خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات مشهد» ثبت شده است

سلام

زندگی عادی در جریان است . 

سعی می‌کنم درس‌هام رو بخونم ، چرت و پرت گفتن بقیه رو در نظر نگیرم و به زندگیم یه نظمی بدم . حالا در همون حدی که میشه و می‌تونم دیگه ... 

فعلا گوش شیطون کر از درد خبری نیست و فقط به خاطر آمپول آخری که دکتر داد در طول روز هی گر می‌گیرم و عرق می‌ریزم و بی‌حال می‌شم ، همین.

 

اولین وقت خالی دکتر رو باید یار هماهنگ کنه تا بریم و ان شاءالله وقت قطعی عمل جراحی برای فروردین ثبت بشه . ببینیم خدا چی می‌خواد دیگه .

این وسط یار یه پک دارویی برای من خریده که تا چند روز دیگه می‌رسه دستمون . امید داره که با این داروها رفع بشه مشکل.. من که چشمم آب نمی‌خوره ولی خب منم ته دلم یه امیدی دارم که سعی می‌کنم روی همین امید داشتن تمرکز کنم بلکه خدا شفا رو در همین داروها قرار داده باشه . 

وضعیت اقتصادیمون اصلا جالب نیست و دارم به این فکر می‌کنم که دوباره برم سر کار ..

یار از من در این مورد قوی‌تره ، ایمان بهتری داره حقیقتا . 

پارسال مشهد که بودیم پاندا حالش بد بود و من و یار رفتیم داروخونه داروهاش رو بگیریم ، یه آقایی با ظاهر خیلی ساده دم باجه تحویل دارو بود و یه پسر بچه کوچیک که بعضی از قسمت‌های موهاش ریخته بود هم کنارش بود . متصدی داروخونه با صدای نسبتا بلند (البته خیلی شلوغ بود) گفت که حالا چی‌شد ؟ می‌خوای این پماد رو یا نه ؟ مردِ گفت از این ارزون‌تر ندارید؟ متصدی گفت آقا این ۱۲ تومنه از این ارزون‌تر چیزی داریم مگه؟ مرد یکم خجالت کشید و با حال بدی گفت نه نمی‌خوام این رو دستتون درد نکنه و دست بچه‌اش رو گرفت رفت سمت در خروجی . 

 

من نسبت به محیط اطرافم معمولا هوشیارترم و معمولا ناخودآگاه آدم‌های اطراف رو دائما آنالیز می‌کنه ذهنم . یار حواسش به این ماجرا نبود و من سعی کردم خیلی خلاصه ماجرا رو تعریف کنم براش . در نهایت یار بدو بدو رفت بیرون داروخونه دم حرم مرده رو پیدا کرد و باهاش صحبت کرد . برگشت و اون پماد رو براش خرید و رفت تحویلش داد... 

برگشت تو داروخونه نشست کنارم و گریه کرد !! گفت اون مرد طلبه بود و بچه‌اش ناراحتی پوستی پیدا کرده . گفت خیلی حیا داشت اون مرد.. گفت خیلی خجالت کشید و بغض کرد .. گفت خانومش بیرون داروخونه منتظر بوده که اگر مرده پولش نرسید خجالت‌زده نشه.. گفت و هی گریه کرد‌ 

 

از اون روز به بعد هروقت دستمون تنگ میشه بهم میگه زینب ما هنوز هیچ درکی از شرایط اون طلبه مشهدی نداریم و بغض می‌کنه زود به شرایطمون راضی می‌شه و شکرگزار... 

 

از طرفی خوش‌حالم که تو کار خیر کردن نیازی نیست من اجباری کنم بهش . چون دور و بریا ما رو خانواده ظاهرا متدینی می‌دونن هر وقت کسی رو که می‌بینن تحت فشار مالی هست به ما معرفی می‌کن . این هم از لطف خدا به ما هست .. اما وقتایی که خودمون هم اوضاعمون بد میشه خیلی شرمنده اون افراد میشیم و همین هم یه غم روی غمای من اضافه می‌کنه.. فعلا تو این شرایطم !

فعلا شرایط اقتصادی نابودی دور و برم می‌بینم 

ناراضی‌ام و گله‌مندم 

اما خب رای میدم .. به هر حال به آینده این مملکت امیدوارم. 

 

...

  • [ زینبم ]

دیروز بالاخره تونستم ساعت‌های آخر رو تنهایی برم زیارت و تونستم یکم به صورت مطلوب زیارت کنم و امیدوارم که زیارتم قبول باشه در حالی که " نمی‌دانم اجابت می‌شود این توبه کردن‌های با اکراه ..؟ " 

بعد از تحویل دادن اتاق هتل ، مادر و زهرا رو رسوندیم حرم و منم با پدر و یار رفتم به سمت راه‌آهن که ببینیم برای مادر و زهرا می‌تونیم بلیط پیدا کنیم یا نه ؟ و من روی صندلی‌های عقب ماشین دراز کشیدم و خوابم برد با صدای زنگ گوشی یار بیدار شدم و دیدم پدر نیست و فقط من و یاریم که جفتمون خواب بودیم تو ماشین . پشت خط پدر بودن که گفتن الحمدلله برای جفتشون بلیط پیدا کردن برای ساعت 5 بعد از ظهر .. قرار شد تا ساعت 4 بریم حرم . 

ساق دست نداشتم و همش معذب بودم برای همین تا رسیدم دم حرم با یار رفتیم من یه ساق‌دست مشکی ساده خریدم و دستم کردم . انگار دنیا رو بهم داده بودن این‌قدر که راحت شد خیالم..

زیارت کردیم ساعت 4 مادر و زهرا رو گذاشتیم راه‌آهن و خودمون افتادیم تو جاده ..

یار از همون اول رفت عقب و دراز کشید تا خوابش میاد بخوابه که بعدش بیدار بشه و تا تهران درس بخونه . به محض این‌که می‌رسیدیم تهران باید می‌رفت حوزه و امتحان میداد . فکر کنم اولین امتحانش نهایه بود که الحمدلله خوب داد در حد 16 - 17 .. با این‌که سفر بودیم و شاغله و کلی دغدغه داشت این نمره به نظر من در حد 20 ارزش داره ! 

پدر 2-3 ساعتی رانندگی کردن و تو این مدت همسر هم دیگه بیدار شده بود داشت درس می‌خوند .بعدشم من نشستم پشت فرمون و یار اومد جلو نشست تا بابا بتونن عقب دراز بکشن و استراحت کنن..

به هر حال

رسیدیم تهران ، یار رو تهران پیاده کردیم و مادر و زهرا رو که یک ساعت قبل از رسیدن ما رسیده بودن رو سوار کردیم و اومدیم کرج . من تا خود کرج خوابیدم و بعدش اومدم خونه خودم . 

یار قرار بود شب بره خونه مادرش اینا چون فردا هم دوتا امتحان داره و اون‌جا نزدیکه و خسته میشه بیاد کرج و دوباره برگرده تهران.. یعنی من گفتم نیاز نیست بیاد و اون هم قبول کرد . قرار بود من شب برم خونه مادر اینا که اصلا دلم نمی‌خواست..

من کم کم در آستانه شروع دهه سوم زندگیمم اما هنوز هم پدر و مادرم و هم همسرم نگران شب تنها بودن من تو خونه هستن !! مسخره نیست ؟! 

برای این‌که نرم اون‌جا دلایل خوبی داشتم چون حال جسمیم طوری بود که تو خونه خودم راحت‌تر بودم پس به همین بهونه نرفتم و باید بگم که آخیییییییییییییییییییییییش ! واقعا به این که تو خونه خودم راحت باشم نیاز داشتم و ایضا به این تنها نشستن روی میز تحریرم در حالی که در پنجره و تراس رو باز گذاشتم و باد خنک می‌پیچه تو خونه ...

برای خودم یه تارت و یدونه شیرپسته سفارش دادم تا این تنهایی رو جشن بگیرم ولی خب فقط تونستم پُزش رو به خودم بدم و چیزی که در واقعیت اتفاق افتاد این بود که تنهایی کوفتم شد در حالی که می‌دونستم اگر یار کنارم بود خیلی دوتایی می‌تونستیم از این شیرپسته لذت ببریم ! :( دلم تنگ شد... اون هم پیام داده که انگار یک هفته‌اس من رو ندیده.. من همونی‌ام که همیشه تنهایی رو خیلی خیلی دوست دارم و این که نبودن یار اذیتم می‌کنه یعنی جدی جدی دوستش دارم مثل این‌که : )) 

قسمت 8 و 9 سریال from رو درحالی دیدم که صحنه به صحنه فیلم داشتم به این فکر می‌کردم که دیدن این فیلم و سریال‌ها دقیقا چه بلایی سر قوه واهمه من میاره و چقدر وقتم رو دارم تلف می‌کنم و نفس و غقلم رو با این تصاویر پوچ پُر می‌کنم ! به این فکر کردم که من قراره چهار صباح دیگه اگر خدا خواست مادر بشم و از الان دارم با قوه واهمه و عقلیه و نفس بچه‌ام بازی می‌کنم.. :(

در همین راستا ، درحالی که دارم اشکام رو از تفکرات بالا پاک می‌کنم سریال کره‌ای ثبت جوانی رو شروع می‌کنم :)

مصداق بارز کسی‌ام که علمش ، مانع از عمل قبیحش نمیشه ... خطاب به مغز عزیزم : باعث و بانی فسادت خودِ منم ، سلام !

  • [ زینبم ]

سلام 

مشهدم 

 

حالم طبق معمولِ این یکی دو ماه اخیر خوب نیست ، اذیت دارم می‌شم . ان شاءالله این زیارت‌های نصفه و نیمه از منِ نصفه و نیمه قبول باشه ! 

چقدررر ماشاءالله شلوغه مشهد !

راستی گفتم مادر تو ماشین به خاطر اون عمل جراحی که داشتن خیلی اذیت می‌شن و دنبال بلیط قطاریم براشون اما پیدا نمی‌کنیم . قبل از راه افتادن به سمت مشهد بابا رفتن راه‌آهن و اونجا خداروشکر دو تا بلیط کنسلی برای مامانم و زهرا گرفتن . 

فقط ۲ تا بلیط قطار ۵ ستاره بیزینس کلاس بود که با اینکه چارتری و.. بود نفری ۸۰۰ لعنتیییی تومن بود !! 

مامانم تا همون راه‌آهن رو هم که با ماشین بودیم تا برسیم حالشون خیلی بد شد :( و من داشتم فکر می‌کردم که باز خداروشکر پدر تونستن لحظه‌های آخر پول بلیط رو جور کنن وگرنه باید چیکار می‌کردیم؟! خدا هیچ مردی رو واقعا شرمنده زن و بچه‌هاش نکنه... 

و کاش ما خانم‌ها و ما بچه‌ها تو این وضعیت ناجور اقتصادی خیلی هوای غرور و عزت نفس مرد خونه رو داشته باشیم . زندگی به حد کافی سخت هست ، باید دل هم‌دیگه رو شاد نگه‌داریم و این یعنی جهاد واقعا.. 

خلاصه ، خدا خودش کمک کنه خوشگل زندگی کنیم حتی اگر جیبمون خالی بود.. 

خدا روزی رسونه . 

الحمدلله 

 

زهرا مریض شده ، یعنی معلوم نیست چی شده دقیقا :( دیشب تا صبح حرم موند و شاید فقط ضعف و خستگیه ؟ حالت تهوع و تب و بدن درد .. ولی خبری از گلو درد و آبریزش بینی اینا نیست ‌. چیزی ام نخورده که بگیم مسموم شده ! اونم نمی‌تونه مثل من درست و حسابی بره زیارت و گریه می‌کنه که مشهده ولی نمی‌تونه بره حرم.. 

 

فردا هم این‌جاییم و پس فردا بر می‌گردیم 

 

آقای یار به محض این‌که برگردیم باید بره سر جلسه امتحان و امروز از صبح یه سره درس خوند تا بعد از شام که رفت حرم.. من موندم که بخوابم . 

 

امروز دوتا دختر بودن که با وضعیت خیلی بدی بدون روسری تو یکی از خیابون‌های منتهی به حرم (!) داشتن راه می‌رفتن ، حالا ما با وضع داغونی ، زهرا رو از زیر سِرُم آورده بودیم و منم آخرای جونم بود و زانوهام داشت می‌لرزید ! این دوتا رو که دیدیم با زهرا گفتیم دیگه واقعا داره به حضرت رضا علیه‌السلام بی‌حرمتی می‌شه.. گفتم بریم بگیم بهشون شاید نمی‌دونن شالشون افتاده اصلا ؟ :) و رفتیم جلو ، گفتم عزیزم روسری‌تون افتاده . گفت می‌دونم ! گفتم به احترام امام رضا سرتون کنید ، حیفه این‌جا شهر امام رضاست.. ( اینو گفتم و برگشتم و بقیه‌اش رو سپردم به امام رضا علیه‌السلام و نفر بعدی که تو دلش محبتی به امام رضا علیه‌السلام داره و دل‌سوز این دو تا دخترِ عزیز باشه و سکوت نکنه... )

دستام می‌لرزید از شدت غم و اضطزاب.. رنگ زهرا زرد بود و هر لحظه ممکن بود از حال بره.. مامانم دورتر از ما با نگرانی منتظر بود که برگردیم پیشش و سوار ماشین بشیم . تهِ خیابون هم ... امام رضایی که نگاهشون به ما چهارتا بود ..

 

حرم ولی... حرم قشنگ آقام.. 

حرم آقاجانم رضا محل نفسسسسس کشیدن منه ! 

  • [ زینبم ]

چهارشنبه اومدیم خونه مادر شوهرم بعد از دو هفته 

و کل آخر هفته رو موندیم و هنوزم که الان شنبه‌اس خونه مادر یاریم... 

پریشب حالم بد شد دوباره کارم به بیمارستان هم کشید . خیلی اذیت شدم ولی حداقل یه سود داشت اون هم این‌که پدر و مادر گرامی همسر فهمیدن من جدی جدی حالم رو به راه نیست و لااقل ازم توقعات زیادی نداشته باشن . 

واقعا برام سواله که همه هفته ای یک شب میرن خونه مادر شوهرشون ؟ 🤔 درسته که اونا تهرانن و ما کرجیم ، ولی مگه چقدر راهه حالا ؟ حس می‌کنم ما خیلی زیاد میایم... ولی خب چه میشه کرد وقتی یار دلش این‌طوری خوشه ؟! درسته من اینجا حتی یک کلمه‌ام نتونستم کتابامو بخونم ... ولی خب همچنان چه میشه کرد وقتی یار این‌طوری خوش‌حال‌تره؟ من این‌جا از خود گذشتگی نمی‌کنم ، جبران محبت‌هاییه که تا الان اون نسبت به من داشته ... کل ماه گذشته رو به خاطر حال بد من خونه مامانم بودیم و شاید توقع زیادی نباشه اگر حالا ۴ روز اینجا باشیم.. اما من هنوز حالم بده و حوصله اینجا رو ندارم مسئله اینه... :( 

خدا توان داده البته ، بابتش شکر ..

 

خداروشکر که امام رضا طلبیدن و الحمدلله داریم میریم مشهد . مامان و بابام و زهرا امروز میان اینجا دنبال ما که با ماشین بابا ان شاءالله بریم.. 

مشکل اینجاست که مامان هنوز به خاطر عمل جراحی حالشون خیلی خوب نیست و ممکنه تو ماشین اذیت بشن . پدر گفتن براشون بلیط قطار بگیریم که نیست ... 

یار گفت میمونه با اتوبوس میاد که ما جامون یکم بیشتر باز باشه حداقل . گفتیم اینم میشه ولی بابا گفتن که بلیط اتوبوسش رو خودشون حساب می‌کنن... 

دیگه؟

دیگه این‌که داروهارو استفاده می‌کنم و به خاطر داروها یه سره حالم آشفته‌اس کل روز رو تو مسیر سرویس بهداشتی‌ام ! و همش حالت تهوع دارم و کمر درد و... الحمدلله علی کل حال ولی خب حالم بده . 

 

امام رضا جانم !

خیلی ممنونتونم که من رو طلبیدید و اجازه دادید که با تمام بی چشم و رو بودنم ، با تمام گناه‌کار بودنم و وضعیت شدیدا خرابم بیام پابوس شما... 

من خیلی خراب و داغونم واقعا 

ولی یه چیزی رو راست و حسینی بگم؟

من خیییییلی شمارو دوست دارم ،خیلی ... 

همین

  • [ زینبم ]

روزگار بر وفق مرادم نیست... خودم که حالم اصلا خوب نیست . مادر هم امروز باید برن سونوگرافی و فرداشب بستری میشن و چهارشنبه هم عمل می‌شن . 

استرس دارم ، دکتر‌گفته بود اگر خواستی در مورد چیزی استرس داشته باشی ، خب به جاش یه قاشق سم بخور ! ( یعنی استرس در همین حد سمه برام ) ، و من بهش گفتم خیلی راحت می‌شد اگر حرص نخوردن ، اضطراب و استرس نداشتن دست خودمون بود !! و قابل کتترل بود ..

گفت حواس خودت رو پرت کن در نتیجه : کتاب نخل و نارنج به نیمه رسیده و داستان و قلم برام گیرایی داره . از اون کتابایی بود که شوق دوباره سراغش رفتن رو هر بار که کتاب رو می‌بندم و کنار می‌ذارم ، همراه خودم دارم تا دفعه بعدی که برم سراغش... 

بعدش که این کتاب رو تموم کنم ، کتاب سه حکیم مسلمان رو می‌خوام بخونم که البته رمان نیست و صرفا زندگی‌نامه جناب ابن‌سینا ، جناب ملاصدرا و یکی دیگه از بزرگان که یادم نیست 😅 در قالب یک کتاب جمع‌آوری شده . 

اول فروردین که مشهد بودیم کتاب فلسفه مشاء رو شروع کردم و از اون‌جایی که بدشانسی از همه طرف روانه زندگیم شد ، خیلی کند... خی لی خی لی کُند ... دارم می‌خونمش و پیش می‌رم . و این آروم پیش رفتنه داره روحم‌ رو می‌خراشه...

دیگه ؟

همچنان خوندن کافی رو تو برنامه مطالعاتیم دارم و کتابِ سنگینِ عزیزم رو با خودم تو کوله‌پشتی همه‌جا می‌برم... فعلا اواسط جلد ۲ هستم و دارم فصل " حجت " رو مطالعه می‌کنم .

دیشب هم حالم واقعا خوب نبود ، افت قند و فشار ، حالت تهوع ، سرگیجه و بدن درد لعنتی.. فقط یک حدیث تونستم بخونم . و خب ، بابت همین هم شُکر .. 

 

 

در مورد وضعیتم : هرچه " او " خواست ، توکل به خودِ رَب کردم ...

 

پریشب

خودم رو رو به روی ضریح امام رضا علیه‌السلام تصور کردم

این شعر رو تو خیالم صدبار تکرار کردم و گریه کردم : 

 

تاصبح می‌خوابند و من تاصبح بیدارم

تازه به غیر از درد و دل , من درد هم دارم

درمان بیندازی نگاهش هم نخواهم کرد

اما بجایش درد بفروشی خریدارم ...

 

اشک مرا هر وقت می‌بینی تفضل کن

هر وقت گریه می‌کنم یعنی گرفتارم

 

من عرضه کردم خویش را, بی مشتری ماندم

مانند جنس دور ریز بین بازارم

 

جز کنج این کوچه دگر جایى ندارم من

جایى ندارم من ولی این کنج را دارم .. :)

 

هرطور باشی زندگی ما همانطور است

ابرو گره کردی, گره افتاد در کارم ... [گریه]

 

من فقر را مانند فرزندم بغل کردم

نفرین به من گر دست از این کار بردارم

 

امروز که پشت درم خب دستگیری کن

فردا که اعلامیه ی ترحیم دیوارم...

 

علی اکبر لطیفیان

 

 

 

 

  • [ زینبم ]

از بهمن تا الان هیج پستی نذاشتم و باورم نمیشه ! یعنی اینقدر زود گذشته ؟ چه خبرتونه ؟؟ چههه خبرتونههه ؟ روزای عزیزم شما عمر منید لطفا یکم آروم‌تر !!

خب از بهمن و اسفند عملا چیزی یادم نمیاد .. فکر نمی‌کنم اتفاق خاصی افتاده باشه :) اما فروردینِ نازنینم.. 

سال تحویل کنار مادر اینا بودیم و روز اول عید رفتیم خونه آقاجون و از اونطرف هم رفتیم خونه مادر شوهر .. شب ساعت 11 بود فکر کنم رفتیم به سمت راه آهن و قصد ده روزه کردیم برای زیارت آقاجان امام رضا جانم (علیه السلام و دلتنگی .. ) و ده روز عاااالی رو اونجا گذروندیم . 

قائدتا وقتی میگم عالی ، منظورم یه سفر بی نقص نیست . یه سفر طلبگی طور بود با کلی دغدغه مالی خب.. مکانمون از حرم دور بود و سحری و افطاری رو خودمون درست می‌کردیم . آما یکی از داستان های عجیبی که پیش اومد این بود که روز اول که این اتاق رو تلفنی رزرو کردیم ، طرف گفت 1میلیون و 500 برای 5 شب دیگه درسته ؟ ما هم گفتیم بله . گفت میشه 1.500 . ( یه واحد داغون و دور از حرم شبی 300 تومن ) این در حالی بود که ما هتل آپارتمان دم حرم قیمت میکردیم بعدش برای همون روزها 200 و 250 شبی هم قیمت میدادن بهمون . اما ما گفتیم دیگه به این بندگان خدا گفتیم شاید رو پولش حساب کرده باشن . اوضاع خونه در حدی داغون بود که تو حمام مثلثی شکلش جا نبود خم بشیم ! کوچیک نمور و.. یه وضعی بود ! 

حالا بد ماجرا کجاست ؟ بد ماجرا اینجاست که ما از قبل براش 500 ریخته بودیم ، روزی ام که رسیدیم و جا به جا شدیم 1 تومن باقی مونده رو براشون ریختیم . 

روز آخر که داشتیم خارج میشدیم ، آقا اومد دم در و گفت تسویه نکردید ! 

ما هم گفتیم چرا دوست عزیز اول 500 زدیم و بعدش هم 1 تومن رو ریختیم . گفت جان ؟؟ اینجا شبی 1.500 بوده !! شما پول یک شب رو حساب کردید ...

وای چهره همسرم اون لحظه همش جلو چشم منه.. رنگ به چهره‌اش نموند... همسرم گفت نه حتی اون آقایی که واسطه ما بود هم شاهده که شما گفتید 5 شب 1.5 . خلاصه زنگ زدیم به واسطه که از آشناهای هر دو طرف بود اون هم حرف ما رو تایید کرد . حتی بهشون گفتیم که ما قیمت داشتیم و نزدیک حرم 250 تا 400 بود . آخه این جای داغون چرا باید اصلا شبی 1.5 باشه ؟؟ گفت چون عیده قیمت ها همینه . 

خلاصه واسطه کلی با طرف حرف زد و ما هم گفتیم 5 شب ، شبی 1.5 یعنی 7 میلیون و 500 !! ما کل پولی که برای سفر کنار گذاشته بودیم هم اینقدر نبوده . تا یارو راضی شد و گفت الان برید ولی سر ماه برام واریز کنید...

ولی من در بهت حیرت بودم از اینکه افراد چقدرررر راحت مال خودشون رو حرام می‌کنن . 

و چقدر به همسرم افتخار کردم که خیلی صبور و آروم اون لحضات رفتار کرد . جالبه بعدش که اومدیم هتلی که برای 5 روز بعدی از طرف حوزه بهمون رایگان داده بودن ، چک کردیم دیدیم طرف همه چت هاش رو که از قبل با داشت پاک کرده که مبادا بتونیم از طریق چت اثبات کنیم که دروغ گفته !!

در کل ... سپردیم به امام رضا و تصمیم گرفتیم همونطور که امام رضا خطاهای ما رو میبینن اما باز هم می‌بخشن و زود از ما راضی میشن . ما هم اونا رو ببخشیم و زود راضی بشیم ازشون ...

در مورد پول هم بهشون گفتیم چه بخواید چه نخواید ما به صورت قسطی و ماهانه 500 تومن باهاتون تسویه میکنیم . ولی خب خیلی جالب بود دیگه ... تجربه شد برامون . 

 

می دونید چی زور داره ؟ ماهی 500 تومن دادن به کسی که نامردی کرده در حالی که دکتر از درمان من قطع امید کرده و میگه چاره کارم از دارو گذشته و باید جراحی کنم و جراحی حدودا 90 لعنتی میلیون تومن هزینه اش میشه ...

ماهی 500 هیچی نیست واقعا از نظر ارزشی اما همون 500 تومن میتونه مقداری از قسط یه وام 90 میلیونی باشه که الان شرایط گرفتنش رو نداریم با این وضعیت ..

 

دکتر گفته حرص و جوش نخورم پس .. بیخیال همه اینا . خدا روزی رسونه و بهترین هارو واقعااا رقم میزنه برامون همونطور که تا الان هم واقعا همینطور بوده ..

الحمدلله علی کل حال ...

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

این مداحیه رو خیلی دوست دارم . حال دلم رو اساسی خوب می کنه : 

 

مذبوح محرم ... 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

یکی از برنامه های امسالم اینه که اینجا رو زود به زود آپدیت کنم . نوشتن حالم رو خوب می کنه و من به این حال خوب واقعا نیاز دارم .امیدوارم که بتونم ...

پس نوشتن تو این وبلاگ علی الحساب یکی از اولویت های منه ! با تشکر .. 

 

 

  • [ زینبم ]