دیروز مادر بهمون گفتن که برای بستههای معیشتی که آخر سال قراره بدن به فقرا میخوان یکی از النگوهاشون رو بفروشن..
خب من چیزی نگفتم اما پاندا حسابی غرغر کرد که چرا نمیذاری طلا تو دستت بمونه و خودمون وضعمون خیلی جالب نیست و اگر میخوای به کسی کمک کنی به من (خود پاندا) نگاه کن که واسه خرید کتابای کنکورم سه ماه حقوقم رو جمع کردم آخرم نتونستم بخرم و... این حرفا .
من ساکت بودم ولی خب از قیافه منم معلوم بود که راضی نیستم به این حرکت ...
آخر مادر ازم پرسید که تو چی میگی ؟ منم دهنم رو باز کردم و مشابه پاندا همون حرفها رو زدم ...
واقعا ضرورتی نداره این کارا تو موقعیتی که الان خانواده هست ... به نظرم دور از تدبیر مالی داشتنه . باشه کمک کن ، ۱ تومن ، ۲ تومن ، ۳ تومن .. نه دیگه یهو یه النگو ۷ ، ۸ تومنی که :(
ولی خب الان پشیمونم. به من ربطی نداشت. حقیقتا اموال خودشونه و من حق نداشتم حس بدی بهشون بدم . حتی وقتی نظرم رو پرسیدن هم باید فقط میگفتم ان شاءالله قبول باشه... چمیدونم واقعا ؟؟ چمیدونم شاید همین صدقه بزرگ گره از کار بابام باز کنه ؟ نمیدونم واقعا ...
اما به وضوح کم شدن ایمان و پایین اومدن درجه توکلم رو میبینم .
کنترلم روی نفسم به شدت پایین اومده و
خب
منتظر ماه مبارکم بلکه یکم آدم بشم ...
دارم صوتهای سخنرانی آقای محمدهادی اصفهانی رو گوش میدم (نویسنده کهکشان نیستی) . تو کانال ایتاشون گذشته بودن برای ماه مبارک دو سه سال قبل هست . گفتم گوش بدم بلکه تلنگری باشه . (احتمالا تو کانال ایتام بذارم ، اگر دوست داشتید شما هم گوش بدید.)
داروهام رو با دقت میخورم .خوردن شیر و لبنیات و بستنی رو به حداقل رسوندم . ضعفم میزنه سمنویی که یار از کنار حرم امامزاده صالح خریده رو میخورم . بیخیال رژیم شدم چون بهم فشار زیادی میاورد .. حداقل فعلا . تا بعد جراحیم ..
مطالعاتم خیلی کم شده.. شاید در هفته یکی دو بار برم سمت کتابام .
روزایی که خونهایم اینطوریه که یار ساعت ۶ صبح میره و من رو بیدار میکنه برای نماز و قرصام . پاندا ساعت ۹ میاد تا خونه من درس بخونه برای کنکور . منم گاهی همپای اون درس میخونم و گاهی هم کارای خونه رو میکنم ..
این دو سه روز با یار یکم خونه تکونی کردیم . یعنی بیشتر یار کارارو کرد.. ماشین لباسشویی و ظرفشویی رو کشید کنار و زیرشون رو تمیز کرد و یخچال رو هم . دیشب هم باهم یکی از کابینتهارو ریختیم تمیز کردیم . آشپزخونه و پذیرایی ترکیده بود که امروز صبح خودم همه جا رو تمیز کردم...
،
الانم پاندا رو میز تحریر من نشسته داره درسش رو میخونه . منم خوابم گرفته میخوام رو مبل یکم بخوابم تا نماز ...
یه گروه تو ایتا زدیم با همسایهها و فامیلهای پایه و دور هم چلّه میگیریم برای تعجیل در ظهور آقا و کلا استغاثه به امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف. از نیمه شعبان شروع کردیم و نزدیک ۴۵ نفریم .. خیلی حس خوبی برام داره خیییلی زیاد . به پیشنهاد مادر یه گروه دیگهام میخوایم بزنیم (تو ایتا) برای ختم قرآن تو ماه مبارک . احیانا اگر اینجا هم کسی هست که دوست داره شرکت کنه آیدی ایتا رو برام تو قسمت نظرات بفرسته که لینک گروه رو براش بفرستم .
همین دیگه...
این گلهای خوشگل رو هم دیروز با یار بیرون بودیم برای گرفتن عکس دندونهامون ، اول به یار گفتم برام گل بخر گفت باشه . بعد که قیمت کردیم اون گل ریزریزارو گفت ۵۰ تومن . منم گفتم نمیخوام .. چون واقعا به نظرم گرونه . ولی یار اصرار داشت که بخره ، با اون گل سفیدا باهم خرید . منم ترکیبشون کردم گذاشتم تو گلدون .
یار گفت خدا کنه زود پژمرده و خراب نشن ..
تو ذهنم این روایت مولا اومد :
- ۵ نظر
- ۱۵ اسفند ۰۲ ، ۱۱:۰۵