ماجرای هفته چهارم آبان
دیروز خونه مادرم اینا بودیم ، پاندا که نیست جاش خیلی خالیه و خونه سکوته . دلمم براش تنگ شده و منتظرم برگرده تا ببینم بهش خوش گذشته یا نه . میدونم وقتی برگرده تا یک هفته حرف برای گفتن داره :)) .
دیشب رفتیم خیابون وحدت و معجون خوردیم ، اونقدر دیوونه هستیم که ساعت ۱۰ و نیم از کرج راهافتادیم رفتیم تهران به خاطر یه معجون ! و ساعت ۱۲ و نیم رسیدیم خونه و شب هم همونجا خونه مادر اینا خوابیدیم .
قرار بود آخر هفته مامان بابای یار رو دعوت کنیم خونمون که یار زنگ زده بود و مامانش گفته بود این هفته مهمون دارن و این حرفا (فکر کنم بیشتر تعارف میکرد) . قرار بود من زنگ بزنم باهاشون دوباره حرف بزنم که مادرم گفتن خاله کوچیکه پنجشنبه عمل لیزیک چشم داره و تنهاس و ما باهاش بریم بیمارستان. دیگه قضیه دعوت کردن رو کنسل کردیم که با خاله برم من .
از اونطرف زنِ پسر عموی یار که کرجیه ( اینجا بهش می گم " ریری ") و با من و اون دوستم که با دوستِ یار ازدواج کرده (اینجا بهش میگم پَری ) دوسته :) ، پیام داد تو گروه و جفتمون رو دعوت کرد پنجشنبه شام خونشون . خوبیش اینه که یار با پسر عموش جدا از بحث فامیلی دوست هم هستن و فضا بین آقایونمون هم کاملا رفاقتیه ...
امان از پنجشنبه شب ! دارم از الان به راههای فرار از غیبت فکر میکنم ...
میدونید دیگه واقعا سخته . ما با هم صمیمی هستیم و از طرفی مادرشوهر من و مادرشوهر ریری که باهم جاری هستن ، با هم همسایه هم هستن و هر روز همدیگه رو میبینن . و هر جفتشون با مادرشوهر پری دوستن ، البته بیشتر مادرشوهر من با مادرشوهر پری دوسته ولی در کل چون هر سهتا خانواده تو یه محله هستن همش با هم در ارتباطن ..
دیگه خلاصه حرف مشترک زیاد داریم ما سه تا باهم :) و فقط خدا رحم کنه :)
باز من و پری چون سیر مطالعاتمون با هم تقریبا تو یه راستا هست وقتی دوتایی باهم هستیم بیشتر وقتمون به حرف زدن در مورد مسائل مطالعاتیمون میره ... ولی وقتی ریری هست نمیشه خیلی در مورد اون مسائل حرف زد . باید تدبیری بیاندیشم تا پنجشنبه !
امروز رفتم مرکز خدمات حوزه علمیه آقایون چون یار سرکار بود و نمیتونست مدارک پزشکیم رو ببره به بیمه حوزه تحویل بده و خودم مجبور شدم برم . دم ورودی یه آقایی که معلوم بود خودش هم طلبهاس ازم اطلاعات فردی گرفت تا بتونم وارد بشم . بعد موقع برگشت وقت خارج شدن نمیدونستم موقع خروج هم باید چیزی بگم و ثبت کنم یا نیازی نیست ؟ برای همین هم فقط یکم سرعتم رو کم کردم و همینطور که به سمت درِ خروج میرفتم گفتم : خستهنباشید . بعد اون مرده بهم گفت قربون شمااا ( انگار از روی عادت ) بعد یهو خودش با چشم گشاد خشکش زد و با صدای آهسته گفت شرمنده ، تشکر . منم که کلا هرجا تنها میرم ناخودآگاه اخمو میشم ، بیشتر اخم کردم و اومدم . ولی کلی تو ماشین به قیافه ترسیدهاش خندیدم :)) .
این هفته بیشتر کتاب خوندم و فعلا تا حدی راضیام از خودم . امشب هم ۱۵ صفحه از کتاب آموزش فلسفه آقای مصباح رحمت الله علیه رو خوندم . تا اینجا که خیلی دوستش داشتم . تا ببینیم چی میشه ...
کتاب منطق جناب مظفر رو گذاشتم دم دست که صوت یه استاد خوب رو پیدا کنم و شروع کنم .
کافی رو دیشب در حد ۵ ، ۶ صفحه خوندم . مطلبم رو که منتشر کنم اینجا میرم سراغ کافی ان شاءالله.
خب دیگه برنامه این هفته هم مشخص شد... فردا خونه خودمم ، چهارشنبه دیگه نمیرم با یار تهران . میرم خونه مامانبزرگ ، که پنجشنبه صبحِ بریم برای جراحی خاله . در عوض پنجشنبه بعد جراحی خاله میرم تهران که بریم خونه ریری . جمعه برای ناهار میریم خونه مامان یار و احتمالا شب برمیگردیم کرج..
میبینید :) زندگی من رو هواس و کلا یکی دو روز تو هفته درست و حسابی خونه خودمونیم . هر هفته یه برنامهی جدید و غیرقابل پیشبینی... میدونم یکی دوهفته دیگه باز کارم گریه و زاری به خاطر این وضعیت تخیلیه :) ....
- ۰۲/۰۸/۲۲