بلاخره حرفهام رو زدم !!
دیروز نشستم رسما در مورد مسائل اخیر با همسرم صحبت کردم و کلی گریه کردم
اونم فقط با تعجب بهم نگاه میکرد و عرق میریخت و باورش نمیشد این چیزا تو ذهن من گذشته و بابتش کلی حرص خوردم...
حالا فردا در موردش مینویسم
امروز مامانم اینا که یه هفته پیش رفته بودن مشهد ، دارن بر میگردن و من و همسر اومدیم خونشون هم از سر دلتنگیمون هم این که خونه رو جمع و جور کنیم براشون میان خوشحال شن . نصف شب میرسن ولی باز احتمالا من یه غذایی درست کنم که بعدش خواستن استراحت کنن مامانم واسه فردا دغدغه ناهار نداشته باشه و راحت بخوابه .
ولی همش فکرم پیش حرفهای مشاوره هست...
وسواس فکری دارم ؟ شدید ؟ یا چی...
باید ادامه بدم جلساتم رو .
+ روانشناسی که رفتم پیشش تو یه دفتر مشاوره مربوط به دانشگاه هست که بقیه زنگ میزنن و وقت میگیرن و میان . و نمیدونن مشاورشون دقیقا کیه ، فقط میدونن مشاور هست . حالا این بنده خدا روحانی هست و ملبس هست . من داشتم از اتاقش میومدم بیرون که مراجع بعدی بره داخل یهو مراجع که با یه آخوند رو به رو شده بود ( قبلش دیدم خانومه حالش خیلی بد بود و اشکی بود و آب قند دستش بود) ، تا آخونده رو دید بلندتر گریه کرد و گفت شما حاجآقایی ؟؟ شما حق و میدی به مردااااا نمیخواااام... بعد حاج آقا هم هی این بنده خدارو آروم میکرد و میگفت حالا شما بیا بشیییین حرفای من رو بشنووو شاید اشتباه میکردی در موردم . خلاصه به یه ضرب و زوری نشوندتش :))) وسط حال بد خودم با منشی اونجا کلی ریز ریز خندیدیم .
- ۰۱/۱۰/۱۹