خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

امروز کاملا با لحن لوسِ دخترونه‌ای به پدر گفتم : حدس بزنید مادر دیروز به من چی گفتن ؟! 

پدر : ؟ 

و حرفای دیروز مادر رو که تو پست قبلی نوشتم رو گفتم بهشون 

و پدر با دهن باز به مادر خیره شدن و گفتن واقعا اینارو به زینب گفتی ؟ چرااا؟ 

و رو به من گفتن مادرت بعضی وقتا یهویی از رادار خارج میشه و یه حرفایی میزنه که آدم یه هفته جیلیز ویلیز می‌کنه ، فکر نکن به این حرفا اصلا . 

من گفتم : 

می‌دونید جالبیش چیه ؟ من چه کلاسایی رو ول کردم ؟ معلم خصوصی ریاضی آوردید برای منِ کلاس دومی که مثلا تیزهوشان بخونم و اینا ؟ خب من اصلا ریاضی دوست نداشتم ، مادر ریاضی دوست داشت و فکر می‌کرد هرکس بره رشته ریاضی قطعا کنکور خوب میده و قطعا " موفق " میشه . مادر ریاضی دوست داشت ، من دوست نداشتم ! برام معلم خصوصی آوردید ، بله ادامه ندادمش... 

 

من رو بردید کلاس ژیمناستیک ، خب مُد بود.. منِ نوجوون می‌خواستم جوونی کنم ، برم بگردم بچرخم.. نرفتم . به جاش ۸ سال حرفه‌ای والیبال بازی کردم ! 

 

رفتم رشته معماری ، دقیقا تو تب و تاب کنکور بودم کلاس کنکور اسمم رو نوشتید ، مذهبی شدم ، فاز حوزه گرفت من رو.. داغِ داغ ! نذاشتید برم حوزه ، منم کلاس کنکورم رو نرفتم ... جهان‌بینی من تغییر کرده بود .. به خاطر شما کنکور دادم، به خاطر شما دانشگاه رفتم فوق دیپلم گرفتم .

به خودم که رسید ، ازدواج کردم رفتم حوزه .. دارم درسم و می‌خونم . 

 

واقعا نمی‌دونم.. این‌که من تو ۲۵ سالگی تاااازه فهمیدم به فلسفه علاقه دارم ، از کم کاری خودم بوده یا خانواده یا جامعه .. اما خوش به حال اونایی که بخت باهاشون یاره و هدف زندگی خودشون رو تو همون ۱۷ ، ۱۸ سالگی پیدا می‌کنن ! 

 

پدر با دقت گوش می‌کردن و مادر تایید می‌کردن . 

در نهایت مادر گفتن حالا تو ازدواج کردی رفتی.. گاهی پرم به پرت گیر می‌کنه ، زهرای بدبختُ بگو که همش خونه‌اس و این‌طوری بهش ضدحال می‌زنم . 

بنده خدا خودشم پشیمون بود . می‌گفت اصلا یادم نیست اینارو بهت گفته باشم .. 

 

وقتی این جمله آخر رو گفت ، به بغض چهل دقیقه‌ای دیروزم فکر کردم . واقعا چرا خودم رو اذیت کردم به خاطر جملاتی که طرف حتی یادش هم نمی‌مونه زده ؟! 

 

 

....

 

 

حداقل حرفامو زدم ... 

 

دلم می‌خواست اینارم بگم 

بگم هر وقت خونه دوستاش روضه می‌گیرن و من مداحی میخونم یا سخنرانی می‌کنم ، چقدر بعدش میان به مادر میگن خوش به حالت چه دختری داری.. آره خب من هیچ‌وقت اینارو جدی نمیگیرم چون بلاخره فقط یه ظاهری از من رو می‌بینن . ولی واقعا چرا مادرم همین ظاهری‌ترین‌هارو هم نمی‌بینن ؟؟ 

واقعا لازمه یادآوری کنم به مادرم اینارو ؟ 

 

 

 

واقعا در جایگاه پدر و مادر ، عزیزانی که می‌خونید من رو ، در جایگاه پدر و مادر بچه خودتون رو با مدرک دانشگاهیش یا سمت شغلیش نسنجید .. 

یکم عمیق‌تر نگاه کنید بابا ! 

  • [ زینبم ]

- توام کم بلا سرمون نیاوردی تو نوجوونیت ! اون همه کلاس اسمت رو نوشتیم نصفه ولش کردی

+ شما هم همیشه حس ناکافی بودن بهم دادید و هیچ‌وقت باعث افتخارتون نبودم ...

- نبودی دیگه.. زوری نمیشه که عزیزم ! آدم خودشم باید یه کاری کنه وقتی هیچ‌کاری نکردی به چی افتخار کنیم؟! 

+ :) اها..

  • [ زینبم ]

داشتیم از تهران برمی‌گشتیم 

کفش یار رو اشتباهی دوستش پوشیده و رفته (کفشاشون شبیه همه) و یار ناچارا یه صندل مردونه پاش کرد و راه افتادیم 

به من میگه شما با فاصله از من بیا دوست ندارم خجالت‌زده بشی 

چند دقیقه‌ای طول کشید تا فکر کنم در مورد حرفش 

و چقدر دلم گرفت از احساسی که درونش بوده که این حرف رو زد... 

بهش گفتم : یار ! تو بسی انسان شریفی هستی ، از نگاه من تو عالمی و یک مرد به تمام معنایی .. و *** (بخوانید لعنت) به دنیایی که به دمپایی تو پای تو بیشتر از این آپشن‌های وجودی تو اهمیت داده و این حس بد رو به تو داده ! 

و دستم و حلقه کردم دور بازوش . 

 

بعد همون‌طوری که داشتیم از پله‌ها می‌رفتیم پایین گفت منم به تو افتخار می‌کنم و *** به این دنیا پس . با یه لحن کاملا تقلیدی... یار از این کلماتِ بی‌ادبانه استفاده نمی‌کنه و خیلی پاستوریزه‌طور این کلمه رو گفت . تا اومدن مترو دوتایی کلی به این لحن مامانیش خندیدیم .. 

 اوسکولیم بابا 

۷ صبح.. :))

 

 

 

 

_______________

وقتی بیرون از خونه‌ام این‌قدر مسائل اجتماعی رو از منظرهای مختلف تو ذهنم بررسی می‌کنم ، که گاهی به خودم میام و دلم می‌خواد کنترل رو بردارم و مغزم و خاموش کنم ! 

مثلا

همون‌طوری که به بدترین شکل ممکن لم داده بودم رو صندلی مترو و سرم رو از عقب تکیه داده بودم پنجره مترو زُل زده بودم به بالای سرم ؛

 این صداها تو مغزم بود : 

چیشد که رفته رفته حجاب اصیل زن‌های ایرانی و کلا جهان رو به زوال رفت و هر روز کوتاه‌تر و " راحت‌تر " شد؟ این‌که جهان به سمت لیبرال سرمایه‌داری رفت ؟ زن‌هارو از گاهی بیرون رفتن کشوند به هر روز بیرون رفتن و کار کردن بیرون از محیط‌های زنانه و خب توقعت چیه ؟ معلومه که کم کم حجاب براش دردسر میشه .. ترجیح میده شلوار بپوشه تا کمتر کثیف بشه ، کمتر تو دست و پاش باشه و مجبور نباشه یه چیزی رو دائم جمع کنه .. 

این مشکل تو جمهوری اسلامی هم هست و اصلا ماجراها اسلامی نیست . 

نه اینک‌که اسلام این باشه که زن نره سرکار ! هیهات.. 

 

بلکه فضا باید برای کار سبک‌تر ، محیط امن‌تر و.. فراهم باشه که لامصب حدددداقل انتخاب داشته باشیم ! نه این‌که ما هم که دوست داریم اصول رو حفظ کنیم بیوفتیم تو این چرخه معیوب . 

(البته اینا توجیه نمی‌کنه‌ها.. به هر حال هرکس به صورت فردی باید بتونه تو هر شرایطی دووم بیاره..)

من معمولا به این نتیجه می‌رسم که مادامی که نظام جمهوری اسلامی هم لیبرالی می‌گرده دچار شرک خفی هست . چیز زیادی درست نمیشه واقعا با این فرمون . چون مبنا شرک‌آلوده .. 

سوال اینه که به جای لیبرالیسم چی باشه؟ 

بابا ما خودمون فلسفه سیاسی‌مذگان داریم ! ولی خب ماهایی که فلسفه می‌خونیم کجاییم برای نظریه دادن و تدوین کردن یک نظام سیاسی حکمت محور ؟! ما خوابیم ..

 

همین‌جا ها دنبال کنترل بودم برای خاموش کردن مغزم !

 

 

حالا به خودم اومدم و تابلویی که مقابل چشمام رو سقف بود چی باشه خوبه ؟ :))

 

 

___________________

 

تو مترو کرجم و حدودا نیم ساعت دیگه می‌رسم خونه . چای دم می‌کنم و لباس عوض می‌کنم و میرم پیاده‌روی . 

وقتی برگردم باید خونه رو مرتب کنم و درس بخونم 

فرش‌هارو دادیم قالیشویی و دکوراسیون خونه رو عوض کردیم و بدون در نظر گرفتن قواعد طراحی داخلی ، میزناهارخوری رو در دورترین نقطه از آشپزخونه قرار دادیم و مبل‌هارو جلوی آشپزخونه چیدیم صرفا چون خواستیم تنوع بشه . فرشارو امروز میارن و خونه میشه " خونه " !

 

  • [ زینبم ]

دارم به این فکر می‌کنم که امشب با زهرا و نقی ، خونه پریسا مهمونیم . 

و قطعا تا دیروقت بیدار می‌مونیم 

این‌وسط 

فردا ساعت ۸ صبح باید تهران باشیم..

و چگونه این حجم از بی‌خوابی این روزارو بگذرونم ؟ 

فردا قطعا تو کلاس چرت خواهم زد... :( 

شب‌ها بسیار بد می‌خوابم 

عملا خواب نیست.. یه حالت خلسه بین خواب و بیداریه . 

تنها نکته خوبش اینه که حس می‌کنم ناخودآگاهم داره تغییر می‌کنه نسبت به بعضی افراد و خب ، ممنونم ازش بابت این تغییر..

 

در مورد کلاس فردا خیلی نگران محتوای درسا نیستم

چون که درسارو خوندم کامل 

فقط یکی از کلاسا درس جدیدش رو پیش‌خوانی نکردم . فردا تو راه کارش رو در میارم و تامام تامام . 

 

فردا بعد کلاس برگردم کرج یه کلاس دیگه دارم 

شبش خونه مامانی جمعیم 

و این یعنی بازم خواب تعطیل ..

 

ولی روالم .. مهم‌ترین چیز برام اینه که درسا رو خوب پیش میرم 

و به سلامت جسم و فیزیکم اهمیت میدم و حواسم به خودم هست 

البته امشب قطعا زیاده‌روی می‌کنیم چون خیلی وقته که از این پست‌های " دور هم‌جمع شیم دخترونه تا خرخره سوخاری بخوریم " برای همدیگه می‌فرستادیم . در نتیجه امشب اون شبه‌ که قراره خفه بشیم.. 

 

دیشب تا ساعت ۱۲ شب با یار در مورد امتداد فلسفه تو علوم دیگه صحبت کردیم .. کتابخونه‌ی سیاره این بشر ! بعد این حجم از حافظه در مورد تاریخ‌ها ، افراد ، گرایش‌ها .. وات د *** ؟ چجوری می‌تونه ؟!

  • [ زینبم ]

دوست دارم در مورد مغزیجات صبح‌هام بنویسم 

از امروز بگم با ذکر این نکته که تقریبا هر روز مثل امروز شروع میشه .

 

صبح زود بیدار شدیم برای نماز ، یار ساعت ۶ باید راه بیوفته به سمت مترو . بعد از رفتنش برای خودم یکم آش گرم کردم و صبحانه خوردم . 

آماده شدم : 

یه کفتان کرم روشن ، ساپورت پشمی مشکی ، روسری مشکی و یه کت ریز بافت چهارخونه قرمز که خیلی دوسش میدارم رو از روی کفتانِ آستین حلقه‌ایم پوشیدم چون سرد شده واقعا..بادزامو گذاشتم تو گوشم و کیسش رو با خودم برنداشتم چون جیبم زیادی سنگین میشد . تو جیبم فقط کلید و گوشیم باشه راحت‌تره..

 

قبل از بیرون رفتن عود روشن کردم که وقتی بر‌می‌گردم خونه بوی چوب و وانیل بده .‌.. 

 

موقع بستن در آپارتمان می‌بینم که آقای لحاف‌دوز هنوز مغازه‌اش رو باز نکرده و از این‌که من زودتر اکتیو شدم حس بهتری بهم دست میده ..‌ 

 

(می‌خواستم تا برسم پارک پادکستی که از دیشب تو فکرم بود رو پیدا کنم و گوش بدم ولی تو دلم گفتم کاش صدای تدریس استاد رایگانی عزیزم رو داشتم تا بازم از تاریخ فلسفه برام بگه و من میخکوب فقط گوش بدم .. 

ولی خب نداشتم . سو...

بیخیال پادکست شدم و با صدا و لحن عالیِ شریف مصطفیِ عوضی ، سوره مریم رو به سمت وجودم روان کردم .. 

خوبی مسلط بودن به عربی اینه که به خوبی متوجه ترجمه آیات میشم و به صورت خودکار با روایاتی که در موردشون شنیدم تطبیقشون میدم . )

 

امروز اولین روزِ این هفته‌اس . هفته پیش آخرین روزی که رفتم پیاده‌روی دیدم سگ‌های پارک به شدت با یه سگ سیاه بیرون پارک درگیرن و همه‌اش بهش پارس می‌کنن و اجازه ورودش به پارک رو نمیدن . 

از کنارشون با احتیاط رد شده بودم و تو دلم به شهرداری کلی فحش داده بودم .. قطعا محل زیست سگ‌های ولگرد رو کنار در محل زیست روزمره انسان‌ها نمی‌دونم .. هرچند به وحشی‌بازی‌های شهرداری هم اعتماد ندارم و دلم برای این حیوونی‌ها می‌سوزه . 

اما خب

امروز که رفتم دیدم سگ سیاه تو پارک بود و داشت با بقیه بازی می‌کرد . ناخودآگاه حس خوبی گرفتم و خوش‌حال شدم که تو پارک راهش دادن و تونست خودش رو به جامعه‌اش بقبولونه .. 

 

شریف مصطفی با تحریر زیبایی تو صداش میگه : یا یحیی .. و من به این فکر می‌کنم یحیی هم اسم قشنگیه ، هان ؟ اسم پسر دومم رو بذارم یحیی .. اسم پسر اولم رو قبلا تو بلاگم اعلام نمودم :)

 

پارک خیلی خلوته و این یعنی من دقیقا به موقع اومدم . 

موقع راه رفتن ، من از درخت‌ها ، برگ‌ها ، گِل‌ها و چمن‌های مخلوطشون ، نور لای برگ‌ها و آدم‌ها انرژی جذب می‌کنم ... 

 

آدم‌هایی که میگم یعنی خانم پیرزنی که به گربه‌ها غذا میده ، خانم پیرزن دیگه‌ای که ازم چشم بر نمیداره و با لبخند من یهو متوجه خیره بودنش میشه و خودش و زود جمع می‌کنه و لبخند میزنه . یعنی آقای پیرمردی که از رو با رو با گرمکن نفس نفس زنان تند راه میره .. بچه‌هایی که میرن مدرسه و خانم‌هایی که مت یوگا رو دوششونه و رد میشن از کنارم . 

 

شریف مصطفی می‌خونه :

 

إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا .... 

 

 باید حالا تندتر راه برم ، سو‌‌.. به این آیه که میرسم 

می‌فهمم وقتشه " فوق بشر " ِ نوشه‌ور رو پلی کنم و ودّا ی رحمنِ عزیزم رو در قالب این شعر بنوشم ! 

و بعد از گوش دادن به سوره مریم ، شنیدنِ " مریم نداره شانیت مادرمُ " درباره مادر مولا باعث لبخند عمیقم میشه ... :)

 

آیه رو برای یار می‌فرستم و در جوابم می‌نویسه : 

امیر علیه‌السلام ❤️

 

و از این‌که اونم دقیقا سراغ مولا رفت ذوق می کنم و

یاد وقتایی میوفتم که بهش میگم دلم گرفته و اون تو خونه راه میره و زمزمه می‌کنه : 

علی یا علی... علی یا علی... 

صداش میاد تو گوشم و 

برای بار هزار و یکم خدارو بابت داشتنش شکر می‌کنم .

 

سرعتم رو کم می‌کنم و 

۴۰ دقیقه که از راه رفتنم گذشته می‌شینم یکم با طبیعت اطراف ارتباط می‌گیرم و به یکی بودن نقطه مبدا هممون فکر می‌کنم و انرژی وحدت‌بخش برگ‌های رو‌به‌رو رو دریافت می‌کنم .

به این فکر می‌کنم که وقتی بچه‌دار بشم یکی از برنامه‌هام ایجاد کانکشن اون دیوونه با طبیعت خواهد بود ...

راه میوفتم سمت خونه 

" آه بابا علی.. " استودیویی تو گوشم داره می‌خونه 

آفتاب به صورتم میزنه و وقت دریافت انرژیِ نور الانوار هست . 

نور الانوار خورشید نیست ... 

خورشید جلوه‌ی بسیار ناچیز و کوچکی از یک حقیقتِ نابه ! 

( با تشکر از شیخ اشراق.. ♡ )

 

میرسم خونه ، آقای لحاف‌دوز مغازه رو باز کرده و کم کم داره لحاف‌هارو جلوی مغازه باز می‌کنه 

سلام می‌کنم ، سلام می‌کنه ...

و من انرژی اسمِ " سلام " رو از اجتماعِ متحد اطرافم جذب می‌کنم . 

 

میرسم بالا 

خونه بوی وانیل و چوب گرفته

بلاگ رو چک می‌کنم 

کامنت میخک رو می‌خونم و حالا وقت دریافت انرژی محبت‌آمیز و مشترک از سمت این دوست مجازیه

و بعد

شروع می‌کنم به نوشتن ..

 

و الان دارم به این فکر می‌کنم که زودتر چای بخورم و

 برم حمام و 

بیام درسام رو شروع کنم . 

حرف‌های کلاس آخر پنج‌شنبه با استاد رایگانی ، این هفته‌ی من رو از قبل ساخته ... و الحمدلله بابتش.

 

 

 

 

 

 

+ عنوان پست شد یحیی ، چون من حالم بلاخره خوبه و پست قبلی رو برای همیشه پاک کردم و پرونده‌اش بسته شد . 

  • [ زینبم ]

 

  • [ زینبم ]

اینقدر ذهن آشفته و بهم ریخته‌ای دارم که حد نداره 

تمایلاتم دارن تغییر می‌کنن 

و این خیلی خیلی بده ... 

  • [ زینبم ]

  • [ زینبم ]

 

 

 

 

نگرانم 

به شدت نگران حال پدرمم ، با این‌که آنژیو کردن اما همچنان حالشون بده . شنبه باز میریم پیش دکترشون 

خیلی می‌ترسم ، دور از جونش از یک ثانیه نبودنش مثل یه دختر ۵ ، ۶ ساله کز کردم یه گوشه تو اعماق وجودِ خودم ! 

وسط این همه بدبختی کلی به بی‌پولی خوردن 

این دو سه ماه آخر بابا با اسنپ کار می‌کردن یعنی از وقتی اجاره خونشون زیادتر شد .. چون واقعا نمی‌رسوندن . تو بیمارستان بعد آنژیو پدر بهم گفت که می‌دونی زینب ؟ بدمم نمیومد برم .. گفتم خدا نکنه ، چرا میگید اینطوری ؟؟ گفت راستش خسته‌ام هرچی می‌دوام نمیرسم ... 

مُردم براش.. این جمله رو تا آخر عمر هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم ! 

حالا با این قلب ، جیب خالیش رو کجای دل درمونده‌ام بذارم ؟ کاش اوضاع بهتر بود و کاش حداقل فقط نگران قلبش بودیم 😞

 

خیلی خسته‌ام ، روحم داره هر روز پژمرده‌تر میشه ، حس می‌کنم تاریکه

همین . حس می‌کنم تاریکه و عمیق ....

 

بابامو خیلی دوسش دارم

با گریه می‌نویسم 

خیلی دوسش دارم 

کوه زندگیمه ، مرد عاقل زندگیمه ، آدم حسابیِ زندگی منه ! خدایا لطفا ... 

  • [ زینبم ]

 

 

میگم چند سالی میشه فضای رسانه به این سمت میره که فرهنگ‌سازی کنه که " چه چیز‌هایی رو نگیم و چه رفتارهایی رو نکنیم " . 

که خیلی هم خوبه ، خیلی هم عالیه و لازم ! 

چون ما حق نداریم نه با رفتارمون و نه با گفتارمون به کسی آسیب بزنیم..

و فکر می‌کنم تا حد زیادی برای نسل ما این موضوع جا افتاده . حتی شاید خیلی‌هامون وسواس‌گونه مواظب رفتار و صحبت‌هامون هستیم ... 

 

اما

 

حرف من چیه ؟ 

 

من به نظرم می‌رسه که حالا یکم هم باید در مورد این صحبت کنیم که یکم دوز تحملمون رو نسبت به کنش‌های اطرافمون بالا ببریم _ به هر حال - . 

یعنی فارغ از این‌که طرف مقابل موقع رفتارش یا حرف زدنش واقعا رعایت ما رو کرده یا نه .

 

به نظرم کسانی که دیرتر ناراحت میشن و بیشتر روی احساساتشون(خشم یا غم یا ..) کنترل دارن واقعا تو یه سطح دیگه‌ای از بزرگواری هستن . 

 

وقتی کسی از شما می‌پرسه کنکور قبول شدی یا نه ؟ 

یکم وزنت بیشتر از قبل شده ؟ 

چیکار کردی این‌طوری پوستت خراب شده ؟ 

 

قبل از این‌که فورا ناراحت بشید 

قبل از این‌که با تندی بهش یادآوری کنید که چقدر سوالاش بی‌ادبانه هست و بهش ربطی نداره و این‌ها .. 

 

یه دور صبر کنید ، سکوت کنید ، تو خودتون حل کنید ماجرا رو 

باور کنید به صلح قشنگی تو دنیای درونی خودتون می‌رسید ..

 

 

 

༄✿ 

  • [ زینبم ]