به نام خداوند رنگین کمان :)))
• نامهای به خودم:
سلام زینب جانم ، خیلی خوشحالم که خوبی . هیچکس اندازه من برای سلامتیت شاکر نیست ... اینکه عمل خیلی موفقیت آمیزتر از انتظارت بود باعث میشه خیال کنم فرشتهها وقتی بیهوش بودی به پیشونیت بوسه زدن :) ...
زینب جان حال بد دو سالی که گذشت رو همیشه تو ذهنت نگهدار . یادت باشه چقدر به خاطر اشتباهات دیگران حرص خوردی ، اضطراب و استرس به جونت افتاد و در نهایت تو اونی بودی که رو تخت بیمارستان بود ...
یادت بمونه درد آنژیوکت توی رگهات رو ...
یادت بمونه هیچکس و هیچچیزی ارزش این رو نداشت که خودت رو اونقدر اذیت کنی دختر !
الان تمرکزت رو بذار روی خودت . فقط .
و دیگه به اون روزای سخت برنگرد دخترم ...
____________________
الحمدلله .
عمل خیلی خوب پیش رفت . البته یه آسیب جدی برام داشت و شانس بارداری رو برام تا ۵۰ درصد کاهش داد . ولی برای من که فکر میکردم به کل قراره بچهدار نشم ، چه هدیهای از این بالاتر که حالا ۵۰ درصد احتمالش وجود داره ؟ :)
بعد از برگشت از بیمارستان رفتیم خونه مامانم و ۲ هفته اونجا بودم . چون خونه خودمون طبقه ۴ بدون آسانسوره نمیتونستم هیچ روزی بیام خونهام .. و چقدر از پدر و مادرم ممنونم ، چقدر از پاندا ممنونم. چقدر هوای من رو داشتن..
خدایا من بدسلیقهام ، تو خودت براشون هر خیری که صلاح میدونی رو نازل کن ! الهی آمین
یه چیز تو مخی که این وسط هست .. خانواده یار از وقتی مرخص شدم نه زنگ زدن و نه اومدن دیدن من :)
چرا ؟
چون وقتی بیمارستان بودم دکتر گفت به خاطر اینکه زخمهای باز دارم و از داخل هم شرایطم خیلی بهم ریختهاس باید تو محیط ایزوله باشم و کسی نباید تا ۲ هفته بیاد دیدنم . برای اینکه اگر عفونت میگرفتم خیلی همه چیز بهم میریخت ... از یه طرف هم دختر زندایی مادر به خاطر عفونتی که بعد از جراحی گرفت تا لب مرگ رفت و هنوزم از جاش بلند نشده بعد از یکسال !
منم به مامان یار گفتم دکتر اینطوری گفته .. اونم بهش برخورد که چرا من بهشون گفتم تا دو هفته نیان :) این در حالیه که روز قبلش که فردای روز جراحیم بود هم نیومده بودن دیدنم :)
و تا همین الان که ۳ هفته از جراحیم گذشته حتی یکبار هم نه مادر یار و نه پدر یار بهم زنگ نزدن . تازه وسط اون همه بدبختی و استرسی که یار داشته این عزیزان کلی سر یار غر هم زدن که چرا زنت به ما اینطوری گفته ...
به دلیل استرسا و اظطرابهای من سلام کنید :))
الان منتظر چی هستن ؟ من زنگ بزنم دعوتشون کنم ؟ من برم خونشون ؟ یا چی ؟
هوف
بیخیال
______________
قبل جراحی ، یعنی اول سال برای سال تحویل قسمتمون شد و ۱۰ روز رفتیم مشهد . خیلی دوست داشتم زودتر در موردش بنویسم ولی حالم جالب نبود ...
سفر خاطرهانگیزی بود با دو تا از دوستای یار و دوستای خودم . پری و پاندا هم بودن .
در کل الحمدلله خیلی خوب بود .
عکساش رو میذارم ولی چیز بیشتری تو ذهنم نیست که بخوام بگم در موردش..
______________________
وقتی برگشتم خونه دلم فقط نفس کشیدن تو تراس و نگاه کردن به ابرا و تمیز کردن آشپزخونه (!) رو میخواست ...
بعد از دو روز یار بلاخره اجازه داد بلند بشم و یکم از کارای خونه رو خودم انجام بدم . امروز هم برای اولین بار خودم میخوام آشپزی کنم .. این سه چهار روز که اومدیم خونه خودمون، یار زحمتش رو میکشید .
من فقط پریروز ۲ تا قهوه خرما درست کردم و خوردیم دوتایی
با لبخند بشقابم کلی حالم خوب شد و ذوق کردم و به این فکر کردم که منی که دنبال بهونههای کوچیک و ریز برای شادی و امیدم ، واقعا حقم این نیست که اینقدر بهم گیر داده بشه و اذیت بشم ...
لبخند بشقابم :
شما مژههاش رو ببینید ؛)