- ۳ نظر
- ۳۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۲۱
پلان ۱ )
رفتیم بیمارستان ، جواب پاتولوژی رو دکتر دید و گفت که چیز خاصی نبوده الحمدلله و تمام ! نه دارویی نه چیزی ...
ولی من دلم آروم نیست ، بدنم بهم ریختهاس و هورمونها هم همینطور . وقت گرفتم از دکتری که شاگرد همین جراحم هست . همون که قبلش میرفتم پیشش برای کارها و درمانهای قبل عمل ... فردا یا دوشنبه میرم پیشش.
پلان ۲)
پاندا حالش خیلی بده ، هرچی میخوره رو بالا میاره و دائما گوارشش بهمریختهاس .. رفتیم پیش یه دکتر تو کرج هم آندوسکوپی نوشت و هم کولونوسکوپی! و دوتاش باهم حدودا ۵ تومن میشد .. رفتیم بیمارستان بقیهالله گفت اصلا کولونوسکوپی لازم نیست و فقط باید آندوسکوپی بشه . وقت داد برای فرداش .. مامان و بابا ، پاندا رو بردن آندوسکوپی و من چون فکر نمیکردم چیز خاصی باشه موندم خونه. تازه پری زنگ زد و گفت که تا آری کرجه بیاید دور هم جمع بشیم و برای شب دعوتمون کرد خونهشون.
بعد مامان زنگ زدن و گفتن پاندا خیلی استرس داشت :( و اینکه در کل بیهوشش کردن.. خیلییی نگرانش شدم ولی دیگه چارهای نبود . اونا تهران بودن و من کرج.. باید صبر میکردم . حالا قرار بود ساعت ۷ خونه پری باشیم من و یار برای شام ، بعدش یارِ من و یار پری برن خونه ما و آری تنها بیاد خونه پری اینا که باهم باشیم تا صبح .
یهو ساعت نزدیک ۶ مادر زنگ زدن و گفتن که دکتر پاندا گفته که یه پلیپ تو معدهاش بوده که برش داشتن و باید غذای سبک و نرم بخوره ، من میتونم براش عدسی بذارم یا نه؟ ( مامان خبر نداشتن که من شب دعوتم) .
گفتم باشه و چون میدونستم خودشون هم شام ندارن سه تیکه مرغ داشتیم اونم برای شام خودشون گذاشتم بپزه و برنج دم کردم ساعت نزدیک ۷ بود به پری زنگ زدم و جریان رو گفتم و گفتم ۸ میایم .
بدو بدو کارارو کردم و ۸ اسنپ زدیم دم خونه مادر اینا و غذاشون رو گذاشتیم تو پارکینگ و رفتیم خونه پری اینا ...
خونه پری هم خوش گذشت اما تمام مدت غمِ حال پاندا باهام بود دیگه . بچه کلا هیچ جونی نداشت ، یک ماه تمام هم یه سره استفراغ و.. خیلی ضعیف شد .
کنکور هم که داره و از استرس کل صورتش شده جوش !
کاش حداقل نتیجه کنکور براش خوب باشه که یکم خوشحال بشه :(
پلان ۳ )
پری برامون فلافل خونگی درست کرد با قارچ و پنیر که خیلی خوشمزه شده بود . بعدش یار و دوستش برگشتن خونه ما و آری پسرکش رو خوابوند خونه مامانش و اومد پیش ما ..
جمعمون بسی با صفا بود ، کلی در مورد حسین بختیاری حرف زدیم و گریه کردیم و دلتنگی .. راستی واقعا محرم کجا بریم ما ؟!! #آقای_روضهخوان کجایی الان؟ هعععی..
با پری تصمیم گرفتیم دوباره مباحثههامون رو شروع کنیم . قرار شد شنبهها و دوشنبهها بحث کنیم . اولین جلسه میشه فردا ، که من میخوام کنسل کنم و برم دکتر :)) همینقدر رو برنامه پیش میره همیشه درس خوندنهای ما ! 🤦🏻♀️
اما پلان ۴ )
و ما ادراک ما پلان ۴ ...
این هفته بالاخرههههه بعد از ۱ ماه و خوردهای درس خوندم . کافی خوندم ... کافیِ جانم .. کافیِ عزیزم ... کتاب شریف اصول کافیِ من ! ❤️ فلسفه خوندم .. منطق خوندم... همین .
و جانی دوباره گرفتم !
فلذا باید داد بزنم و بگم :
رو به رواله زندگیِ اون کسی که لحظههاش با قال الصادق میگذره.... (علیهالسلام)
صوت این مداحی هم بذارم که خودم خیلی کیف میکنم باهاش :
قبلا گفته بودم از وقتی کافی میخونم یه جورِ دیگهای امام صادق علیهالسلام رو دوست دارم ؟ #امام_صادقیام ... ✋🏻🌱
و البته وای از هوای دلبرِ این روزا ... مگه میشه با دیدن این تصویر حال دل آدم رو به راه نشه ؟! این روزا هم بره و ثبت بشه تو خاطراتم ...
به نام خداوند رنگین کمان :)))
• نامهای به خودم:
سلام زینب جانم ، خیلی خوشحالم که خوبی . هیچکس اندازه من برای سلامتیت شاکر نیست ... اینکه عمل خیلی موفقیت آمیزتر از انتظارت بود باعث میشه خیال کنم فرشتهها وقتی بیهوش بودی به پیشونیت بوسه زدن :) ...
زینب جان حال بد دو سالی که گذشت رو همیشه تو ذهنت نگهدار . یادت باشه چقدر به خاطر اشتباهات دیگران حرص خوردی ، اضطراب و استرس به جونت افتاد و در نهایت تو اونی بودی که رو تخت بیمارستان بود ...
یادت بمونه درد آنژیوکت توی رگهات رو ...
یادت بمونه هیچکس و هیچچیزی ارزش این رو نداشت که خودت رو اونقدر اذیت کنی دختر !
الان تمرکزت رو بذار روی خودت . فقط .
و دیگه به اون روزای سخت برنگرد دخترم ...
____________________
الحمدلله .
عمل خیلی خوب پیش رفت . البته یه آسیب جدی برام داشت و شانس بارداری رو برام تا ۵۰ درصد کاهش داد . ولی برای من که فکر میکردم به کل قراره بچهدار نشم ، چه هدیهای از این بالاتر که حالا ۵۰ درصد احتمالش وجود داره ؟ :)
بعد از برگشت از بیمارستان رفتیم خونه مامانم و ۲ هفته اونجا بودم . چون خونه خودمون طبقه ۴ بدون آسانسوره نمیتونستم هیچ روزی بیام خونهام .. و چقدر از پدر و مادرم ممنونم ، چقدر از پاندا ممنونم. چقدر هوای من رو داشتن..
خدایا من بدسلیقهام ، تو خودت براشون هر خیری که صلاح میدونی رو نازل کن ! الهی آمین
یه چیز تو مخی که این وسط هست .. خانواده یار از وقتی مرخص شدم نه زنگ زدن و نه اومدن دیدن من :)
چرا ؟
چون وقتی بیمارستان بودم دکتر گفت به خاطر اینکه زخمهای باز دارم و از داخل هم شرایطم خیلی بهم ریختهاس باید تو محیط ایزوله باشم و کسی نباید تا ۲ هفته بیاد دیدنم . برای اینکه اگر عفونت میگرفتم خیلی همه چیز بهم میریخت ... از یه طرف هم دختر زندایی مادر به خاطر عفونتی که بعد از جراحی گرفت تا لب مرگ رفت و هنوزم از جاش بلند نشده بعد از یکسال !
منم به مامان یار گفتم دکتر اینطوری گفته .. اونم بهش برخورد که چرا من بهشون گفتم تا دو هفته نیان :) این در حالیه که روز قبلش که فردای روز جراحیم بود هم نیومده بودن دیدنم :)
و تا همین الان که ۳ هفته از جراحیم گذشته حتی یکبار هم نه مادر یار و نه پدر یار بهم زنگ نزدن . تازه وسط اون همه بدبختی و استرسی که یار داشته این عزیزان کلی سر یار غر هم زدن که چرا زنت به ما اینطوری گفته ...
به دلیل استرسا و اظطرابهای من سلام کنید :))
الان منتظر چی هستن ؟ من زنگ بزنم دعوتشون کنم ؟ من برم خونشون ؟ یا چی ؟
هوف
بیخیال
______________
قبل جراحی ، یعنی اول سال برای سال تحویل قسمتمون شد و ۱۰ روز رفتیم مشهد . خیلی دوست داشتم زودتر در موردش بنویسم ولی حالم جالب نبود ...
سفر خاطرهانگیزی بود با دو تا از دوستای یار و دوستای خودم . پری و پاندا هم بودن .
در کل الحمدلله خیلی خوب بود .
عکساش رو میذارم ولی چیز بیشتری تو ذهنم نیست که بخوام بگم در موردش..
______________________
وقتی برگشتم خونه دلم فقط نفس کشیدن تو تراس و نگاه کردن به ابرا و تمیز کردن آشپزخونه (!) رو میخواست ...
بعد از دو روز یار بلاخره اجازه داد بلند بشم و یکم از کارای خونه رو خودم انجام بدم . امروز هم برای اولین بار خودم میخوام آشپزی کنم .. این سه چهار روز که اومدیم خونه خودمون، یار زحمتش رو میکشید .
من فقط پریروز ۲ تا قهوه خرما درست کردم و خوردیم دوتایی
با لبخند بشقابم کلی حالم خوب شد و ذوق کردم و به این فکر کردم که منی که دنبال بهونههای کوچیک و ریز برای شادی و امیدم ، واقعا حقم این نیست که اینقدر بهم گیر داده بشه و اذیت بشم ...
لبخند بشقابم :
شما مژههاش رو ببینید ؛)