نگرانم
به شدت نگران حال پدرمم ، با اینکه آنژیو کردن اما همچنان حالشون بده . شنبه باز میریم پیش دکترشون
خیلی میترسم ، دور از جونش از یک ثانیه نبودنش مثل یه دختر ۵ ، ۶ ساله کز کردم یه گوشه تو اعماق وجودِ خودم !
وسط این همه بدبختی کلی به بیپولی خوردن
این دو سه ماه آخر بابا با اسنپ کار میکردن یعنی از وقتی اجاره خونشون زیادتر شد .. چون واقعا نمیرسوندن . تو بیمارستان بعد آنژیو پدر بهم گفت که میدونی زینب ؟ بدمم نمیومد برم .. گفتم خدا نکنه ، چرا میگید اینطوری ؟؟ گفت راستش خستهام هرچی میدوام نمیرسم ...
مُردم براش.. این جمله رو تا آخر عمر هیچوقت فراموش نمیکنم !
حالا با این قلب ، جیب خالیش رو کجای دل درموندهام بذارم ؟ کاش اوضاع بهتر بود و کاش حداقل فقط نگران قلبش بودیم 😞
خیلی خستهام ، روحم داره هر روز پژمردهتر میشه ، حس میکنم تاریکه
همین . حس میکنم تاریکه و عمیق ....
بابامو خیلی دوسش دارم
با گریه مینویسم
خیلی دوسش دارم
کوه زندگیمه ، مرد عاقل زندگیمه ، آدم حسابیِ زندگی منه ! خدایا لطفا ...
- ۱ نظر
- ۲۲ شهریور ۰۳ ، ۰۱:۰۲