خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «5 صبحی ها» ثبت شده است

شنبه 

عمو وسطیَم زنگ زدن به یار گفتن که یه سالن کرایه کردن از این هفته شنبه‌ها برن فوتبال ، یار هم با یارِ پری رفتن اون‌جا . من و پاندا هم رفتیم تهران روضه و با این‌که ساعت ۱ شب برگشتیم و جنازه بودم از خستگی اما الحمدلله این‌قدرررر خوب بود و به جانم چسبید که حد نداره . خداروشکر... 

 

یک‌شنبه

فهمیدیم پاندا از من آبله‌مرغون گرفته و از سر شب کم‌کم حالش بد شد و دون دون شد..   من خونه خودم بودم و یه سری خورده کارای خونه رو انجام دادم و بعد شام رفتیم خونه مامان اینا چون من خیلی نگران پاندا بودم چون کاملا می‌دونستم تا صبح قراره تب و لرز داشته باشه و همین هم شد.. این وسط ماجرای اون خانواده هم که دخترشون مریض شده بود دقیقا هم‌زمان با همین ماجراها بود و واقعا از نظر روحی و اعصاب و روان تا صبح نتونستم بخوابم !.. 

واقعا خدا خیر بده به اون عزیزانی که کمک مالی کردن به اون خانواده.. حضرت صاحب عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف براتون دعا کنن 🦋 .

 

دوشنبه 

خونه مادر اینا موندم و به مادر تو کاراش کمک کردم و یکم به پاندا رسیدگی کردم .. شب یار اومد و دیدم قبل از اومدن رفته خونه و کتابش رو آورده . من می‌خواستم شب برگردیم خونه ولی دیگه جفتمون حال خونه رفتن نداشتیم و موندیم همون‌جا . 

دوستم که طبس زندگی می‌کنه پیام داد که قراره برای یه دوره آموزشی بیاد کرج سه روز . از طرفی من و یار دایی یار رو برای اولین بار دعوت کردیم خونمون برای جمعه ... این رفیقم که پیام داد واقعا نمی‌دونستم چطوری شرایطم رو باهاش هماهنگ کنم.. دیگه قرار شد امروز (چهارشنبه) همین صبح که از طبس میرسه تهران مستقیم بیاد خونه من تا ظهر که کلاساش شروع میشه . 

 

سه‌شنبه

شب قبلش تا صبح خوابم نمی‌بُرد و هی تب پاندا رو چک می‌کردم و بهش آب انار میدادم . دیگه بعد از اذان تازه خوابیدم تا ۱۲ و نیم ظهر !! ساعت ۱ و نیم ظهر هم اومدم خونه خودم و تا ساعت ۵ که یار بیاد کارای خونه رو انجام دادم و ماشین لباسشویی رو روشن کردم و گردگیری و... یار با خرید‌ها اومد و بعدش باهم خریدهارو جا به جا کردیم . بعدش یار خوابید تا ساعت ۷ و نیم . بعد یه شام جمع و جور خوردیم و ساعت ۸ غروب مری و یار پری اومدن دنبالمون و باهم رفتیم دنبال مادر و بعدش رفتیم تهران روضه ... شب هم ساعت ۱ نصفه‌شب رسیدیم و من ۲ خوابیدم ..

چهارشنبه (امروز)

ساعت ۵ صبح بیدار شدم و برای رفیق طبسی آبگوشت بار گذاشتم . یار ساعت ۵ و نیم رفت ، بعد نماز صبح هر کاری کردم خوابم نبرد.. پا شدم و ظرف‌هایی که تو سینک بود رو چیدم تو ماشین و یه سری جمع‌ و جور های نهایی رو انجام دادم . چای هم دم کردم که از رفیقِ طبسی پذیرایی کنم . الان هم (ساعت حدودا ۸ صبحه) کارام تموم شده و منتظرم که رفیق بیاد.. 

 

 

 

_______________

 

مطالب بالا رو ساعت ۸ صبح نوشتم که رفیقِ طبسی زنگ در رو زد . منم پیش‌نویس کردم تا الان که رفیق رفت به کلاسش برسه... 

آبگوشت ناهار اصصصلا خوش‌مزه نشد :( برعکس همیشه که آبگوشت‌هام خیلی خوب میشد.  فهمیدم که رفیق جان بارداره و جالبه که بدونید این فرزند چهارمشون محسوب میشه با این‌که متولد ۷۲ هست... دوست داره بچه‌اش پسر باشه چون اون سه ‌تا دختر بودن همه و هر دو تاکید کردیم که دختر رحمته واقعا . 

احتمالا شب هم بعد از کلاسش میاد دوباره ، حالا یا بعد از شام یا برای شام . بدون تعارف بهش گفتم غذای روضه‌ی دیشب هست.. :)) گفت خیلی هم عالی . 

غذای روضه برای نی‌نی تو شکمش هم خوبه :) 

 

 

 

دل‌تنگیم برای امام رضا علیه‌السلام از حد گذشته... مشهد می‌خوام به صورت فوری :(( 

داشتم عکس‌های گالریم رو نگاه می‌کردم این عکسی که دفعه قبلی که حرم بودم گرفته بودم رو دیدم و یاد حال خوشم افتادم . چند دقیقه به این کتیبه نگاه کردم و غرق شدم و اشک ... 

 

چون آبِ حیاتِ ابدی ، تشنه‌لبان را 

در کِشتِ بقا ، شبنم احسانِ تو نافع ! ...

 

 

  • [ زینبم ]

دیروز به دکترم پیام داده بودم و پرسیده بودم ممکنه عفونت داخلی داشته باشم برای همین دوباره آبله گرفته باشم یا نه؟ گفت اصلا امکان نداره دوباره آبله بگیری . ولی خب چه کنم که نه تنها مامان و بابام جفتشون یادشونه ، بلکه عمه‌هامم یادشونه :)) ، آخه با دختر عمه‌ام باهم گرفته بودیم ... 

نمی‌دانم! 

دو سه روز مثل جهنم گذشت . شب‌ها نمی‌تونستم بخوابم ، از شدت تب و لرز و این دون‌دون‌ها هم که حسابی اذیت کننده بود برام . ولی دیشب بلاخره به زور کدئین راحت خوابیدم .

 

 

خونه مامانم اینا خوابیدن یکم سخته . پاندا شب‌ها بیداره و هی میاد از تو یخچال یه چیزی بر می‌داره ، می‌خوره ، می‌بره ، میاد و میره و سر و صدا ! بعد ساعت ۲ اینا مامان و بابا بیدار میشن برای نماز و این چیزا ، اونا هم یه جور سر و صدای خودشون رو دارن . البته بگم مامان اینا واقعاااا رعایت می‌کنن که سر و صدا نشه . اما منم خیلی به صدا حساسم...

دونه‌های روی صورتم بیشتر از بقیه بدنم بود و تنها کسی که نگران نیست جای اینا بمونه منم .

این چند روز خیلی سختی کشیدم و خیلی هم سخت گذشت ! ولی حکمت بعضی سختی‌هاش رو خودم فهمیدم . یعنی اگر اون سختی نبود ، من باید متحمل سختی بیشتری می‌شدم ! واقعا خداروشکر.. 

حس می‌کنم خدا داره با لبخند نازم می‌کنه و میگه طاقت بیار یکم دختر خوبم :)

الان بهترم

الان خیلی بهترم چون دیشب راحت خوابیدم 

خداروشکر

  • [ زینبم ]

 

 

برای اینکه بتونم آرامش نسبی داشته باشم باید به کارام برسم 

چون وقتی نمیتونم یه سری کارارو در طول روز انجام بدم احساس خیلی بدی بهم دست میده و بهم میریزم

واقعی بهم میریزم وقتی از برنامه هام عقب میمونم..

و برای اینکه به برنامه هام برسم ، خب باید صبح زودتر بیدار شم 

کمتر از یک ماه پیش یه سفر زنونه با مادر و خاله هام و خاله مادر و دختر خاله و .. رفتیم مشهد

و بعد از اون مشهد ، خیلی خیلی خوابم بهم ریخت ! 

هنوز بعد از حدودا سه هفته نتونستم راحت بخوابم شبا...

این دو روز ( پریشب و دیشب ) سعی کردم شب رو زودتر بخوابم تا روز زودتر بیدار بشم.

البته که ... خب سخت و دیر خوابم برد . اما به هر صورتی که بود بعد از نماز صبح بیدار موندم . 

کارامو خوب و درست انجام دادم و بلاخرهههه الان حس بهتری دارم بعد از سههه هفتههه !!

____________________________________________

اما دلم باز می‌خواد که برم مشهد... 

امام رضاجانم ! 

اییییینقدر دوستت دارما heart

  • [ زینبم ]