خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات خانم کوچیک» ثبت شده است

این روزا حالم بهتره مثل شکل ضربان روی مانیتورم ، پایینم ، بالام ، در رفت و آمدِ بین حال خوب و بدم ! 

چهارشنبه که رفتم تهران خونه مامان یار . به هوای این‌که وضعیت دو هفته پیش رو که باهاش نرفته بودم و ازم ناراحت بود رو از دلش در بیارم سعی کردم خیلی با مامان و باباش گرم بگیرم و مسخره بازی در بیارم . لودگی کردم و اونارو خندوندم و یار هم خندید... در همین راستا ، همون چهارشنبه به مامان یار گفتم اگر شام زیاده زنگ بزنیم دایی بزرگه (مجرده و از وقتی مادربزرگ یار فوت کرده ، تنها زندگی می‌کنه) بگیم شام بیاد دور هم باشیم . مامان یار گفت باشه و زنگ زدم به دایی . دایی گفت که دایی کوچیکه با زنش (هنوز بچه ندارن و تجربه ۲ تا سقط دارن - در حال درمان) دارن میان و غذاشون رو میارن . گفتیم پس همگی بیاید دور هم باشیم دیگه... اومدن و مامان یار هم خیلی خوشحال شد که داداش‌هاش اومدن پیشش . یار هم از من تشکر کرد که بانی خیر شدم... اون شب تا ساعت حدودا ۱ بیدار بودیم و یدونه فیلم هم دیدیم به اسم ملاقات خصوصی که واقعا چرت بود و مفهومی هم اگرررر داشت خیلی بی‌خود بود و بی‌ربط و توجیه‌کننده رفتار شدیدا بد ! بی‌خود و دارک بود خلاصه.. 

پنج‌شنبه صبح‌ها گفته بودم که یار کلاس داره قبل اذان صبح میرن خدمت استاد تا ساعت حدودا ۱۰، ۱۱ . یار صبح زود رفت و منم ساعت ۱۰ بیدار شدم . با مامان بابای یار صبحانه خوردیم و یار اومد و تا اذان ظهر خوابید . موقع اذان باز در اون راستای لودگی رو‌به‌روی بابای یار وایسادم و درحالی که داشتم چادر نماز سرم می‌کردم با لحن مسخره‌بازی‌طورانه‌ای گفتم بدون آرایشم خوشگلما نه ؟! بابای یار هم با خنده و خجالت گفت بلهههه بلههه خیلی هم عالی :)) و یار هم کلی خندید . مامانش هم از تو آشپزخونه گفت قشنگی بابا و اونم خندید ... 

 

بعد نماز یار رفت کنار مامانش که رو مبل بود نشست و مامان بغلش کرد . منم رفتم وایسادم جلوشون و گفتم منم بغل :|  ، بعد مامانش من رو هم بغل کرد و سرم رو ناز کرد . منم محکم بغلش کردم و نازش کردم . فکر کنم این اولین باری بود که به جز زمان سلام و خداحافظ همدیگه رو بغل کردیم . دوست داشتم . محبت خالص بود بدون هیچ سیاست و داستانی... فهمیدم محبت رو همه جواب میده‌ . حتی مامان یار ... بعد از ۵ سال زندگی بلاخره تونستم یه ارتباط نزدیک و گرم باهاشون داشته باشم . از این به بعد بیشتر محبت می‌کنم . البته بدون توقعِ بازخورد.. هر وقت بدون توقع به کسی محبت کردم یا از بدی کسی گذشت کردم خیلی خیر و برکت دیدم ! الحمدلله

 

غروب پنج‌شنبه رفتیم خونه یکی از شاگردهای یار که خانواده‌اش دعوتمون کرده بودن . این شاگرد مدرسه قبلی‌ای که یار تدریس می‌کرد بود و با مدیر مدرسه جدید یار به صورت اتفاقی از قبل دوست خانوادگی بودن . یعنی وقتی یار رفت این مدرسه جدیده و داشت رزومه‌اش رو به این مدیر جدیده می‌داد ، مدیر گفته بود عه شما آقای فلانی هستید ؟؟ تعریفتون رو خیلی از آقای فلانی (بابای شاگرد یار) شنیدم و درجا با تدریس یار تو مدرسه‌اش موافقت کرده بود . برای همین پنجشنبه هم ما دعوت بودیم و هم آقای مدیر و خانواده‌اش . کلی خوش گذشت و گفتیم و خندیدم . آقای مدیر متولد ۵۷ اما شدیدا شوخ و سرزنده . با دو تا دختر گل و یه پسر کوچولو یک‌‌ساله . دختر بزرگشون تازه به سن تکلیف رسیده بود و تو خونه هم چادر سرش کرده بود . یه چادر آبی کمرنگ خیییلی خوشگل . باباش گفت دخترمون خودش خواست که چادر سرش کنه و ما هم همگی کلی تشویقش کردیم . دختر کوچیکه مهدکودکی بود و یه روسری خوشگل رو لبنانی سرش کرده بود و خیلی ناز بود .. 

 

شاگرد یار پیش آقای حنیف مداحی کرده بود و یه سره داشت در مورد این‌که بعدا می‌خواد مداح بشه حرف می‌زد . یار هم تاکید داشت که درسش رو حتما خوب بخونه و مداحی رو هم ادامه بده ... شب هم ساعت ۱۲ و نبم بود که اسنپ گرفتیم تا خونه ‌. ۱۴۰ تومن از خیابون هنگام تهران تا کرج... 

 

ساعت ۱ و نیم رسیدیم خونه خودمون . جمعه هم یه حرکت شگفت‌انگیز زدیم و بلاخره بعد از دو سال و نیم یه دستی به سر و روی بالکن کشیدیم . چمن مصنوعی رو دو شنبه خریده بودیم اما وقت نکرده بودیم بالکن رو تمیز کنیم و چمن رو پهن کنیم . جمعه یار کاراش رو کرد و پهن کردیم خییییلی خوشگل شددددد وای اصلا همین این‌قدرررر حالم رو خوب کرد که حد نداره 

 

ظهر جمعه زنگ زدم مادرم اینا رو دعوت کنم برای شام ، یار با اشاره گفت بگو ماهی خریدیم بیان دور هم بخوریم . مادر هم قبول کرد و قرار شد پدر هم جعبه ابزارشون رو بیارن دوش حمام رو درست کنن . ساعت حدودا ۴ بود با یار رفتیم بیرون هم ماهی خریدیم هم یه سری خریدهای خورده‌ریز واسه خونه و حمام . ساعت ۷ هم مامانم و پاندا و پدر اومدن . تا من پذیرایی کنم و یه سری کارای آشپزخونه رو ، بابا و یار کارای حمام رو انجام دادن . بعددد من یه پروژه جدید کلید زدم و به پدر گفتم که اگر چراغ ریسه‌ای تزئینی واسه بالکن بخریم کارای سیم‌کشیش رو انجام میدن ؟ پدر هم استقبال کردن و طی یک حرکت انتحاری من و یار رفتیم چراغ بخریم و مادر و پاندا و پدر رو تو خونمون تنها گذاشتیم . مادر تا ما برگردیم برنج رو دم کردن و ماهی‌هارو هم سرخ کردن . یعنی قشنگ اسطوره‌ی مهمان‌داری و مهمون‌نوازی هستیم ما :)) 

 

پدر کارهای بالکن رو هم با یار انجام دادن و جیجینگگگگگ حالا من یک عدد زینب خر ذوق هستم که بلاخره این بالکن داغون رو صفا دادم . (البته من که کار خاصی نکردم و فقط ایده طرح رو دادم :)) ) 

این شکلی شد 😍😍😍  : 

 

 

 

این عکس رو هم پاندا گرفت آخر شب که داشتن می‌رفتن خونشون : 

 

 

 

 

 

 

پ.ن: چقدر نوشتم و چقدررر به این نوشتن احتیاج داشتم ! :/

 

 

آقا راستی ما رفتیم چراغ بخریم و دیدیم یه چیز درست و حسابی حداقل ۵۰۰ تومن هزینه‌اش میشه . واسه همین از این ریسه کوچیک‌ها گرفتیم ۱۸۰ تومن و با یدونه لامپ ادیسونی (من بهش می‌گم ادیسونی و اسمش رو یادم نیست) رو هم شد ۲۷۰ . هم خوشگله هم به نسبت چیزایی که دیدیم خیلی به صرفه‌تره . 

بالکن هنوز هم جای کار داره ولی همین الانش هم با هزینه چمن مصنوعی نزدیک ۸۰۰ هزینه کردیم تو این هیری‌ویریِ درمان و بیمارستان و .. . و دیگه به‌نظرم برای بالکنِ کوچولوی ما همین مقدار هزینه کافیه .. 

 

 

و راستی ، پاندا امروز ۷ صبح سوار اتوبوس شد و رفت برای خادمی شهدا سمت راهیان نور جنوب . خیلی براش خوش‌حالم و امیدوارم خواهرِ تنهای من اون‌جا دوست و رفیق خوب پیدا کنه . پاندای ماجرا هیچ دوست نزدیکی نداره که باهاش وقت بگذرونه .. یکی بود که اونم رفت تهران و پاندا تنهاتر شد ... 

قصد داره دوباره برای کنکور بخونه و داره تلاشش رو می‌کنه . میشه اگر این متن طویل رو تا این‌جا خوندید ، برای پاندا خیلی زیاد دعا کنید؟!

  • [ زینبم ]

درد دندونم تازه قطع شده بعد از خوردن ۲ تا مسکن پشت سرهم 

دیشب مجبور شدم ۲ تا دندون رو باهم برم بکشم ، ساعت ۱۲ شب خانم دندون پزشک تقریبا روی من خیمه زده بود و افتاده بود به جون فک بالا و بعدش هم فک پایینم...

نماز صبح رو هم درحالی خوندم که درد باعث سرگیجه می‌شد...

بعد از کلی درد کشیدن تو قسمت پیام‌های شخصی بله ( که تبدیل شده به دفترچه یادداشت من ) نوشتم : 

من شکایتی نمی‌کنم

من شکایتی نمی‌کنم

من شکایتی نمی‌کنم ...

تا به خودم یادآوری کنم در جایگاه گله و شکایت نیستم 

که هرچه درد و غم هست ، از خودم و اعمالم به من رسیده...

انی کنت من الظالمین ...

زیر دست دندون پزشک ، وقتی دندون بالایی به هیچ وجه من الوجوه قصد بیرون اومدن از لثه من رو نداشت ، تو دلم همش از دندون و لثه‌ام عذرخواهی می‌کردم که خوب بهشون رسیدگی نکردم و اجازه دادم کار به این‌جا برسه...

حس می‌کردم فرزندی رو که من باعث رنجش شدم رو دارن به زور از تنم جدا می‌کنن و اون نمی‌خواد که بره :( ، شاید به نظر برسه که خیلی دراماتیک به روح و روانم ضربه وارد می‌کنم با این تفکرات اما در حقیقت ماجرا اینه که سعی می‌کنم حقیقت‌های وجودی رو بپذیرم و بعد از عذرخواهی از بدنم بیشتر مراقبش باشم... 

ان شاءالله:)

 

اما این مدت چی شد ؟

با یکی از دوستانم که جدیدا " ندانم گرا " شده رفتیم بیرون و کلی حرف زدیم 

دفعه قبل ( ۶ ماه پیش ) می‌گفت خدایی وجود نداره و این رو با سال‌ها مطالعه و کنکاش بهش رسیده بود..

این‌بار می‌گفت دوره بدی از افسردگی رو گذرونده و حس می‌کنه اگر خدایی نباشه خیلی دنیا پوچه و ترجیح میده تو ذهنش خدای خیالی خودش رو حداقل داشته باشه . البته خیالی رو من گفتم ! اون می‌گفت خدایی که هست دچار تکامل میشه و ناقصه و... من هم سعی نکردم با قواعد فلسفی بهش بگم که خدای ناقص نمی‌تونه خدا باشه . سعی نکردم چون سعی‌هام رو قبلا کردم :) و می‌دونم که فاطمه نیاز به زمان و کسب تجربه‌های خودشناسی داره و نه هیچ‌چیز دیگه‌ای .. حس کردم همین که باهم بیرون می‌ریم و در مورد مسائل مختلف حرف می‌زنیم خودش می‌تونه کمک کننده باشه . هم برای اون و البته هم برای من.. برای من که نمی‌دونم اباعبدالله چه سنخیتی رو در من دیدن که محبتشون رو تو دلم گذاشتن درحالی که من فی‌الواقع " خراب کردم همه سینه‌زنی‌هامو... :(

 

بعدش با پدر و مادر و ۲ برادر یار رفتیم شمال ، خاله مادرشوهر و شوهرخاله و دخترخاله‌اشون هم فرداش بهمون اضافه شدن .

باید بگم که بعد از حدودا ۷ سال دل به دریا زدم و رفتم تو آب ! آقای یار وسط آب‌های دریا یهو بهم گفت تو ثابت کردی که حجاب محدودیت نیست :)) و یکم قبل‌ترش وقتی بهم می‌گفت " به حجابت افتخار می‌کنم " و " من فقط به تو نگاه می‌کنم " قند تو دلم آب می‌شد.. 

 

وضعیت ساحل لب دریا خیلی خوب بود ! ساحل نور بودیم و فقط یک مورد بی‌حجاب دیدم ... حتی تو آب هم خانم‌ها با روسری و لباس معمولی بودن و آقایون هم تعداد کمی بودن که خیلی لختی پختی بودن... 

جنگل کشپل رفتیم که فووووق‌العاده زیبا بود ، دریاچه الیمالات رفتیم ( که این‌جا البته وضعیت حجاب جالب نبود زیاد و فضای عقده گشایی لاکچری‌طورانه‌ای حاکم بود.. ) .

 

من دلم خواست یه سفر زنونه-دخترونه هم برم شمال . با زهرا و دوستام.. بدون خانواده . دوست دارم چنین تجربه‌ای رو داشته باشم تا وقتی هنوز بچه‌دار نشدم..

 

اما قسمت هیجان‌انگیز ماجرا برام اینه که ما احتمالا احتماااالا شب ۵ ام یا ۶ ام محرم با دوستای یار بریم کربلاااااا ! پارسال هم محرم رفتیم و آقا... غوغا بود ! انگار روز عاشورا واقعا عاشورای سال بعد از شهادت اربابه... 

خلاصه دعا کنید جور شه . چون ما فعلا فقط قصدش رو داریم :) نه پولش رو داریم نه ماشینی که تا مرز ما رو ببره و نه هیچ چیز دیگه‌ای...

 

حالم خوبه و درد دندونم کامل قطع شده به لطف مفنامیک.. 

حالم خوبه درحالی که ۵ دقیقه قبل از باز کردن صفحه بلاگ داشتم گریه می‌کردم

حالم خوبه و شکایت نمی‌کنم ، خدایا شکرت قربونت برم . 

  • [ زینبم ]

این روزا من خونه مامان اینا می‌مونم که به مادر که استراحت مطلق هستن رسیدگی کنم و مواظبشون باشم . و البته خودمم حال جالبی ندارم و نمی‌تونم چهارطبقه پله رو برم بالا خونه خودم !جناب همسر که این یه هفته رو کامل تعطیله ، بلاخره یه تایمی پیدا کرده که بتونه کتاب‌هاشو بخونه . برای همین معمولا صبح که بیدار میشه میره خونه خودمون (که از خونه مامان اینا حدودا ۱۰ دقیقه‌ای فاصله داره) درس و کتابشو می‌خونه و بعد از نماز مغرب و اعشا میاد این‌جا . 

 

امروز بعد از ظهر حالم اصلا خوب نبود ، دکتر خوردن فست‌فود رو ممنوع کرده همسر گرامی شدیدا از تغذیه من محافظت می‌کنه چون از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون اگر کسی جلوی من رو نگیره دوست دارم هر روز فست‌فود بخورم.. (استیکرِ دختری که به پیشونیش می‌زنه) . خلاصه ، حالم بد بود به همسر پیام دادم که حالا که این‌قدر حالم بده می‌تونم یه پیتزا بخورم یا اونم نه ؟! :( که گفت باشه اما اگر می‌تونی الان یه چیزی بخور به جاش من همبرگر می‌گیرم شب سرخ می‌کنم با سیب زمینی بخوریم . منم با آغوش باز پذیرفتم چون دیگه دغدغه‌ی شام رو هم این‌طوری نداشتیم... 

 

این مطلب رو هم درحالی می‌نویسم که خودم روی مبل دراز کشیدم ، مامانم تو اتاق خودشون تو اتاق، زهرا تو اتاق خودش (اونم دچار حوادث ناگواری شده و حالش بده :)) و بابام و همسر هم سر گاز دارن شام رو آماده می‌کنن که عکسشو این پایین گذاشتم که یادم بمونه وقتی حالم بد بود این دوتا عزیز به دادم رسیدن...

 

 

 به قول همسر وضعیت خانم‌های خونه شدیدا دراماتیکه ! 

 

غروب بارون اومد و حالم رو خیلی خوب کرد ، هرچند چندتا رعد و برق زد و من از رعد و برق شدیدااا می‌ترسم ! ولی خب بازم حالم به خاطر بوی بارون خوب شد... 

 

____________________

 

دیروز یه کامنت شامل الفاظ رکیک نوشتم و تو وبلاگ یه نفر قرار دادم :) و الان خیلی پشیمونم ! 

نه برای این‌که به اون آدم توهین کردم نههه اصلا بلکه اون فرد باید این حرف‌هارو با همین غلظت می‌شنید تا بلکه یکم ، فقط یکم فکر کنه (اونم ان‌شاءالله) . 

 پشیمونیم از این جهته که چرا به خاطر همچین فردی من دهن خودم رو کثیف کردم و گناه کردم !! 

ولی هنوز هم باورم نمیشه هنوز چنین افرادی با این طرز فکر و این وضعیت قلم زدن (!) هنوز وجود خارجی دارن ....

مثلا قرار بود حرص نخورم ، نمی‌ذارن که !

  • [ زینبم ]

 

 

راست و حقیقتش رو بگم ؟ حقیقت ماجرا اینه که ما رفتیم دکتر ( نه یکی دو تا.. زیادتاااا ) و تشخیص همه پزشکایی که رفتیم جراحی بود !

و گفتن که ریسک جراحی بالاست خیلی احتمال داره که حل بشه مشکل 

اما خب امکان داره مشکلات ناباروری هم پیش بیاد با این جراحی.. 

و حتی امکان بازگشت مشکل هم وجود داره .

هزینه‌اش هم که تقریبا ۱۰ برابر حقوق یک ماهِ آقای همسره :) 

 

پس ما با چند نفر مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم راه‌های طب سنتی و طب اسلامی رو پیش ببریم و داروهایی که یکی دوتا از طبیب‌های معروف دادن رو استفاده کنم ...

 

مشکلی که هست ، و مشکل بزرگ من محسوب میشه ، این حجم شدید از درد کشیدن و گرفتگی عضلات و حالت تهوع‌های دائمی و بهم‌ریختگی‌های جسمیه ... 

ولی

جدا از اینا

اینو بگم اصلا 

از دو هفته پیش که با درد شدید راهی بیمارستان شدیم ، یه حسی تو دلم ریشه زد.. 

یه حس غم مطلوبی :) غمه‌ها ولی یکم دوسش دارم انگار .. 

حسم مثل یه بچه‌اس که خورده زمین و زانوش زخم شده ، بعد مادرش اومده بهش " توجه " می‌کنه 

هی حس می‌کنم حضرت حجت عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف ، این روزا یه جور دیگه‌ای حواسشون بهم هست . 

درد می‌کشم و خسته‌ام ولی در عین حال ، حال خوبی دارم و عمییییق تو هوای توکل نفس می‌کشم ! 

هرکی می‌رسه بهم میگه توسل کن ان شاءالله مشکلت حل میشه ، نذر کن برای رفع بیماری و..

ولی من آقا جان ..

راستش رو بگم ؟؟

اتفاقا مشرف شده بودم مشهد ، به امام رضا علیه‌السلام هم همین رو گفتم

 

یا صاحب الزمان ...

من از تو چیزی نمی‌خوام آقا ! من به تو تا ابد بدهکارم.. !

 

من با دردام میام هرشب زیر پتو ، هندزفری‌هامو می‌ذارم دوکلمه روضه‌ای گوش می‌دم و دو قطره اشکی می‌ریزم.. من با دردام میام بله ، ولی تهش می‌گم شما اون چیزی رو که خودتون صلاح بدونید میدید دیگه.. چه حاجتیه به گفتن؟ 

درسته ... خب من نمک سفره‌ام رو هم از شما می‌خوام 

البته اگر این‌طور حساب کنیم که سفره ، عقل من باشه و نمکش ، معرفت شما بزرگوار.. :) 

 

 

___________________

 

 

علی‌الحساب ، روزگارم این‌طور سپری میشه :

از صبح که بیدار میشم ، تا شب که بخوام بخوابم لحظاتم رو با این ترتیب سپری می‌کنم :

۱ شربت و ۱ قرص قبل غذا

۱ قرص وسط غذا

۱ شربت و ۱ قرص دیگه هم بعد از غذا 

اون وسط روز هم ۲ بار یه کپسول هست که باید بخورم 

به جز اون کلی پرهیزات غذایی و ماجراهای این مریضی.

 

_____________________

 

 

من از تو چیزی نمی‌خوام آقا

من به تو تا ابد بدهکارم..

 

برای این گدا فقط این‌که

با تو بمونه بهترین اجره..

با تو بمونه

همین..

با تو بمونه.. عزیز دلم..

 

 

اینجا کلیک کنید صوت مداحی متن بالا رو گوش بدید و دعام کنید با تشکر ! 

  • [ زینبم ]