خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

۶ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

 

وقتی ساعت ۳ نصفه شب یهو برات سوال میشه که " مشکات " که خداوند تو آیه ۳۵ سوره نور ازش یاد می‌کنن دقیقا چیه ؟؟ 

روایاتی در مورد اون آیه خوندم 

و

نظریات عقلی جناب ابن سینا رو... 

 

قرآن چقدر عجیبه‌ها !

مثل کتاب‌های جادویی که می‌تونی غرق بشی تو دنیای اسرارآمیزشون .. الحمدلله .

 

___________

 

اون روسری رو سرسری انداختم رو چراغ مطالعه که همسری که تو پذیرایی خوابیده با نورش بیدار نشه .

پریشب خیلی حالم بد بود . از درد و بی‌خوابی و اضطراب‌های بی دلیل و... گریه کردم بله ، حتی یه پست بلند بالا از غر و گیر دادن به زمین و زمان نوشتم اما منتشرش نکردم. 

دیروز هم که رفتم دکتر ، چقدرررر اخلاق یه دکتر می‌تونه حال یه آدمِ واقعا داغون رو خوب کنه !! خانم دکتر جمیله جهان‌بخش خانه‌ات آباد عزیزم.. با رفتار خوبت زنده‌ام کردی . 

هیچی در نهایت باید جراحی لاپاراسکوپی انجام بشه و هزینه‌اش که نگرانش بودم رو هم یه مقدار زیادیش رو بیمه میده . فقط این‌که گفت فعلا به دلیل التهابات داخلی که دارم عملا جراحی ممکن نیست . دوتا آمپول رو برای همین نوشت.. که بدن تا ۱ مهر آمادگی پیدا کنه و شرایط واسه جراحی فراهم شه . 

کل مسیر از کرج تا سعادت آباد تهران و باز از اونجا تا کرج رو تلاوت سوره واقعه و سوره مریم رو از قاری شریف مصطفی گوش دادم و اون‌قدر آروم شدم که حد نداره . 

اما چیزای تو مخی این روزهام : 

درد 

اضطراب‌ها و مقاومت شدید روح و روانم از خونه مادرشوهر رفتن 

درد

اضطراب راضی نگه داشتن شوهر / پدر / مادر / خواهر / مادرشوهر / پدر شوهر / مادربزرگ / خاله / و... 

درد 

اضطراب ناشی از کم بودن اعتماد به نفس 

درد 

به‌هم ریختگی هورمونی 

و...

 

 

 

________

 

هااان ، مشکات !

نورِ مشکات این معانی رو در مرتبه‌های مختلفی در خودش داره : نور محمدیه / علم / ولایت ائمه 

مثلِ نور خدا ، مثل اون نور مشکات(چراغ‌دان) هست که دورش شیشه هست ( یعنی نور علی‌الدوام هست و توسط شیشه ازش محافظت میشه و خاموش نمیشه ) .

 

شیشه چیه ؟ اینم در مرتبه‌های مختلف معانی مختلفی داره ، مثل : وجود مبارک هر امام بعد از امام قبلی . که وجود مبارکشون از اون نور ولایت و علم الهی و.. محافظت می‌کنه . که امامان ما نور علی نور ، یکی بعد از دیگری " هستن " .. 

در روایتی " دل مومن " رو به اون شیشه تشبیه کردن . مست نشه آدم ؟؟ 

 

شجره زیتونه ، شجره نبوی یا همون شجره حضرت پیغمبر هست که نه شرقی و نه غربیه ، یعنی نه یهودی و نه مسیحی هست . ( همه اینا در مراتب مختلف معنای عمیق‌تری هم داره ها ، که جناب ابن سیناها و ملاصدراها از اون حقایق پرده برداشتن ) 

همین دیگه.. من همین‌هارو فهمیدم فعلا . 

با تشکر..

 

 

 

نکته: همه اینایی که گفتیم هرکدوم به هرحال شأنی از شئون امام هستن ، در مرتبه‌های مختلف . پس گیج نشیم.. 

 

مشکات 

مصباح

زجاجه

شجره زیتون 

زیت 

نار.. 

 

  • [ زینبم ]

شنبه و یک‌شنبه این‌طوری گذشت که اوضاع خیلی بهتر بود 

دردم بهتر بود ، حالم بهتر بود و همون‌طوری که می‌خواستم با یار خونه رو جمع و جور کردیم حسابی و فقط لباس‌های تو اتاق موند که خودم باید جا به جا کنم . 

من مواد شامی رو گذاشتم و یار هم سرخشون کرد . 

برعکس چیزی که گفته بودم ، اول نرفتم سراغ فلسفه

اول کافی شریف رو باز کردم و جانی به جان‌هام اضافه کردم با خوندن باب نص و تایید امام صادق علیه‌السلام درباره امامت امام کاظم علیه‌السلام ...

جونم به فداشون...

بعد 

ریاض خوندم که یک کتاب تاریخی -روایی حول محور زندگی ۱۴ معصوم علیهم‌السلام هست .

کتاب تربیت دینی کودک آیت‌الله حائری رو باز کردم و دیدم عهه هیچی یادم نیست :)) فلذا از اول شروع کردم به خوندن و دیدم هم دید بهتری دارم الان و هم دارم بهتر می‌فهمم . انگار این کتاب برای الانِ من مناسب بوده و بی‌خود نبوده که نیمه رهاش کرده بودم... 

پناه می‌برم از شرّ حالِ بد ، به میزمطالعه‌ام... 

 

دیشب بلاخره هماهنگ کردیم و رفتیم خونه رفیق جان برای مباحثه کافی شریف 

داشتم به رفیق می‌گفتم دیشب 

که کافی برای من مثل حسش مثل اسلایم می‌مونه نسبت به قلبم :)) انگار چسبیده این کتاب به قلبم و وقتی یه مدت نمی‌خونم انگار یه اسلایم کشششششش اومده‌اس و یه تیکه از قلبم کشششش اومده... 

نمی‌دونم منظورم الان واضحه یا نه ، دیشب رفیق فهمید که چی می‌گم و کلی به حرفم و مثالم و حسم خندید.. 

باهم دونه دونه از اولِ باب عقل شروع کردیم و یکی یکی روایات رو خوندیم و هرچی به ذهنمون می‌اومد رو با توجه به روایات دیگه و با توجه به مبانی فلسفی کمی که الان داریم ، می‌گفتیم و با هم سرش صحبت می‌کردیم . 

وسطاش رفیق رفت ظرف انگور آورد ( از قبل هماهنگ کردیم که تو این جلسات سخت نگیریم و هرچی داریم بیاریم وسط و چیزی نخریم )  ، منم از فرصت استفاده کردم و عکس گرفتم تا بدونید چه حال و هوایی بوده. 

 

بعدش

ولی امان از بعدش... حالا می‌نویسم از شبی که گذشت.. 

 

الان کجام ؟ کافه‌ای که طبقه همکف ساختمون عرفان هست . ( فکر کنم اسمش کافه رستوران بالکن بود ) چون ضعف داشتم ، چون می‌لرزیدم و فشارم افتاده بود... 

فضای خوشگلی داره و با وجود این‌که از پیش دکتر اومدم و اصلاااا روال خوبی ندارم اما الان احساس رضایتِ خوبی دارم به خاطر فضای این‌جا. کاریش نمیشه کرد ، من ۵ سال از عمرم رو معماری خوندم و به خوش‌ذوقی‌های دکوراتیو ناخودآگاه کشش دارم... 

اینم عکس کافه + شرایط دکتر طورانه من...

 

این‌که دیشب چی بود اوضاع و الان دکتر چیا گفت و چی شد رو بعدا می‌نویسم . فعلا باید برم داروخونه تا برگه برای بیمه تکمیلی بگیرم بابت ۲ تا آمپول که شد ۳ تومن :))

  • [ زینبم ]

این روزا پر از احساسات متناقضم ! همه‌اش خوب و بدم ... درد که رهام نمی‌کنه و جدا از این ، فکر می‌کنم به کل وضعیت جسمی‌ام خزیده تو روح و روانم . از این شرایطم ناراضی‌ام .. 

سه-چهار روزی میشه که کار مفیدی انجام ندادم . کتابی نخوندم ، خونه‌ای مرتب نکردم ، همه‌اش خونه مامانمم و یک سره سریال کره‌ای دیدم ، آواتار ۲ رو در نصفه‌های راه رها کردم و از درد به خودم پیچیدم . 

من از اون دسته از آدم‌هام که وقتی یه مدت می‌گذره و نمی‌تونم به برنامه‌های شخصیم برسم به شدت عصبی و به‌هم‌ریخته می‌شم.. احساس سرخوردگی زیادی می‌کنم و اعتماد به نفسم زیر خط صفر میره ! 

و الان تو این شرایطم

به امید روزی که بیام این‌جا و این‌طوری بنویسم :

صبح رفتم پیاده‌روی و خوب راه رفتم

اومدم خونه خودم ، خونه رو کاملا مرتب کردم . 

گردگیری کردم ، جاروبرقی رو همسر کشیده و یخچال رو هم مرتب کردم . 

شام رو خودم حاضر کردم و نشستم و دارم کتاب‌هام رو به ترتیب می‌خونم...

به ترتیب یعنی :

اول فلسفه مشاء رو می‌خونم 

بعد می‌رم سراغ کافی شریف... 

بعدش ریاض‌الشهاده رو می‌خونم . 

بعد می‌تونم کتاب تربیت دینی کودک آیت الله حائری رو هم که خیلی وقته نصفه رها کردم از سر بگیرم ! 

اگر بتونم منطق رو هم یه مروری داشته باشم عالی میشه...

 

:) 

  • [ زینبم ]

سلام من برگشتم 

جمعه بود برگشتیم اما خیلی خیلی خی لی خسته بودم و تا کارای خونه رو انجام بدیم و به مامانم و مادربزرگ سر بزنیم شد امروز... 

اما کربلا چه خبر ؟؟

کربلای سنگین.. کربلای داغ.. کربلای غم‌زده.. 

برای خوش‌گذرونی نرفته بودیم که بگم خوش گذشت ! اما می‌تونم بگم سفر خوبی بود ..

برای من پر از درس بود و با سختی زیادی همراه بود . گرم بود ، ۵ روز خونه ابوحسین (یه خانواده عراقی با ۳ تا بچه که ۱۰ روز محرم و ۱۰ ، ۱۲ روز اربعین تمام دار و ندارشون رو برای خدمت به زوار می‌ذارن) بودیم . خب خونه یکی دیگه خوردن و خوابیدن و حمام رفتن و.. داستان‌های خودش رو داره و ماشاءالله قیمت هتل‌ها هم اون‌قدر زیاد بود که عملا هیچ راهی جز این نداشتیم 

اما ام‌حسین و ابوحسین و بچه‌هاش ! 

کی می‌تونه این‌طور باشه ؟؟ این‌قدر با اخلاق ، این‌قدر خوش اعتقاد ، این‌قدر دست و دل‌باز و محترم... اینا شیعیان جعفری هستن واقعا..! یه طوری رفتار می‌کردن تمام مدت انگار ما صاحب‌خونه هستیم و این خانواده مهمان ... اجرشون با شخص حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها.  

نجف هم که رفتیم فقط زیر لب می‌گفتم : 

بازگشتم دوباره پیش خودت 

پدر مهربان من حیدر... 

 

سفر خوبی بود الحمدلله

 

 

___________

 

در مورد حالم 

زیاد جالب نیستم 

کتاب و درس‌های عقب افتاده دارم . وضعیت جسمی اصلا رو به راه نیست . 

وضعیت مالی رو که دیگه نگم... :)

برای کربلا وام گرفته بودیم و از ماه دیگه باید ماهی ۱ تومن هم برای اون قسط بدیم . 

دیگه باید بریم دنبال جراحِ زنان خوب و معتقد برای عمل جراحی تا بلکه از این وضعیت درد و اذیت راحت شم و پول اونم هست..

به جز اینا ، دندون درد لعنتی واقعا رو مخ من رژه میره

یه دندون دیگه باید بکشم و سه چهار تا دندون رو عصب‌کشی کنم و پر کردن و روکش کردن و هزینه‌هاشون ! 

هزینه‌هاشون و خدایی که به شدت کافیست..

هزینه‌هاشون و برکت پول طلبگی و معلمی..

هزینه‌هاشون و لطف امام زمانی که هیچ‌وقت ما رو رها نکرده تا امروز... 

هزینه چیه؟ 

یک نگاه پدرانه مولا فقط . بقیه چیزا درست میشه ..

 

___________

 

در مورد " الغارات " 

حدودا ۱۰۰ صفحه از کتاب مونده بود که رفتم کربلا ، اونجا چند صفحه می‌خوندم و باز خیلی نمی‌شد چون یا زیارت بودیم یا از راهِ زیارت برمی‌گشتیم و خسته بودیم.. تا این‌که تو خبرها بحث طاقچه رو دیدم و با نوشتن یک پیام طولانی برای مدیریت و گفتن این‌که واقعا آدم از اهالی فرهنگ توقع بی‌فرهنگی نداره و این چیزها ، برنامه رو لغو نصب کردم . با خوندن اظهارات عوامل برنامه طاقچه بر ناراحتیم افزوده هم شد . 

خلاصه

همسر گفتن این ماه که نمیشه اما ماه بعد برام کتاب چاپی الغارات رو می‌خرن . پس با عرضِ معذرت می‌خوامِ ببخشید از همه کسانی که تو چالش کتاب بودن ، من نظرم رو وقتی کتاب رو خوندم می‌نویسم با تشکر !

 

 

 

 

 

راستی

تمام طول سفر برای همه کسانی که التماس دعا گفته بودن ویژه دعا کردم . اگر صدای من به آسمان برسد....

  • [ زینبم ]

همین دیگه

 

گرچه باور نمی‌کنم اما می‌روم کربلا خدارا شکر

مَردُم آقای مهربانم باز راه داده مرا خدارا شکر ..

 

 

پ.ن : حدودا ساعت ۱۰ ، ۱۰:۳۰ می‌رسیم مرز مهران ان شاءالله 

  • [ زینبم ]

شما رو نمی‌دونم اما من محرم امسالم رو با الغارات دارم می‌گذرونم..

تو اوج روضه ، حال و هوای غربت امیرالمومنین علیه‌السلام من رو بیشتر از هرچیزی می‌گریونه !

روضه‌خون از مصیبت‌های پسرِ علی علیه‌السلام می‌خونه و من به این فکر می‌کنم که اگر کار به حکمیت نمی‌رسید و اگر زمانی که مولا فریاد می‌زدن که ما در یک قدمی پیروزی هستیم ، مردم خودشون رو به خواب نمی‌زدن و زن و بچه و پولشون رو بهونه نمی‌کردن و مرد و مردونه می‌جنگیدن ؛ پرچم معاویه رو به زمین می‌زدن و اصلا کار به دست یزید نمی‌افتاد که چنین و چنان کنه... 

کار به دست یزید نمی‌افتاد... 

الغارات رو می‌خونم و یک صفحه در میون میگم : 

" خانه‌ات آباد دزیره جان.. " 

که این پویش رو راه انداختی .

من قبلا زندگی‌نامه مفصل امیرالمومنین علیه‌السلام رو خونده بودم و دیگه ضرورت مرور کردنش رو اصلا احساس نمی‌کردم . اما با خوندن الغارات فهمیدم که شدیداااا نیاز داشتم به خوندن چنین کتابی ⚘

 

اما

اگر در سقیفه بیعت شکنی نمی‌کردن ، این روزها شوم‌ترین روزهای تاریخ نبود...

خونِ اباعبدالله علیه‌السلام قبل از هرکسی گردن ۳ مرد و یک زنه..

 

 

 

  • [ زینبم ]