خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اباعبداللهِ من» ثبت شده است

تقریبا ۴ روز از ۷ روزِ هفته برای من صبحانه‌ها ایناست : 

۴ شیره یا شیره انگور یا شیره توت + ارده + اگر باشه قوتو اگر نباشه هم یا گردو پودر می‌کنم یا هیچی . 

و جدیدا یکی دو قاشق عسل و سیاهدانه . 

با چای بدون شکر ... 

 

 

طب سنتی میگه اکثر کیست‌هایی که داخل بدن به وجود میاد به‌خاطر سردی بدن هست . خب من هم دقیقا همین مشکل رو دارم و دارم تمام تمام تمام سعی خودم رو می‌کنم که چیزای گرمی کنار انواع غذاهای سردمون بخورم . 

یعنی سعی می‌کنم تو غذاها و چاشنی‌ها از سردی خوردن دوری کنم ولی دیگه سبک زندگی ما متاسفانه این‌طوری شده که اکثریت چیزایی که می‌خوریم سرده . مثل همین برنجی که تقریبا ۵ روز تو هفته می‌خوریم ... 

حداقل این گرمی‌هایی که تو حاشیه می‌خوریم امیدوارم که تاثیر مثبتی داشته به حقِ حقیقت ک.ح.ی.ع.ص .... اباعبدالله عزیزم . 

 

 

نمی‌دونم چرا دلم خواست از این کلیپ‌ها درست کنم امروز : 

 

دریافت

 ..

 

به یار گفته بودم با استادش در مورد روند ادامه مطالعاتم صحبت کنه . استاد گفته بودن که برگرده عقب و شروع کنه از کلیات فلسفه بخونه تا ذهنش بینش فلسفی پیدا کنه . مخالف ادامه مشاء بودن گویا برای فعلا .. 

حالا این یعنی من ضعیف عمل کردم ؟ نمی‌دانم . هرچی که هست یکم اون ذوق و شوق ادامه رو ازم گرفت اما دارم سعی می‌کنم قوی باشم و به حسم غلبه کنم . به این استاد اعتماد کامل داریم و یکی از فوق‌العاده‌ترین افرادی هست که با واسطه یار ، خدای متعال روزیم کرده تا بتونم روندی رو که همیشه تو زندگیم آرزوش رو داشتم جلو ببرم . 

دیشب شروع کردم در همین راستا کتاب آموزش فلسفه آیة الله مصباح رو خوندم حدودا ۴۰ صفحه .

همچنین استاد گفته بودن این مقدار از منطق که خوندم کافی نیست اصلا و باید منطق مظفر رو بخونم با صوت هر استادی که شد .

 

بعد موقع خوندن کتاب آقای مصباح رحمت الله علیه به این نتیجه رسیدم که من واقعا واقعا به مطالعه چنین چیزی احتیاج داشتم قبل از این‌که بخوام وارد متنِ مطالب فلسفه بشم ! یعنی یه کلیاتی از فلسفه ، تاریخ فلسفه ، مفاهیم و کلمات و معنی و اصطلاحات و... . مطالعه داشتم اما جسته و گریخته در حد مقاله . اما نه این‌طور دقیق و پشت سر هم چیده شده ! این کتاب هم که اصلا فوق‌العاده روون بود حتی متوجه نشدم ۴۰ صفحه چطور گذشت ... و چقدر من علاقه دارم الحمدلله ... 

 

تو فلسفه از همه‌ی هم سن و سال‌های خودم خیلی خیلی عقبم . من می‌گم خصوصا کسانی که دانشگاهی فلسفه خوندن . اما یار میگه اشتباه می‌کنم و اونایی که دانشگاهی فلسفه خوندن فقط تعداد انگشت‌شمارشون واقعا سواد درست و حسابی دارن و اکثریت پراکنده‌خوانی کردن با جزوه‌های استادشون و به همون هم قانع شدن و یه نمره‌ای و مدرکی گرفتن و تمام ... الله اعلم . 

به هر حال همین عقب بودن خیلی تو دل من رو خالی می‌کنه اما هیچ‌وقت برای شروع دیر نیست نه ؟؟

خودم رو با این توجیه می‌کنم که در عوض تو روایت و حدیث یکم بهتر از بقیه هم سن و سالام هستم و این به اون در :)   . حتی شاید تو تاریخ .. حداقل تو روند مطالعه‌اش هستم ... 

نمی‌دونم 

چالش‌های مطالعاتی وسط این همه بدبختی خودش برام خیلی استرس‌زا هست . مگر این‌که امام زمان یه نیمه شبی فکر من از کنار ذهنشون گذر کنه و... همین الان که داشتم این جملات رو با بغض می‌نوشتم تو گوشم پیچید صدای این روایت از خود حضرت صاحب عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف که فرمودن : ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی‌کنیم و یاد شما را از خاطر نبرده‌ایم...

 

اجازه بدید خوش‌خیال باشم و خودم رو توی محدوده‌ی اون "شما" که خطاب به شیعیان هست تصور کنم.. فقط تصور کنم ... 

 

 

  • [ زینبم ]

سلام 

من از کربلای پر از ماجرا برگشتم ! کربلای پر از ماجرا... کربلایی که قرار نبود بریم و لحظه آخری جور شد . یعنی این‌طوری که من خونه مادر اینا بودم و داشتم با خاله و پاندا (از این به بعد زهرا ، خواهرم رو این‌طوری خطابش می‌کنم) مونوپولی (که خودمون تا حدی این بازی رو با وضع قوانین انسان‌دوستانه شبیه به بانک‌داری اسلامی کردیم) بازی می‌کردیم . بعد آقای یار تهران خونه مامان خودش بود که زنگ زد بهش ساعت حدودا ۱۱ شب بود و گفت که پدرش برامون بلیط هواپیما رو تهیه می‌کنه بعدا ما دلارهای مسافرتی خودمون رو که گرفتیم هزینه‌اش رو به پدر یار پرداخت می‌کنیم یا یه چیزی تو این مایه‌ها... و من فرداش تند تند رفتم خونه خودمون و وسایل رو حاضر کردم و رفتم تهران خونه مامان یار و از اون‌جا ساعت ۱۰ شب راه افتادیم رفتیم فرودگاه . هواپیما ساعت ۱ شب بدون تاخیر پرواز کرد و ۱ ساعت و نیم بعد روی خاک نجفِ دوست‌داشتنی فرود اومد .

الان که در وصف نجف از دو کلمه‌ی دوست داشتنی استفاده کردم ، تهِ دلم غم و دل‌خوری‌ای بود به خاطر سختی‌های فراوونی که تو این سفر کشیدم... و روش قفل شدم ، که آیا واقعا " دوست‌داشتنی " و بعد از کنار زدن غبار‌های خستگی ذهنیم با قطعیت نوشتم : نجفِ دوست‌داشتنی ...

کسی که بلیط‌های پرواز رو برای ما جور کرد دوست همسرم بود که تو آژانس هواپیمایی کار می‌کرد و ادعا می‌کرد به قیمت دولتی برای ما بلیط تهیه می‌کنه . بلیط رفت رو خرید و بلیط برگشت رو ؟ سر ما کلاه گذاشت :) و ما رو دو سه روزی در کشور غریب بعد از اربعین ( کربلا رفته‌ها می‌دونن بعد از اربعین چه اتفاقی تو کربلا و نجف رخ میده :)) ) آواره کرد... 

نبودن مکان ، نبودن حمام ، نبودن غذا و... مکان و غذا رو مولا برامون جور کردن الحمدلله رب‌العالمین.. با همه داستان‌های ناگفتنی و سختش . ولی خب هزاران مشکل با قوت وجود داشت.. 

سر کردن با مادر یار هم برای من دردسرهای خودش رو داره . برای من که دائما سعی می‌کنم احترام حفظ کنم و دیگران از کنارم بودن دچار اذیت و رنج نباشن..‌

اون بنده خدا هم تلاشش رو می‌کرد البته و بابتش واقعا قدردانم . ولی چالش هست دیگه.. 

 

قبل از سفر ، پای مادرم به خاطر افتادن از پله رفت تو آتل و عملا زیارت اربعین براشون کنسل شد ‌. پاندا که محرم با ما اومده بود کربلا ، اربعین دیگه توانایی مالی و جسمی اومدن نداشت و مرخصی هم نمی‌دادن بهش . من و یار هم از نظر مالی و من از نظر جسمی توان رفتن نداشتم پس عملا پدرم موند و تنهایی راهی سفر شدنش.. خییییلی خیلی خیلی خیلسدکسسنورسنجص نگرانش بودم و بودیم ! چون بیماری قلبی و اضافه وزنی که باعث تنگی نفسش میشه اون هم تو سفر زمینی برای اربعین یه بسته کامل خطرناک محسوب میشه ! اما رفت..‌ هرچقدر بهشون گفتیم تنهایی نرید‌‌.. گفتن اربعین فرق می‌کنه ، اربعین باید رفت‌.‌. و رفتن . فرداشبش بود که یار زنگ زد بهم و گفت میریم کربلا و من ذووووق‌زده‌ترین بودم هم به خاطر کربلا و هم به خاطر این‌که می‌رفتم و به پدر می‌پیوستم.  

اما وقتی وارد نجف شدیم ، از همون روز اول همه چیز شروع شد..‌ ما تو صحن حضرت زهرا موندیم برای خواب و پدرِ یار اصرار داشت که دو شب بمونیم نجف !! ( حالا من دوست دارم زودتر راه بیوفتیم که به پدرم که دیروزش پیاده‌روی رو شروع کرده بودن برسیم ) . و برداشت من کلا از اول از حرف‌های یار این بود که ما بعد از نجف   از پدر و مادر یار جدا میشیم و میریم پیش پدر من که تنهاست‌.‌.! اما کور خونده بودم و قرار بود سفر بر خلاف میل من پیش بره... 

پدرم سه روز تنها پیاده‌روی کردن در حالی‌که من تو نجف بودم !!! و یار اجازه نمی‌داد که تنها برم.‌. و این برای من که خودم یک تنه می‌تونم کاروان بیارم اربعین به قدری سنگین و سخت بود که فقط و فقط خود امیرالمومنین می‌دونن.... یار اصرار داشت که دوست داره کنار هم باشیم و همچنان (!) باید کنار پدر و مادرش باشیم که گیر دادن دو شب نجف بمونیم . 

هوف... بیخیال ! صبوری کردم واقعا ، واقعا !

 فقط درد اینجاست که تو پیاده‌روی اربعین و زیارت و.. باید حال و روز آدم معنوی باشه و لعنتتتت بر هرچی حاشیه و داستان‌های این‌طوریه 

اه

اه

اه  ⌤ ...

 

قسمت خوبش اینه که خواب امام صادق علیه السلام جانم رو دیدم.جونم به فداشون‌‌...

خواب دیدم که خشت و آجرهای طلایی روی هم میذاشتن و می‌فرمودن که اینا برای تو و پدر و مادرت و شوهرته که سختی‌های این راه رو تحمل می‌کنید... :) #خر_ذوق

این‌طوری خلاصه... 

 

در مورد مطالعات و اینا ، کتاب نبردم . از برنامه بازار برنامه‌ی موبایلی اصول کافی رو دانلود کردم که هر ۴ جلد رو داشت و من جلد دوم بودم و از اونجایی که تو خود کتاب خونده بودم به بعدش رو تو مسیر پیاده‌روی و چند روزی که کربلا و نجف بودیم خوندم . رسیدم به نصف کتاب.. استادِ یار فرموده بودن که دور روایت‌خوانی رو تندتر سپری کنم به همین دلیل اربعین رو بهانه‌ای برای رها کردن مطالعه ندیدم و سعی کردم مداومت داشته باشم و الحمدلله تونستم . رزق خود حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام بود وگرنه من جز تنبلی چیز خاصی نیستم :)) 

 

و حالا کلی حرف دارم بزنم 

 

اما لحظه اوج سفرم کجا بود ؟ 

 

۱. زیارت اولی که رفتم حرم اباعبدالله علیه‌السلام و خیلی حالم خوش و خوب بود ... 

۲. زیارت آخری که رفتم حرم مولا امیرالمؤمنین علیه‌السلام ، این‌طوری بود که تو محل اسکانمون تو خونه نشسته بودم و روایات باب  " آن‌چه ادعای امامت راست‌گو را از دروغ‌گو معلوم می‌کند " کتاب کافی شریف رو می‌خوندم . 

و رسیدم به یکی دوتا روایت خیییییلی شیرین و شوق و ذوق روایت وجودم رو جلا داد و یادم افتاد که من الان نجفم و چی شیرین‌تر از این‌که پرواز کنم سمت حرم مولای این احادیث ؟! و رفتم حرم و عششششق کردما عشق... و برای یک ساعت ، خدمت امامِ حاضر و ناظری بودم که یقین داشتم من رو می‌بینن و سلامم رو می‌شنون و با نگاهِ محبت‌آمیز پدری بهم لبخند می‌زنن... 

نزدیک‌ترین دیوار به ضریح (از جایی که می‌تونستم دسترسی داشته باشم) رو انتخاب کردم و در گوشِ امیرم گفتم که من همین چند ساعت پیش از شما خوندم تو کتابام.. من شما رو تو کتابام پیدا کردم ..‌ من تمام سعی خودم رو کردم که با معرفت بیام و زانو بزنم .. من اومدم . من رو نگاه کنید... پدر جانم ! 

 

 

خلاصه..

 

نجف بودنم..

با علی بودنم... 

همان معنیِ با خدا بودن است !

 

الحمدلله

 

 

 

 

 

پ.ن : داشتم فکر می‌کردم تو ایتا یه کانال بزنم ؟ در حد دو سه نفر هم عضو داشته باشم حس خوبی خواهم داشت ؟ بزنم ؟ نزنم ؟!

  • [ زینبم ]

برای دوستِ وبلاگی نوشتم و می‌نویسم که این‌جا هم بمونه 

 

که

از تهِ دلت " آه " بکش ، تا خود حضرتِ آه دستت رو بگیرن..

که مولانا صادق علیه السلام فرمودند : " آه " یکی از اسماء خداوند است.

و

در جای دیگه‌ای فرموده بودند که : ما ائمه ، اسماء خداوند هستیم !

 

پس بگو آه... 

بگو یا حسین !

 

 

 

  • [ زینبم ]

کتاب شریف کافی رو گذاشتم روی میز تا ادامه روایتِ روزهای قبلی رو از سر بگیرم ، خوندم " عن ابی عبدالله علیه‌السلام قال " ... بعد از چند خط ، نفهمیدم چی شد که یهو دور و برم همه جا قرمز شد .. گرد و غبار بود . به زور چشم‌هامُ ریز کردم تا درست ببینم . رو به روم با چشمی که تار می‌دید روی دیواری از سنگ‌های مرمر کتیبه‌ای رو خوندم که با خط عربی نوشته شده بود " المذبح المقدس " ! 

بین سر و صدای شلوغی‌ که تو سرم باعث سرگیجه شده بود ، صدای خیلی کمی هم بود که دائم تکرار می‌شد . سرم رو ناخودآگاه کج کردم تا فقط اون صدارو بهتر بشنوم . مثل ضبط‌صوت‌های قدیمی ، صدا یکم خِش‌خِش داشت . صوت محزونی بود که تلاوت می‌کرد : " وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ* بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَت؟ ... "

خیسی گونه‌هام ، من رو به خودم آورد ..

صدای محزون هنوز تو گوشم تکرار می‌شد و رو ‌به روم کتاب شریف کافی باز بود . 

با دقت بیشتری کلمات رو مرور کردم تا‌ این‌بار قبل از این‌که از حال خودم خارج بشم کلام امام رو خوب بخونم

عن ابی عبدالله علیه‌السلام قال :...

یعنی

از امام صادق علیه السلام روایت است که فرمودند :

پیامبر پیوسته فضایل و کمالات اهل بیتش را به وسیله بیان و با کمک آیات قرآن برای مردم روشن می‌ساخت ... (همان‌جا که خداوند تعالی فرمود:)

بگو: «من هیچ پاداشی از شما بر رسالتم درخواست نمی‌کنم جز دوست‌داشتن نزدیکانم ، اهل بیتم »، (شوری/۲۱) سپس فرمود: وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ* بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَت؛ می‌گوید: از شما می‌پرسم از مودّتی که فضیلت آن بر شما نازل شده؛ مودّت خویشان! به کدامین گناه ایشان را کشتید؟؟ 

 

 

پ.ن: که انگار صوت پیغمبر صلی الله علیه و آله رو شنیدم که فرمودند : در عوض هزاران لطف و محبتی که نسبت به شما قوم ناسپاس ارزانی داشتم ، اجری به جز محبت به اهل‌بیتم ، به حسین علیه السلام از شما نخواستم ...

بی‌ربط نیست یادآوری این‌که سیده زینب سلام‌الله‌علیها ، بالای قتلگاه وامحمداه سر داد....

 

 

 

ادامه مطلب صفحه ترجمه این صفحه رو هم می‌ذارم اگر دوست داشتید بخونید . 

این عکس رو صرفا سعی کردم به نزدیک‌ترین حال و هوای اون لحظه خودم ادیت کنم که بمونه برام . 

 

  • [ زینبم ]