ماجراهای خوابِ یار..
همین الان که تو تاریکی خونه رو تخت دراز کشیدم و دارم وبلاگهای بهروزشده بیانیهارو میخونم ، آقای یار از خواب بیدار شده و میگه کِی ؟ منم خیلی ریز سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم . اهمیت ندادم و خندهام هم گرفت و دوباره شروع کردم به خوندن مطلب تو گوشیم . یار دوباره بعد از چند ثانیه گفت با توام ! کِی ؟!
:|
بعد با ناراحتی پشتش رو کرد بهم و خوابش رو ادامه داد... :)) فردا که براش تعریف کنم از خنده نصف میشه :))
حالا چرا ناراحت شد؟ :)) باید جوابش رو میدادم یعنی؟! :)
پروردگارِ توهم میشه شبا !
بعد از ۵ سال زندگی.. هنوز عادت نکردم !
هفته پیش نصفه شب یهو تو جاش نشست و شروع کرد روی هوا یه چیزی رو گرفتن :) . تکونش دادم گفتم یار عزیزم ، توهم زدی.. بعد با خوابآلودگی تمام نگاهم کرد و گفت واقعا ؟؟ سرم رو در جهت مثبت تکون دادم . دوباره پرسید جدی میگی ؟! گفتم آره .. با یه قیافهی شدیدا متفکر ، گفت عجب.. و خوابید :/
خدایا ساعت ۳ نصفه شب چرا با من شوخی میکنی آخه ؟! :))
- ۰۲/۰۸/۲۴
چون ناخودآگاهش شوخه :}