.
جهان
دیوونهای
بیدردسر
میخواست ...
.
من بودم :)
.
.
- ۵ نظر
- ۱۵ اسفند ۰۳ ، ۰۲:۲۵
نگرانم
به شدت نگران حال پدرمم ، با اینکه آنژیو کردن اما همچنان حالشون بده . شنبه باز میریم پیش دکترشون
خیلی میترسم ، دور از جونش از یک ثانیه نبودنش مثل یه دختر ۵ ، ۶ ساله کز کردم یه گوشه تو اعماق وجودِ خودم !
وسط این همه بدبختی کلی به بیپولی خوردن
این دو سه ماه آخر بابا با اسنپ کار میکردن یعنی از وقتی اجاره خونشون زیادتر شد .. چون واقعا نمیرسوندن . تو بیمارستان بعد آنژیو پدر بهم گفت که میدونی زینب ؟ بدمم نمیومد برم .. گفتم خدا نکنه ، چرا میگید اینطوری ؟؟ گفت راستش خستهام هرچی میدوام نمیرسم ...
مُردم براش.. این جمله رو تا آخر عمر هیچوقت فراموش نمیکنم !
حالا با این قلب ، جیب خالیش رو کجای دل درموندهام بذارم ؟ کاش اوضاع بهتر بود و کاش حداقل فقط نگران قلبش بودیم 😞
خیلی خستهام ، روحم داره هر روز پژمردهتر میشه ، حس میکنم تاریکه
همین . حس میکنم تاریکه و عمیق ....
بابامو خیلی دوسش دارم
با گریه مینویسم
خیلی دوسش دارم
کوه زندگیمه ، مرد عاقل زندگیمه ، آدم حسابیِ زندگی منه ! خدایا لطفا ...
بله
پس من رفتم پیش روانشناس و تست افسردگی دادم و کاشف به عمل اومد که افسردگی شدید دارم و اگر نمره تست ۲ نمره بالاتر میشد ، افسردگی فرا شدید میداشتم !!
و حدس بزن وقتی به همسرم گفتم چیکار کرد ؟! من رو دلداری داد؟ نه... گفت کنارتم و باهم درستش میکنیم نگران نباش ؟! نه... ( البته بگما ، تو خیلی از موقعیتهای دیگه اینطوریه و واقعا هم کنارمه و هر کاری برای خوب شدنم میکنه.).
به جاش
شدیدا احساس غم و ناراحتی کرد ، رفت تو خودش مثل کسی که کلی کتک خورده
و بلههههه
اونی که داره دلداری میده سعی میکنه طرفش رو خوشحال کنه منم مننننن ! :))
جالبه هاااا...