خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بحث سیاسی» ثبت شده است

امشب یار می‌گفت این چند وقت عوض شدی . انگار آروم شدی .. والله اعلم . 

 

راستش من خیلی مضطرب و تحت فشار روحی ام به خاطر مسائل فعلی سیاسی کشور.. خونمون نزدیک یه چهارراه اصلی هست که مردم همش بوق میزنن و این واااقعا اذیت کننده اس . در اصل چون ساعت های زیادی از روز این سر و صداها هست واقعا رو مخمه و تو دلم میگم این روش واقعا اعتراض مسالمت آمیزه ؟! هرچه که هست من شبا موقع خواب هم همش صدای بوق تو سرمه و این بده... همش تا سر و صدا میشه میترسم و از پنجره بیرون رو نگاه میکنم ببینم تیراندازی و.. نباشه !

 

پریشب با دختر خاله ام تو خونه مامان بزرگم بحث سیاسی کردیم . یعنی اون بحث کرد و هی من گفتم نمی‌خوام بحث کنیم . بهتره فقط بپذیریم که اختلاف دیدگاه داریم و در کنارش همدیگه رو خیلی دوست داریم ! ( به خاطر مامان بزرگم بیشتر.. که که عصبی میشه و فشارش میره بالا. ) و بعد اون هی ادامه داد و ادامه داد و من رو متهم کرد و در نهایت هم رفت تو اتاقی که مامان بزرگم هست و در رو بست ! پشت سر اون هم خاله ام(مامانش) رفت.. فرض کن من و مامانم و خواهرم تو خونه مامان بزرگم تنها موندیم تو پذیرایی ، با خاله کوچیکه ام که سرگرم کارای خودش بود : | 

ما هم پاشدیم اومدیم خونه مامانم اینا.. با این‌که کلی برنامه ریخته بودیم تا شب اونجا بمونیم زنونه دور هم... 

من فقط اومدنی به خاله کوچیکم گفتم بهش بگو : تو که نمی‌تونی یه اعتقاد مخالف تو جمع 5 ، 6 نفره خودمون رو تحمل کنی و بهش احترام بذاری می‌خوای حکومت رو هم تغییر بدی ؟! مرگ بر دیکتاتور میگید در حالی که خودتون بدترین دیکتاتور عالمید... 

 

بعدش شب کلللی حرص خوردیم من و مامانم و زهرا و بابام ! اینقدررر حرص خوردم که تا صبح گریه کردم و نصف شب به همسرم که مونده بود پیش دوستاش پیام دادم و گفتم هر لحظه ممکنه سکته کنم اینقدر گردنم و دست چپم تیر میکشه.. و درنهایت دم طلوع آفتاب خون دماغ شدم ... angry آقای یار هم با حرفا و رفتاراش که ابراز نگرانی می کرد برام حالم رو کمی بهتر کرد البته...

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

عوضش کلی با زهرا از بدی ها و خوبی های شخصیت خودمون حرف زدیم . انتقادایی که به رفتارامون داشتیم و گفتیم .. خوبی های همدیگه رو گفتیم و گفتیم و این قدر حرف زدیم و گریه کردیم از ناراحتیایی که نمی تونستیم به کسی دیگه بگیم و فقط میشد با خواهر گفت.. تا حالمون واقعا بهتر شد.. الحمدلله بابت وجود زهرا . حالم خیلی خوبه از داشتن یه خواهر کوچیکتر که شدیدا برام امنه...

  • [ زینبم ]