خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

 

 

 

 

نگرانم 

به شدت نگران حال پدرمم ، با این‌که آنژیو کردن اما همچنان حالشون بده . شنبه باز میریم پیش دکترشون 

خیلی می‌ترسم ، دور از جونش از یک ثانیه نبودنش مثل یه دختر ۵ ، ۶ ساله کز کردم یه گوشه تو اعماق وجودِ خودم ! 

وسط این همه بدبختی کلی به بی‌پولی خوردن 

این دو سه ماه آخر بابا با اسنپ کار می‌کردن یعنی از وقتی اجاره خونشون زیادتر شد .. چون واقعا نمی‌رسوندن . تو بیمارستان بعد آنژیو پدر بهم گفت که می‌دونی زینب ؟ بدمم نمیومد برم .. گفتم خدا نکنه ، چرا میگید اینطوری ؟؟ گفت راستش خسته‌ام هرچی می‌دوام نمیرسم ... 

مُردم براش.. این جمله رو تا آخر عمر هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم ! 

حالا با این قلب ، جیب خالیش رو کجای دل درمونده‌ام بذارم ؟ کاش اوضاع بهتر بود و کاش حداقل فقط نگران قلبش بودیم 😞

 

خیلی خسته‌ام ، روحم داره هر روز پژمرده‌تر میشه ، حس می‌کنم تاریکه

همین . حس می‌کنم تاریکه و عمیق ....

 

بابامو خیلی دوسش دارم

با گریه می‌نویسم 

خیلی دوسش دارم 

کوه زندگیمه ، مرد عاقل زندگیمه ، آدم حسابیِ زندگی منه ! خدایا لطفا ... 

  • [ زینبم ]

 

 

میگم چند سالی میشه فضای رسانه به این سمت میره که فرهنگ‌سازی کنه که " چه چیز‌هایی رو نگیم و چه رفتارهایی رو نکنیم " . 

که خیلی هم خوبه ، خیلی هم عالیه و لازم ! 

چون ما حق نداریم نه با رفتارمون و نه با گفتارمون به کسی آسیب بزنیم..

و فکر می‌کنم تا حد زیادی برای نسل ما این موضوع جا افتاده . حتی شاید خیلی‌هامون وسواس‌گونه مواظب رفتار و صحبت‌هامون هستیم ... 

 

اما

 

حرف من چیه ؟ 

 

من به نظرم می‌رسه که حالا یکم هم باید در مورد این صحبت کنیم که یکم دوز تحملمون رو نسبت به کنش‌های اطرافمون بالا ببریم _ به هر حال - . 

یعنی فارغ از این‌که طرف مقابل موقع رفتارش یا حرف زدنش واقعا رعایت ما رو کرده یا نه .

 

به نظرم کسانی که دیرتر ناراحت میشن و بیشتر روی احساساتشون(خشم یا غم یا ..) کنترل دارن واقعا تو یه سطح دیگه‌ای از بزرگواری هستن . 

 

وقتی کسی از شما می‌پرسه کنکور قبول شدی یا نه ؟ 

یکم وزنت بیشتر از قبل شده ؟ 

چیکار کردی این‌طوری پوستت خراب شده ؟ 

 

قبل از این‌که فورا ناراحت بشید 

قبل از این‌که با تندی بهش یادآوری کنید که چقدر سوالاش بی‌ادبانه هست و بهش ربطی نداره و این‌ها .. 

 

یه دور صبر کنید ، سکوت کنید ، تو خودتون حل کنید ماجرا رو 

باور کنید به صلح قشنگی تو دنیای درونی خودتون می‌رسید ..

 

 

 

༄✿ 

  • [ زینبم ]

حال پدرجان من خوبه . دیروز آنژیو کردن و رگشون باز شد کامل . دکترشون اومدن بیرون و از دور برامون دست تکون دادن و گفتن عالی بود . 

حالا قضیه این دکتر چی بود ؟

روزی که بابا تو نجف حالشون بد شد و برگشتن ایران تا رسیدن ایران رفتن مستقیم بیمارستان . تو اورژانس به صورت رندوم یه دکتر قلبی شد دکتر بابا و تا آخرین لحظه هم قرار بود همون دکتر عمل کنه بابارو . این دکتر بنده خدا هر روز که میومد سر می‌زد به مریضا کلی ته دل پدر ما رو خالی می‌کرد و هی از پیچ و خم عمل می‌گفت و این‌که خیلی ریسک داره و این حرفا . در نهایت هم به بابا گفته بود که به همه اعضای خانواده‌ات بگو که بیان و رضایت‌نامه امضا کنن چون تو ریسک عملت خیلی بالاست و امکان داره رگ بترکه و... در نهایت گفته بود باز خودتون می‌دونید اگرم می‌خواید سی‌دی آنژیو رو بدم ببرید با دکترای دیگه هم مشورت کنید ! 

بابا خودشون از طریق دوستانشون آمار بهترین دکترای بیمارستان بقیه‌الله رو در آوردن که دوتا بودن . یکی دکتر صادقی و یکی دکتر دادجو . این در حالی بود که صبح فرداش همون دکتر خودشون وقت آنژیو داده بود و ما هم تو سایت این دوتا دکتر رو که چک کردیم دیدیم تا دو روز آینده مطبشون نیستن اصلا . 

من با این حال گفتم بذار یه زنگ بزنم مطب دکتر دادجو و الحمدلله منشی گفت سریع بیار سی‌دی رو فعلا هستیم . سی‌دی رو به دکتر دادجو که نشون دادیم ، علت گرفتگی رگ رو که پرسیدیم گفت یه ایراد تکنیکی تو عمل قلب بازشون بوده یا یه همچین چیزی... خلاصه گفت 5 در ریسک باز نشدن رگ وجود داره ولی در کل چیز پیچیده‌ای نیست ... 

یار بهش گفت دکتر قبلی خیلی ما رو ترسونده و دو سه تا از حرف‌های اون دکتر رو که گفت این دکتر دادجو ناخودآگاه چشماش خیره شد و البته چون همکارش بود خیلی چیزی نگفت و فقط گفت ان‌شاالله که خوب پیش میره و خطری نداره . 

خلاصه..

دکتر رو عوض کردیم و وقتی حرفای این دکتر جدیده رو به بابا گفتیم یه نفس عمیق و راحت کشید....

 

و بله دو روز بعد از اون دیدار ، دکتر وقتی از اتاق عمل بیرون اومد دست تکون داد و گفت عالی بود حال مریضتون هم خوبه . 

عمه بهم گفتن چشمات عوض شد.. شاد شد...

پدر عزیزتر از جونم رو دعا کنید .

 

 

 

و این‌که 

به پاندا گفتم می‌دونستی این جمله " چه کسی رگ‌های گلوی تو رو بریده " به نقل از حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها واقعا تو مقتل اومده ؟

گفت واقعا ؟

گفتم آره

و من به فدای دختری که پدر بزرگوارشون رو اون‌طور نظاره کردن ...

رگ‌های پدر من به فدای رگ‌های گلوی اباعبدالله ...

 

من این‌جا پشت در اتاق عمل ، منتظر پدرم بودم و حالم بسیار بد بود ...

 

 

 

و کربلا هم شاید بعدا بیشتر نوشتم ، فعلا همین عکس فقط : 

 

  • [ زینبم ]

من برگشتم 

از سفر کربلایی که تلخ و شیرین بود 

شیرینیش به خاطر ۲ همسفری بود که اولین بارشون بود که زیارت قسمتشون میشد 

همه چیز برای این دو نفر جدید و شیرین و عجیب بود 

کیف می‌کردن حتی تو سختیا.. 

خیلی گریه می‌کردن خیلی متصل بودن الحمدلله 

دو تا خانم بودن که شوهرشون به اعتماد پدرم بهشون اجازه داد بود همسفر ما بشن 

اما تلخی سفر 

از ستون ۲۷ شروع شد .. یعنی همون ابتدای پیاده‌روی 

۱ روز نجف بودیم و همه چیز عالی و سخت .

شب راه افتادیم و مسیر پیاده‌روی از کنار قبرستان وادی‌السلام رو طی کردیم تا به طریق اصلی برسیم 

ستون ۲۴ اولین ستون‌های شروع پیاده‌روی بود 

پدر همه رو جمع‌کردن ، گفتن قرارمون ستون ۵۳ اگر گم شدیم 

و راه افتادیم 

ستون ۲۷ ، پدر حالشون بد شد... 😞

سوزش قلب و تنگی نفس 

رفتیم ستون قبلی که هلال‌احمر بود ، بابا رو با آمبولانس فرستادن بیمارستان نجف و ما برای فرداش تونستیم بلیط هواپیما بگیریم و پدر و مادر برگردن ایران..

پدر قبلا یه بار عمل قلب باز انجام دادن و ریسک حمله قلبی براشون بالا بود برای همین زود برشون گردوندیم ایران 

و بستری شدن .... کاشف به عمل اومد که یکی از رگ‌هاشون ۹۰ درصد گرفتگی داره و ریسک آنژیو کردن هم بالاست ... 

 

ما ۴ تا زن موندیم عراق و یار که با یکی از دوستانشون اومده بودن عراق وسط زیارت اومدن پیش ما . 

همسفرهامون رو به کربلا رسوندیم ، امیدی نداشتن و نداشتیم که حرم رو از نزدیک ببینن اما ارباب لطف کردن و نه تنها بین‌الحرمین رو (که آرزوی دیدنش رو داشتن) دیدن ، بلکه حتی داخل حرم امام حسین هم رفتن ، تو صف زیارت هم قرار گرفتن و تونستن به ضریح مبارک اباعبدالله هم متصل بشن ... 

 

اما ایرانیم الان 

و من گوشه خونه مادرم اینا نشستم در حالی که نیم ساعتی میشه که عمه اینا رفتن خونه‌های خودشون 

دور هم جمع شده بودیم ، هزارتا دعا رو باهم خوندیم ، گریه کردیم ، برای پدر خیلی خیلی دعا کردیم 

عمه می‌گفت : خدایا به این پرچم سیاها که دور تا دور خونه داداشمه نگاه کن ، داداشم غلامِ حسین تو هست و خونه‌اش هم ده روز حسینیه‌ی تو بوده ... به حق همین کتیبه‌ها سلامتی کامل بهش بده :)

 

آخ چقدر غم دارم ..

 

صبح ساعت ۵ باید راه بیوفتیم بریم تهران 

ساعت ۷ به بعد می‌برنشون برای آنژیو..

 

آقای اباعبدالله ، لطفا :) ....

 

 

 

  • [ زینبم ]