روی تخت بیمارستان دراز کشیدم ، امشب من موندم به عنوان همراه مادر و دیشب زهرا .
امروز صبح مادر رو عمل کردن و الان رو تخت کناری من دراز کشیدن و هنوز بین هوشیاری و بیهوشی هستن .
اشنباه نکنید اتاق ویآیپی نیست و ما هم پول اتاق ویآیپی نداریم !
تخت کناری مادر رو ظهر مرخص کردن و هنوز کسی جایگزین نشده ... پس من فعلا روش دراز کشیدم .
یه قرص دارم که بلافاصله بعدش باید تا ۲ ساعت دراز بکشم . به مادر سپردم اگر دردی داشت یا حالش بد بود حتما صدام کنه..
با بیحالی تمام گفتن باشه ! ...
حال خودم؟ خوب نیستم . اما موندم اینجا چون با خودم گفتم اولا مگه چقدر پیش میاد که مادر بیمارستان بستری باشن ؟ و من نمیخواستم ثواب کنارشون بودن رو از دست بدم..
و دوما مگه همین مادر نیست که با همه زانو دردا و سر دردهاش همیشه اولین نفر برام همه کار کرده !
پس اصلا حال بد من و دردای من مهم نیست... این مهمه : چشمهاشون رو که باز میکنن من رو ببینن و ته دلشون از دیدن من راضی و خوشحال باشن . همین ...
آقای یار رفت خونه مادرش اینا و پدر و زهرا رفتن خونشون .
منم یکم کافی خوندم و دیدم داره خوابم میگیره ، یکم راه رفتم ... بعدشم ماجرای قرص و.. حالا باید دو ساعت دراز بکشم . امیدوارم خوابم نبره چون نگران مادرم .