یه پرده نازک از غم...
حال و اوضاعم خیلی به اون روزهای پارسال که افسردگی داشتم شبیه و نزدیکه ...
به یار گفتم بریم مشهد ، گفت الان شرایطش رو ندارم. گفتم خب من برم ؟ گفت دوست ندارم تنهایی بری ..
هزار بار تو دلم مرور کردم که فازت چیه مرد ؟! یادت رفته با زنی ازدواج کردی ۱۰ روز و ۲۰ روز تنها میرفت اردوجهادی ، تنها میرفت خادمی راهیان نور و.. یعنی چی دوست ندارم تنها بری ؟! مگه من بچه کوچولوام یا نوجوون ۱۷ ، ۱۸ سالهام که تو از تنها رفتن من اضطرابی داشته باشی ؟!
به هر حال... وقتی یار نخواد ، من نمیرم . تحمل این " نمیرم " تو روزهای عادی زندگیم هم آسون نیست چه برسه به وقتی مثل الان که به یه مو بندم ...
روزهام درست پیش نمیره
بیشتر روزهای هفته رو خونه خودمون نیستیم.. یار چهارشنبه شب و پنجشنبه صبح تهران نزدیک خونه مامانش اینا با استادش کلاس دارن . این یعنی ما هر هفته چهارشنبه باید بریم تهران خونه مادر یار و پنجشنبه بعد از ناهار برگردیم کرج . یار اصرار داره که هرررر هفته من باهاش برم و اگر یک هفته نرم بهم میریزه و بعد از غر زدن میره تو خودش . اصرار داره چهارشنبهها از ساعت ۳ ، ۴ برم و اونجا باشم . من معمولا ۶ ، ۷ میرم و اون هفته یار میگفت نشد یه بار من چهارشنبهها خیالم راحت باشه و غصه نخورم .. :)
در طول هفته حداقل یه شب خونه مامان من میمونیم با اینکه اونا کلا یه چهارراه با ما فاصله دارن اما از نظر روحی ( این یکی از اونچیزاییه که خییییلی اذیتم میکنه و یکی از دلایل غم شدید اون شبم بوده ) ، اینکه با وجود فاصله مکانی کم اما از نظر روحی نمیتونم اونجا نمونم وقتی میریم . هم به خاطر اینکه اونجا کنارشون خیلی خوش میگذره و هم اینکه من بهشون خیلی وابستهام و اونا هم به من در حدی که سه روز هم بمونم باز روز چهارم دائما اصرارررر اصرار که نرو خونتون و اینجا بمون ...
یار خونه مامانم بودن رو دوست داره در حدی که امروز اگر نریم خونشون ، فرداش یه بهونهای پیدا میکنه که بریم اونجا . دیشب گیر داده بود جیگر بخریم بریم خونه مامانت اینا اونجا دور هم بخوریم :)) ، پریشب اونجا بودیما !
خلاصه... همه چیز دست به دست هم میده که روزام بی برنامه و قاطی پاتی بگذره ...
و من قاطع نیستم ! اول هفته به مامانم میگم قطعا این هفته تا آخر هفته اونجا نمیام .. بعد یه کار کوچیک پیش میاد و میریم اونجا و یهو به خودم میام میبینم دو شب اونجا موندیم :/
وای خدایا... الانم که مینویسم این چیزارو گریهام میگیره..
به صحبت کردن با یه مشاور مذهبی خوب و عاقل و معتقد درست و حسابی نیاز دارم . یه نفر که من رو بفهمه و الکی چهارتا ترفند روانشناسی که بعد از ۱۰ سال مطالعه خودم همهاش رو از بر هستم تحویلم نده و راهکار واقعی و شدنی بهم بده ...
به یار گفتم اشتباه کردم ، گفت چی ؟ گفتم هیچی و گریه کردم .. سرم و به سینهاش فشار داد و گفت اینکه ۷، ۸ سال پیش مذهبی شدی ؟؟ گفتم نه.. اینکه ازدواج کردم . سرم رو سینهاش بود و ضربان قلبش رو شنیدم .. سرم رو سینهاش بود و نفَس حبس شدهاش رو فهمیدم .. گفتم اشتباه کردم ازدواج کردم و تو رو هم اسیر کردم این وسط . داشتی زندگیت رو میکردی دیگه ...
هیچی نگفت ولی حس کردم خیلی آسیب زدم بهش با این حرف :(
بعد از چند دقیقه گفت این چرت و پرتا چیه میگی تو ؟ من هرچی میخوام رو تو این زندگی دارم . هر پیشرفتی دارم به خاطر توعه تنها مشکل من اینه که وقت کم میارم برای درس خوندنم که اونم اصلا به تو ربطی نداره و بحث ساعت کاریمه...
و من به این فکر میکردم که این بچه اینقدر دغدغه درسش رو داره که حتی متوجه منظور منم نشد :)) یعنی کلا پیشزمینه فکری و ذهنیش از زن داشتن همینقدر زیباست... همین که یه زن داره که برای درس و بحثش وقت خالی میکنه و بهش فشار نمیاره و ذهنش رو با چیزای ریز ریز بهم نمیریزه تا ؟ تا اون بتونه درس بخونه براش کافیه..
خب خدایی من برای همچین مردی کم نیستم ؟!!
کمم دیگه...
من به چی فکر میکنم و اون به چی.. من چه دغدغههای مزخرفی دارم و اون چه دغدغههای والایی..
اه
- ۰۲/۰۸/۱۵
زینب می کشمتتتتتتت
گفتم نه.. اینکه ازدواج کردم .
واقعا ؟
واقعا زینب ؟؟
ناموسا ؟
شرافتاً تو پا شدی اینو گفتی بهش ؟؟
هرچه برای خود می پسندی برای یار هم می پسندی ؟!
سناریو رو تکرار کن.....
یار آشفتست....
میگه زینب من اشتباه کردم ...
می گی : ت اینکه رشته ای رو انتخاب کردی که باید اینقد درس بخونی توش ؟
میگه نه .. از اینکه ازدواج کردم.
+ چه حسی بهت دست می ده ؟!
نمی ریزی پایین ، عشق و علاقه ی چند سالت پودر نمیشه ؟ زیر پات خالی نمیشه ؟
+ دیوونه ای چیزی هستی خانوم کوچولو ؟
می دونی مردم چه بدبختی هایی دارن که دل می بندن و نمیشه .. نمی ذارن ... نمی تونن ازدواج کنن ؟
ازدواج می کنن ؟!
بدبختی دارن ... شوهرشون دیر میاد خونه ... معتاده .. شکاکه .. اخلاق های بد و مشکلات پیچیده ی وحشتناک ؟!
دارم کلیشه ای حرف می زنم خانم کوچولو ؟؟
آره دارم کلیشه ای حرف می زنم ! ولی کی گفته کلیشه ها الزاما اشتباهن؟؟
زندگی تو هم حتما مشکلاتی داره نمی گم همه چی خوبه
ولی دفعه ی دیگه اینو نگی ها 😐😐😐😐😐
خدا نعمتی که می ده رو معلوم نیست کی می گیره ...
با شکرگزاری در ادامه یافتنش موثر باش ...
این وسوسه های شیطانی رو همین امشب ساعت ۹ بذار دم در !