاب چاپی الغارات رو می‌خرن . پس با عرضِ معذرت می‌خوامِ ببخشید از همه کسانی که تو چالش کتاب بودن ، من نظرم رو وقتی کتاب رو خوندم می‌نویسم با تشکر !

 

 

 

 

 

راستی

تمام طول سفر برای همه کسانی که التماس دعا گفته بودن ویژه دعا کردم . اگر صدای من به آسمان برسد....

  • [ زینبم ]

همین دیگه

 

گرچه باور نمی‌کنم اما می‌روم کربلا خدارا شکر

مَردُم آقای مهربانم باز راه داده مرا خدارا شکر ..

 

 

پ.ن : حدودا ساعت ۱۰ ، ۱۰:۳۰ می‌رسیم مرز مهران ان شاءالله 

  • [ زینبم ]

شما رو نمی‌دونم اما من محرم امسالم رو با الغارات دارم می‌گذرونم..

تو اوج روضه ، حال و هوای غربت امیرالمومنین علیه‌السلام من رو بیشتر از هرچیزی می‌گریونه !

روضه‌خون از مصیبت‌های پسرِ علی علیه‌السلام می‌خونه و من به این فکر می‌کنم که اگر کار به حکمیت نمی‌رسید و اگر زمانی که مولا فریاد می‌زدن که ما در یک قدمی پیروزی هستیم ، مردم خودشون رو به خواب نمی‌زدن و زن و بچه و پولشون رو بهونه نمی‌کردن و مرد و مردونه می‌جنگیدن ؛ پرچم معاویه رو به زمین می‌زدن و اصلا کار به دست یزید نمی‌افتاد که چنین و چنان کنه... 

کار به دست یزید نمی‌افتاد... 

الغارات رو می‌خونم و یک صفحه در میون میگم : 

" خانه‌ات آباد دزیره جان.. " 

که این پویش رو راه انداختی .

من قبلا زندگی‌نامه مفصل امیرالمومنین علیه‌السلام رو خونده بودم و دیگه ضرورت مرور کردنش رو اصلا احساس نمی‌کردم . اما با خوندن الغارات فهمیدم که شدیداااا نیاز داشتم به خوندن چنین کتابی ⚘

 

اما

اگر در سقیفه بیعت شکنی نمی‌کردن ، این روزها شوم‌ترین روزهای تاریخ نبود...

خونِ اباعبدالله علیه‌السلام قبل از هرکسی گردن ۳ مرد و یک زنه..

 

 

 

  • [ زینبم ]

درد دندونم تازه قطع شده بعد از خوردن ۲ تا مسکن پشت سرهم 

دیشب مجبور شدم ۲ تا دندون رو باهم برم بکشم ، ساعت ۱۲ شب خانم دندون پزشک تقریبا روی من خیمه زده بود و افتاده بود به جون فک بالا و بعدش هم فک پایینم...

نماز صبح رو هم درحالی خوندم که درد باعث سرگیجه می‌شد...

بعد از کلی درد کشیدن تو قسمت پیام‌های شخصی بله ( که تبدیل شده به دفترچه یادداشت من ) نوشتم : 

من شکایتی نمی‌کنم

من شکایتی نمی‌کنم

من شکایتی نمی‌کنم ...

تا به خودم یادآوری کنم در جایگاه گله و شکایت نیستم 

که هرچه درد و غم هست ، از خودم و اعمالم به من رسیده...

انی کنت من الظالمین ...

زیر دست دندون پزشک ، وقتی دندون بالایی به هیچ وجه من الوجوه قصد بیرون اومدن از لثه من رو نداشت ، تو دلم همش از دندون و لثه‌ام عذرخواهی می‌کردم که خوب بهشون رسیدگی نکردم و اجازه دادم کار به این‌جا برسه...

حس می‌کردم فرزندی رو که من باعث رنجش شدم رو دارن به زور از تنم جدا می‌کنن و اون نمی‌خواد که بره :( ، شاید به نظر برسه که خیلی دراماتیک به روح و روانم ضربه وارد می‌کنم با این تفکرات اما در حقیقت ماجرا اینه که سعی می‌کنم حقیقت‌های وجودی رو بپذیرم و بعد از عذرخواهی از بدنم بیشتر مراقبش باشم... 

ان شاءالله:)

 

اما این مدت چی شد ؟

با یکی از دوستانم که جدیدا " ندانم گرا " شده رفتیم بیرون و کلی حرف زدیم 

دفعه قبل ( ۶ ماه پیش ) می‌گفت خدایی وجود نداره و این رو با سال‌ها مطالعه و کنکاش بهش رسیده بود..

این‌بار می‌گفت دوره بدی از افسردگی رو گذرونده و حس می‌کنه اگر خدایی نباشه خیلی دنیا پوچه و ترجیح میده تو ذهنش خدای خیالی خودش رو حداقل داشته باشه . البته خیالی رو من گفتم ! اون می‌گفت خدایی که هست دچار تکامل میشه و ناقصه و... من هم سعی نکردم با قواعد فلسفی بهش بگم که خدای ناقص نمی‌تونه خدا باشه . سعی نکردم چون سعی‌هام رو قبلا کردم :) و می‌دونم که فاطمه نیاز به زمان و کسب تجربه‌های خودشناسی داره و نه هیچ‌چیز دیگه‌ای .. حس کردم همین که باهم بیرون می‌ریم و در مورد مسائل مختلف حرف می‌زنیم خودش می‌تونه کمک کننده باشه . هم برای اون و البته هم برای من.. برای من که نمی‌دونم اباعبدالله چه سنخیتی رو در من دیدن که محبتشون رو تو دلم گذاشتن درحالی که من فی‌الواقع " خراب کردم همه سینه‌زنی‌هامو... :(

 

بعدش با پدر و مادر و ۲ برادر یار رفتیم شمال ، خاله مادرشوهر و شوهرخاله و دخترخاله‌اشون هم فرداش بهمون اضافه شدن .

باید بگم که بعد از حدودا ۷ سال دل به دریا زدم و رفتم تو آب ! آقای یار وسط آب‌های دریا یهو بهم گفت تو ثابت کردی که حجاب محدودیت نیست :)) و یکم قبل‌ترش وقتی بهم می‌گفت " به حجابت افتخار می‌کنم " و " من فقط به تو نگاه می‌کنم " قند تو دلم آب می‌شد.. 

 

وضعیت ساحل لب دریا خیلی خوب بود ! ساحل نور بودیم و فقط یک مورد بی‌حجاب دیدم ... حتی تو آب هم خانم‌ها با روسری و لباس معمولی بودن و آقایون هم تعداد کمی بودن که خیلی لختی پختی بودن... 

جنگل کشپل رفتیم که فووووق‌العاده زیبا بود ، دریاچه الیمالات رفتیم ( که این‌جا البته وضعیت حجاب جالب نبود زیاد و فضای عقده گشایی لاکچری‌طورانه‌ای حاکم بود.. ) .

 

من دلم خواست یه سفر زنونه-دخترونه هم برم شمال . با زهرا و دوستام.. بدون خانواده . دوست دارم چنین تجربه‌ای رو داشته باشم تا وقتی هنوز بچه‌دار نشدم..

 

اما قسمت هیجان‌انگیز ماجرا برام اینه که ما احتمالا احتماااالا شب ۵ ام یا ۶ ام محرم با دوستای یار بریم کربلاااااا ! پارسال هم محرم رفتیم و آقا... غوغا بود ! انگار روز عاشورا واقعا عاشورای سال بعد از شهادت اربابه... 

خلاصه دعا کنید جور شه . چون ما فعلا فقط قصدش رو داریم :) نه پولش رو داریم نه ماشینی که تا مرز ما رو ببره و نه هیچ چیز دیگه‌ای...

 

حالم خوبه و درد دندونم کامل قطع شده به لطف مفنامیک.. 

حالم خوبه درحالی که ۵ دقیقه قبل از باز کردن صفحه بلاگ داشتم گریه می‌کردم

حالم خوبه و شکایت نمی‌کنم ، خدایا شکرت قربونت برم . 

  • [ زینبم ]

گفته بودم الغارات رو عقب افتاده بودم به خاطر مریضی ؟ 

و گفته بودم که هر وقت دوباره شروع کردم این‌جا میگم ..

شروع کردم ، خداروشکر 

دیروز تو حرم حضرت معصومه سلام الله علیها و به مدد خود خانم ، دوباره شروع کردم و تمام صفحات جبرانی رو خوندم

در حال حاضر 

فقط به این فکر می‌کنم اگر این کتاب الغارات یه نعمت هم داشته باشه (که البته هزاران نعمت داره‌ها) ولی اگر یدونه هم داشته باشه اینه که من رو با جناب مالک اشتر آشنا کرد... 

بله بله

اسمشون رو خیلی شنیده بودم

ولی هیچ‌وقت حرف‌هایی که مولا امیرالمومنین در موردشون زدن رو نخونده بودم

 

 

به خداااااا آدمممم مالک اشتر باشههههه !! 🥺😭😭😭

آخه ببینید امام چی می‌فرمایند خطاب به مالک : 

می‌فرمایند اگر من در مورد وضعیت مصر بهت چیزی سفارش نمی‌کنم و نمی‌گم چیکار بکن و چیکار نکن به این دلیله که ""رای و نظر خودت رو کافی می‌دونم"" ....... این یعنی این‌که نظر مالک خیلی نزدیک به امیرش بوده...

 

پ.ن: آقاجان ، علی جانم.. مدد بده تا آخر عمرم هر روز و هر روز در راه کسب علم و معرفت شما تلاش کنم . یه جوری تو هر مرحله از زندگیم شما رو بشناسم که منم بتونم شبیه به مالک عمل کنم ، یکم شبیه شما ... 

 

  • [ زینبم ]

سلام

از حرم حضرت معصومه سلام الله علیها این پست رو منتشر می‌کنم و خواستم بگم به یادتون هستم و دعاگوام..

 

 

عجب مهمونی‌ای بود مهمونی ۱۰ کیلومتری روز غدیر ! کیف کردیم و به جانمون نشست... 

دیروز تو یکی از وبلاگ‌ها داشتم پست می‌خوندم که پ.ن آخر اون نویسنده این بود:

بیشعورتر از کسی که مال مردم رو می‌خوره و آشغالش رو می‌ریزه زمین ندیدم!

می‌خواستم جوابش رو تو وبلاگش بدم اما مطمئن بودم گوش شنوایی نداره خصوصا بعد از ماجراهای فتنه سال قبلی..

پس این‌جا می‌گم نظرم رو 

اول این‌که میزان خشمی که تو حرفش بوده رو شما هم حس کردید ؟ :)) من بعید می‌دونم این خشم به خاطر چندتا تیکه پوست هندونه باشه..

بعد این‌که بی‌شعوری اتفاقا یعنی وقتی می‌بینی کلی از هم‌وطنان تو حال خیلی خوبی دارن و شاد هستن و خوش‌حالن ، تو بگردی بگردی بگردی به زور یه نکته منفی پیدا کنی و اونو داد بزنی ! بابا ، به خدا اینایی که جشن گرفتن هم‌وطن و هم‌شهری تو هستن آخه آدم این‌قدر نامناسب ؟!! اصلا شما کلا با خوشحال بودن و شاد بودن این ملت مخالفید.. :) 

 

نکته مهم‌تر ، مال مردم ؟؟ بذار یه بار اتفاقی که افتاده رو مرور کنیم . " مردم " رفتن تو جشنی که با " پول مردم " برگزار شده شرکت کردن و تا تونستن بستنی‌ و شربتی که با " پول مردم " تهیه شده بود رو ، " مردم " (!) خوردن..

۱۰ کیلومترررررررر جا نبود واسه راه رفتن ، نکنه می‌خوای بگی همشون مزدور بودن و حکومتی ؟؟ ( این جشن هم‌زمان تو همه شهرهای ایران برگزار شد و همه جا همین‌قدر شلوغ شد ، پس نمی‌تونی بگی از شهرستان با اتوبوس آدم آوردن :)) اگر فکر می‌کنی همه حکومتی بودن ، دم این حکومت گرم که تونسته دقیقا بعد از کلی هوچی‌گری امثال شما تو شهریور و مهر و آبان ، هنوز این همه طرف‌دار داشته باشه :) . الکی کلی " پول مردم " رو هدر دادید واسه کمپین‌هاتون..... 

 

راستی حرف از پول مردم شد و بی‌شعوری ،

بی‌شعورتر از کسی که به اموال عمومی دست‌درازی می‌کنه و سطل آشغال رو چپه می‌کنه و می‌سوزونه من تاحالا ندیدم ........ 

 

 

 

پ.ن : اون زباله‌هایی که این بنده خدا به خاطرش کلی فشار خورد ، به ظهر فرداش نرسیده بود که به دست بسیج مردمی عزیز و محترم کاملا تمیز شد و جمع شد .

 

  • [ زینبم ]

پیرو پست قبلی

 

من و پدر رفتیم و از نزدیک وضعیت رو دیدیم 

۱. الحمدلله مرد خانواده معتاد نیست 

۲. شغلش سرامیک‌کاری بوده که هم دست و هم پاهاش آسیب دیده و نتونسته کار کنه و رفته زیر قسط و قرض و بعدش هم که... 

۳.خانم خونه هم دیسک کمر دارن 

۴.مدارک پزشکی رو دیدیم و شماره ملی آقا رو دادیم چک کنن از جهت گردش حساب مطمئن بشیم گرچه همه چیز مشخصه.......... 

۵. عکس‌های پایین رو ببینید ، باید مُرد .. باید مُرد..

۶. اسم بچه‌ها ؟؟ معصومه ، زینب ، رضا ، رقیه ( اشتباه گفتم که ۴ دختر ، یک پسر داشتن ) 

 

 

 

عکس‌ها: 

 

 

 

ببخشید عکس‌ها کجه ، دیگه واقعا امروز این‌قدر حالم خراب بود که حوصله ندارم برم تو گالری و عکس‌های درست رو بفرستم . ببینید دیگه... 

  • [ زینبم ]

سلام 

عزیزان

پدر من دفتر املاک دارن ، امروز یه بنده خدایی اومده بود پیششون و سرتون رو درد نیارم و خیلی خلاصه بگم : " مردی که دیگه تو این چرخه اقتصاد تاب نیاورده و شرمنده خانواده‌اش شده... " 

بله.. همین‌قدر غم‌انگیز ! 

صاحب‌خونه بیرونشون کرده ، یه مرد مومن و خانم چادریش با ۴ دختر قد و نیم‌قد . 

به هر حال 

به عشق علی علیه‌السلام،  مشکل خونه این بندگان خدا حل شده 

اما وضعیت مناسبی ندارن

حتی از نظر بهداشت و لباس و پوشاک و.. در این حد بگم که سه چهار ماهی هست که تو چادر زندگی کردن . دیگه خودتون حساب کنید وضعیت رو.. 

 

ما سعی کردیم فعلا ، برای عید غدیر چند دست لباس برای این بچه‌ها تهیه کنیم 

و خب پول لازمیم.. 

 

اگر کسی هست که بتونه کمکی کنه حتی در حد خیلی کمِ قطره قطره جمع گردد ، خصوصی پیام بدید که بهتون شماره کارت بدم . 

 

#به_عشق_علی علیه‌السلام 

#عید_غدیر

  • [ زینبم ]

۳ روز هست که الغارات نخوندم به خاطر حال بدی که داشتم

این‌جا نوشتم که حواسم رو جمع کنم

به محض خوب شدن باید جبرانی بخونم ...

شروع کردم به دوباره خوندن هم این‌جا اعلام می‌کنم 🙋🏻‍♀️

  • [ زینبم ]

خونه مامانی بودیم

داشتم کتاب فلسفه مشاء رو می‌خوندم ، چهار صفحه خونده بودم و داشتم صفحه پنجم رو شروع می‌کردم که درد کم‌کم اومد سراغم ، با یه لبخند تلخ کتاب رو بستم و دراز کشیدم..

به یار پیام دادم و گفتم حالم رو ، گفت اگر دوست داری برو خونه مامانت بمون ، گفتم می‌خوام بیام خونه خودم ‌ 

پدر اومدن دنبالم و این‌قدر درد داشتم که حتی فکر کردن به این که باید با این حال داغون ۴ طبقه رو برم بالا هم دردناک بود . اومدم خونه مامانم ، یار هم شب میاد این‌جا..

 

الان؟

وسط پذیرایی روی فرش پهن شدم و درحالی‌که درد از کمرم می‌خزه تو پاهام و از پاهام می‌زنه به دلم و کلیه‌هام تیر می‌کشه و هم‌زمان درد تو کل معده‌ام پیچیده ، دارم زمین‌ رو گاز می‌زنم :) و به این فکر می‌کنم مرگ چیز قشنگ و آرام‌بخشی می‌تونه باشه ................

  • [ زینبم ]