نمیدونم حکمتش چیه
یهو.. همه چی بد میشه ..
از هر طرف غم جدیدی میاد
هوای زندگی سرد میشه و بعدش .. غم و داستان پشت سر هم رو سرت خراب میشه !
اون جایی که باهاشون برای کار صحبت کرده بودیم و به شدت مشتاق همکاری بودن و میگفتن ما شما رو به هیچ عنوان از دست نمیدیم ،
و من روی درآمد ۱۵ تومنیش حساب کرده بودم
یهو در قالب یه ویس کار رو تموم کرد ... و خداحافظی !
چند بار با یار بحث کردیم ، جدی نبود.. کوتاه کوتاه و سطحی . دیشب یهو قلبش تیر میکشید. نشست رو پلهها و گریه کرد و گفت : خرابه.. زندگیمون خرابه.. :)
و یه پرده خاکستری نشست رو قلبم ..
رو یه وام ۱۰۰ تومنی حساب کرده بودم برای شروع کار خودم ، گفتن ۱۰۰ نمیشه فقط ۵۰ تومن وام میدن .. اینم از این ..
۱۰ روزه اومدیم مشهد (امروز روز هشتم هست) ، از روز چهارم به بعد چون یار شرایطش رو نداشت هتل نگرفتیم ، میدونید من با اون همه حساسیتهام پاشدم اومدم تو یه زیرزمین ۳ شبه میخوابم که فقط نزدیک امام رضا علیهالسلام باشم .. اما هر زن دیگهای بود قبول نمیکرد این شرایط رو.. و یا برمیگشت یا میگفت باید هتل بگیری نه ؟ اما من با همه سختیهاش نخواستم غر بزنم نخواستم فشار بیارم و قبول کردم .
حالا.. یار چی بگه خوبه ؟ میگه یکی دو ماه دیگه با مامان اینا (مامان خودش) بریم شهرستانمون ، میگم من نمیتونم بیام چون اون جایی که مامانت اینا اجاره کردن یه زیرزمین بدون اتاق خوابه و من نمیتونم همونجایی که بابات و داداشت دارن میخوابن با یه پارچه پرده کردن بینمون بخوابم !!
میگه چطور این چند شب رو تونستیم بخوابیم ؟ :)
یعنی تخصص دارن آقایون ، تو اینکه پشیمونت کنن از هرررجایی که باهاشون راه میای و به خاطرشون کوتاه میای...
آخرشم که این حرفارو بهش زدم ، بهش برخورده و میگه تو داری سر من منت میذاری ://
آخه این سمی بازیها چیه ؟! ..
هوف...
خیر سرم مشهدم :)
- ۱ نظر
- ۱۳ فروردين ۰۴ ، ۱۵:۰۹