خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزمره نویسی» ثبت شده است

تقریبا ۴ روز از ۷ روزِ هفته برای من صبحانه‌ها ایناست : 

۴ شیره یا شیره انگور یا شیره توت + ارده + اگر باشه قوتو اگر نباشه هم یا گردو پودر می‌کنم یا هیچی . 

و جدیدا یکی دو قاشق عسل و سیاهدانه . 

با چای بدون شکر ... 

 

 

طب سنتی میگه اکثر کیست‌هایی که داخل بدن به وجود میاد به‌خاطر سردی بدن هست . خب من هم دقیقا همین مشکل رو دارم و دارم تمام تمام تمام سعی خودم رو می‌کنم که چیزای گرمی کنار انواع غذاهای سردمون بخورم . 

یعنی سعی می‌کنم تو غذاها و چاشنی‌ها از سردی خوردن دوری کنم ولی دیگه سبک زندگی ما متاسفانه این‌طوری شده که اکثریت چیزایی که می‌خوریم سرده . مثل همین برنجی که تقریبا ۵ روز تو هفته می‌خوریم ... 

حداقل این گرمی‌هایی که تو حاشیه می‌خوریم امیدوارم که تاثیر مثبتی داشته به حقِ حقیقت ک.ح.ی.ع.ص .... اباعبدالله عزیزم . 

 

 

نمی‌دونم چرا دلم خواست از این کلیپ‌ها درست کنم امروز : 

 

دریافت

 ..

 

به یار گفته بودم با استادش در مورد روند ادامه مطالعاتم صحبت کنه . استاد گفته بودن که برگرده عقب و شروع کنه از کلیات فلسفه بخونه تا ذهنش بینش فلسفی پیدا کنه . مخالف ادامه مشاء بودن گویا برای فعلا .. 

حالا این یعنی من ضعیف عمل کردم ؟ نمی‌دانم . هرچی که هست یکم اون ذوق و شوق ادامه رو ازم گرفت اما دارم سعی می‌کنم قوی باشم و به حسم غلبه کنم . به این استاد اعتماد کامل داریم و یکی از فوق‌العاده‌ترین افرادی هست که با واسطه یار ، خدای متعال روزیم کرده تا بتونم روندی رو که همیشه تو زندگیم آرزوش رو داشتم جلو ببرم . 

دیشب شروع کردم در همین راستا کتاب آموزش فلسفه آیة الله مصباح رو خوندم حدودا ۴۰ صفحه .

همچنین استاد گفته بودن این مقدار از منطق که خوندم کافی نیست اصلا و باید منطق مظفر رو بخونم با صوت هر استادی که شد .

 

بعد موقع خوندن کتاب آقای مصباح رحمت الله علیه به این نتیجه رسیدم که من واقعا واقعا به مطالعه چنین چیزی احتیاج داشتم قبل از این‌که بخوام وارد متنِ مطالب فلسفه بشم ! یعنی یه کلیاتی از فلسفه ، تاریخ فلسفه ، مفاهیم و کلمات و معنی و اصطلاحات و... . مطالعه داشتم اما جسته و گریخته در حد مقاله . اما نه این‌طور دقیق و پشت سر هم چیده شده ! این کتاب هم که اصلا فوق‌العاده روون بود حتی متوجه نشدم ۴۰ صفحه چطور گذشت ... و چقدر من علاقه دارم الحمدلله ... 

 

تو فلسفه از همه‌ی هم سن و سال‌های خودم خیلی خیلی عقبم . من می‌گم خصوصا کسانی که دانشگاهی فلسفه خوندن . اما یار میگه اشتباه می‌کنم و اونایی که دانشگاهی فلسفه خوندن فقط تعداد انگشت‌شمارشون واقعا سواد درست و حسابی دارن و اکثریت پراکنده‌خوانی کردن با جزوه‌های استادشون و به همون هم قانع شدن و یه نمره‌ای و مدرکی گرفتن و تمام ... الله اعلم . 

به هر حال همین عقب بودن خیلی تو دل من رو خالی می‌کنه اما هیچ‌وقت برای شروع دیر نیست نه ؟؟

خودم رو با این توجیه می‌کنم که در عوض تو روایت و حدیث یکم بهتر از بقیه هم سن و سالام هستم و این به اون در :)   . حتی شاید تو تاریخ .. حداقل تو روند مطالعه‌اش هستم ... 

نمی‌دونم 

چالش‌های مطالعاتی وسط این همه بدبختی خودش برام خیلی استرس‌زا هست . مگر این‌که امام زمان یه نیمه شبی فکر من از کنار ذهنشون گذر کنه و... همین الان که داشتم این جملات رو با بغض می‌نوشتم تو گوشم پیچید صدای این روایت از خود حضرت صاحب عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف که فرمودن : ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی‌کنیم و یاد شما را از خاطر نبرده‌ایم...

 

اجازه بدید خوش‌خیال باشم و خودم رو توی محدوده‌ی اون "شما" که خطاب به شیعیان هست تصور کنم.. فقط تصور کنم ... 

 

 

  • [ زینبم ]

این روزا حالم بهتره مثل شکل ضربان روی مانیتورم ، پایینم ، بالام ، در رفت و آمدِ بین حال خوب و بدم ! 

چهارشنبه که رفتم تهران خونه مامان یار . به هوای این‌که وضعیت دو هفته پیش رو که باهاش نرفته بودم و ازم ناراحت بود رو از دلش در بیارم سعی کردم خیلی با مامان و باباش گرم بگیرم و مسخره بازی در بیارم . لودگی کردم و اونارو خندوندم و یار هم خندید... در همین راستا ، همون چهارشنبه به مامان یار گفتم اگر شام زیاده زنگ بزنیم دایی بزرگه (مجرده و از وقتی مادربزرگ یار فوت کرده ، تنها زندگی می‌کنه) بگیم شام بیاد دور هم باشیم . مامان یار گفت باشه و زنگ زدم به دایی . دایی گفت که دایی کوچیکه با زنش (هنوز بچه ندارن و تجربه ۲ تا سقط دارن - در حال درمان) دارن میان و غذاشون رو میارن . گفتیم پس همگی بیاید دور هم باشیم دیگه... اومدن و مامان یار هم خیلی خوشحال شد که داداش‌هاش اومدن پیشش . یار هم از من تشکر کرد که بانی خیر شدم... اون شب تا ساعت حدودا ۱ بیدار بودیم و یدونه فیلم هم دیدیم به اسم ملاقات خصوصی که واقعا چرت بود و مفهومی هم اگرررر داشت خیلی بی‌خود بود و بی‌ربط و توجیه‌کننده رفتار شدیدا بد ! بی‌خود و دارک بود خلاصه.. 

پنج‌شنبه صبح‌ها گفته بودم که یار کلاس داره قبل اذان صبح میرن خدمت استاد تا ساعت حدودا ۱۰، ۱۱ . یار صبح زود رفت و منم ساعت ۱۰ بیدار شدم . با مامان بابای یار صبحانه خوردیم و یار اومد و تا اذان ظهر خوابید . موقع اذان باز در اون راستای لودگی رو‌به‌روی بابای یار وایسادم و درحالی که داشتم چادر نماز سرم می‌کردم با لحن مسخره‌بازی‌طورانه‌ای گفتم بدون آرایشم خوشگلما نه ؟! بابای یار هم با خنده و خجالت گفت بلهههه بلههه خیلی هم عالی :)) و یار هم کلی خندید . مامانش هم از تو آشپزخونه گفت قشنگی بابا و اونم خندید ... 

 

بعد نماز یار رفت کنار مامانش که رو مبل بود نشست و مامان بغلش کرد . منم رفتم وایسادم جلوشون و گفتم منم بغل :|  ، بعد مامانش من رو هم بغل کرد و سرم رو ناز کرد . منم محکم بغلش کردم و نازش کردم . فکر کنم این اولین باری بود که به جز زمان سلام و خداحافظ همدیگه رو بغل کردیم . دوست داشتم . محبت خالص بود بدون هیچ سیاست و داستانی... فهمیدم محبت رو همه جواب میده‌ . حتی مامان یار ... بعد از ۵ سال زندگی بلاخره تونستم یه ارتباط نزدیک و گرم باهاشون داشته باشم . از این به بعد بیشتر محبت می‌کنم . البته بدون توقعِ بازخورد.. هر وقت بدون توقع به کسی محبت کردم یا از بدی کسی گذشت کردم خیلی خیر و برکت دیدم ! الحمدلله

 

غروب پنج‌شنبه رفتیم خونه یکی از شاگردهای یار که خانواده‌اش دعوتمون کرده بودن . این شاگرد مدرسه قبلی‌ای که یار تدریس می‌کرد بود و با مدیر مدرسه جدید یار به صورت اتفاقی از قبل دوست خانوادگی بودن . یعنی وقتی یار رفت این مدرسه جدیده و داشت رزومه‌اش رو به این مدیر جدیده می‌داد ، مدیر گفته بود عه شما آقای فلانی هستید ؟؟ تعریفتون رو خیلی از آقای فلانی (بابای شاگرد یار) شنیدم و درجا با تدریس یار تو مدرسه‌اش موافقت کرده بود . برای همین پنجشنبه هم ما دعوت بودیم و هم آقای مدیر و خانواده‌اش . کلی خوش گذشت و گفتیم و خندیدم . آقای مدیر متولد ۵۷ اما شدیدا شوخ و سرزنده . با دو تا دختر گل و یه پسر کوچولو یک‌‌ساله . دختر بزرگشون تازه به سن تکلیف رسیده بود و تو خونه هم چادر سرش کرده بود . یه چادر آبی کمرنگ خیییلی خوشگل . باباش گفت دخترمون خودش خواست که چادر سرش کنه و ما هم همگی کلی تشویقش کردیم . دختر کوچیکه مهدکودکی بود و یه روسری خوشگل رو لبنانی سرش کرده بود و خیلی ناز بود .. 

 

شاگرد یار پیش آقای حنیف مداحی کرده بود و یه سره داشت در مورد این‌که بعدا می‌خواد مداح بشه حرف می‌زد . یار هم تاکید داشت که درسش رو حتما خوب بخونه و مداحی رو هم ادامه بده ... شب هم ساعت ۱۲ و نبم بود که اسنپ گرفتیم تا خونه ‌. ۱۴۰ تومن از خیابون هنگام تهران تا کرج... 

 

ساعت ۱ و نیم رسیدیم خونه خودمون . جمعه هم یه حرکت شگفت‌انگیز زدیم و بلاخره بعد از دو سال و نیم یه دستی به سر و روی بالکن کشیدیم . چمن مصنوعی رو دو شنبه خریده بودیم اما وقت نکرده بودیم بالکن رو تمیز کنیم و چمن رو پهن کنیم . جمعه یار کاراش رو کرد و پهن کردیم خییییلی خوشگل شددددد وای اصلا همین این‌قدرررر حالم رو خوب کرد که حد نداره 

 

ظهر جمعه زنگ زدم مادرم اینا رو دعوت کنم برای شام ، یار با اشاره گفت بگو ماهی خریدیم بیان دور هم بخوریم . مادر هم قبول کرد و قرار شد پدر هم جعبه ابزارشون رو بیارن دوش حمام رو درست کنن . ساعت حدودا ۴ بود با یار رفتیم بیرون هم ماهی خریدیم هم یه سری خریدهای خورده‌ریز واسه خونه و حمام . ساعت ۷ هم مامانم و پاندا و پدر اومدن . تا من پذیرایی کنم و یه سری کارای آشپزخونه رو ، بابا و یار کارای حمام رو انجام دادن . بعددد من یه پروژه جدید کلید زدم و به پدر گفتم که اگر چراغ ریسه‌ای تزئینی واسه بالکن بخریم کارای سیم‌کشیش رو انجام میدن ؟ پدر هم استقبال کردن و طی یک حرکت انتحاری من و یار رفتیم چراغ بخریم و مادر و پاندا و پدر رو تو خونمون تنها گذاشتیم . مادر تا ما برگردیم برنج رو دم کردن و ماهی‌هارو هم سرخ کردن . یعنی قشنگ اسطوره‌ی مهمان‌داری و مهمون‌نوازی هستیم ما :)) 

 

پدر کارهای بالکن رو هم با یار انجام دادن و جیجینگگگگگ حالا من یک عدد زینب خر ذوق هستم که بلاخره این بالکن داغون رو صفا دادم . (البته من که کار خاصی نکردم و فقط ایده طرح رو دادم :)) ) 

این شکلی شد 😍😍😍  : 

 

 

 

این عکس رو هم پاندا گرفت آخر شب که داشتن می‌رفتن خونشون : 

 

 

 

 

 

 

پ.ن: چقدر نوشتم و چقدررر به این نوشتن احتیاج داشتم ! :/

 

 

آقا راستی ما رفتیم چراغ بخریم و دیدیم یه چیز درست و حسابی حداقل ۵۰۰ تومن هزینه‌اش میشه . واسه همین از این ریسه کوچیک‌ها گرفتیم ۱۸۰ تومن و با یدونه لامپ ادیسونی (من بهش می‌گم ادیسونی و اسمش رو یادم نیست) رو هم شد ۲۷۰ . هم خوشگله هم به نسبت چیزایی که دیدیم خیلی به صرفه‌تره . 

بالکن هنوز هم جای کار داره ولی همین الانش هم با هزینه چمن مصنوعی نزدیک ۸۰۰ هزینه کردیم تو این هیری‌ویریِ درمان و بیمارستان و .. . و دیگه به‌نظرم برای بالکنِ کوچولوی ما همین مقدار هزینه کافیه .. 

 

 

و راستی ، پاندا امروز ۷ صبح سوار اتوبوس شد و رفت برای خادمی شهدا سمت راهیان نور جنوب . خیلی براش خوش‌حالم و امیدوارم خواهرِ تنهای من اون‌جا دوست و رفیق خوب پیدا کنه . پاندای ماجرا هیچ دوست نزدیکی نداره که باهاش وقت بگذرونه .. یکی بود که اونم رفت تهران و پاندا تنهاتر شد ... 

قصد داره دوباره برای کنکور بخونه و داره تلاشش رو می‌کنه . میشه اگر این متن طویل رو تا این‌جا خوندید ، برای پاندا خیلی زیاد دعا کنید؟!

  • [ زینبم ]

جواب جراحی اولیه اومد و خوب پیش رفته گویا ، حالا باید برم پیش همین دکترم و برگه معرفی‌نامه بگیرم ازش برای دکتر هاشمی بیمارستان بقیه‌الله برای اون جراحی اصلی . جراحی لاپاراسکوپی هست و ظاهرا چیز خاصی نیست حتی نیاز به بستری بعدش هم نیست . اما اون برای خانم‌هایی هست که شرایطشون نرماله و فقط یه مشکل دارن که با جراحی حل میشه :) نه من که پروردگارِ بیماری‌ام.. :)) خدا خودش کمک کنه . 

توکل کردم و توسل هم... 

ثانیه به ثانیه وقتی روی تخت بیمارستان عرفان آنژوکد به دست دراز کشیده بودم تا نوبت جراحیم برسه ؛ حضرت حجت عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف رو در کنار خودم حس می‌کردم . نه این‌که من آدم خاصی باشم نه.. من سگِ کی باشم ؟! :) ولی خب محبّم دیگه.‌. دوستشون دارم . بابامه ایشون.. تو سختیا کدوم پدر بالا سر بچه‌اش نیست ؟! 

تو دلم گناهام رو مرور کردم و توبه کردم.. تو دلم به حضرت گفتم اصلا شما من رو همین‌طوری دوست نداری ؟ دخترِ حساسِ زودرنجِ در اغلب‌ موارد خوش‌خنده‌ی گاهی مودی... ، همین‌طوری دوستم نداشتید که این‌طوری قبولم نمی‌کردید ! منم می‌شدم یکی مثل هزاران نفر کف خیابونی که سال به سال یادشون نمی‌مونه که امامی هم دارن... ولی شما من رو پذیرفتید . پذیرفتید که من به یاد شما میوفتم .. شما بین این همه آدم ، ظرفِ منم بشکستید دیگه نه ؟؟ همین‌ها تو ذهنم.. ثانیه‌های آخر به‌هوش بودنم وجود نازنین شما باعث ته لبخندِ روی لبام بود .. بعد از بی‌هوشی هم ثانیه اول به هوش اومدن قبل از خودم و سلامتم اول شما به خاطرم اومدید ، اول به شما سلام دادم.. حواسم پیش شما بود.. دوستتون دارم به خدا . درد و درمان و شفا و.. هرچند خسته شدم و بریدم ، اما بازم می‌گم پسندم آن‌چه را جانان پسندد .

شما دعا کنید برای من مولا.. صاحبی .. سیدی... اغثنی ! 

  • [ زینبم ]

بلاخره بعد از یک ماه یا بیشتر ، جمعه شب اومدیم خونه خودمون و من چقدر دلم برای خونه قشنگ و نقلیم تنگ شده بود ! 

خونه رو جناب همسر مرتب کرده بود و کاملا تمیز بود به جز این که باید خوب گردگیری می‌شد که من شنبه کارای گردگیری آشپزخونه رو انجام دادم . آشپزخونه برای من قلب خونه‌اس .. آشپزخونه که تمیز نباشه کلا بهم‌می‌ریزم !

جمعه شب خوابم نمی‌برد عصبی شده بودم بودم و حتی گریه‌ام گرفت . برای این‌که می‌دونستم این خونه موندنم یه فرصت کوتاهه و دوباره درگیر مهمونی‌ها و مسافرت هفته دیگه می‌شیم و دلم می‌خواست شنبه صبح زود بیدار بشم و از وقتی که دارم خوب استفاده کنم . اما به هرحال دیر به خواب رفتم (بعد از نماز صبح ) ولی خداروشکر ساعت حدودا 7:30 بود که با رفتن همسر ، بیدار شدم ..

با این که زیاد نخوابیده بودم اما سرحال بودم . برای ناهار قورمه‌سبزی گذاشتم . بعد از مدت‌ها بود که تو خونه خودم درست و حسابی آشپزی می‌کردم و حالم حسابی خوب بود.. 

بعد از بار گذاشتن ناهار و مرتب کردن خونه صبحانه خوردم و هم‌زمان سریال ریپلای 1998 رو نگاه کردم . قسمت‌های آخرش بود و همش به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا شروعش کردم ... به این دلیل که خیلی قشنگ بود اما طوووولانی . به خاطر خوب بودنش نمی‌تونستم نصفه و نیمه رهاش کنم و به خاطر طولانی بودنش همش درگیرش می‌شدم . 

اما در کل واقعا خیلی قشنگ بود و دوسش داشتم و حس خوبی باهاش داشتم ..

 

بعد ، از ساعت 11 تا ساعت 12 خوابیدم و وقتی بیدار شدم برنج رو دم کردم . حدودا 13:30 بود که آقای همسر اومد و ناهار خوردیم . 

 

بعد از ناهار بالاخرههههه نشستم پشت میز مطالعه نازنینم و کتاب‌های جدیدی که باید امسال بخونم و از نمایشگاه کتاب سفارش داده بودیم رو چیدم رو به روم و کتاب‌های قدیمی که فروردین شروع کردم رو گذاشتم رو به روم تا ادامه بدم . 

 

 

این بار به جای کتاب شریف کافی ، با فلسفه مشاء شروع کردم و مبحث قبلی رو حاشیه‌نویسی‌هاش رو مرور کردم که ببینم کجا بودم و چه شد.. بعدش هم فصل جدید رو شروع کردم : 

" ابن سینا در این فصل با بیانی دیگر به توصیف ذات کامل واجب الوجود می‌پردازد وی می‌گوید : ....... " 

یکی دو صفحه‌ای می‌خونم و می‌بینم از شدت خواب‌آلودگی اصلا نمی‌تونم ببینم و خط‌های کتاب درهم میشه برام ! 

روی مبل می‌خوابم اتاق نمی‌رم که مزاحم خواب همسر نشم و بیدارش نکنم . 

خوابم نبرده بود که با صدای پاهاش هوشیار شدم و دیگه خوابم نبرد..

 

چای خوردیم و یکم صحبت کردیم .. آخ که چقدررر دلم برای همین نیم ساعت‌های بعد از ظهر و خوش و بش کردن با این بشر تو خونه خودمون تنگ شده بود ! چیه این دوست داشتن واقعا ؟؟ خلاصه که چای و سوهانِ قم به جانم نشست و سرحال شدم . 

 

برگشتم پای درسم و نمط ششم اشارات به لطف نگاه حضرت صادق (علیه السلام و علیه العشق) به پایان رسید و فصل جدید رو گذاشتم برای فردا . 

کتاب شریف کافی رو باز کردم و شام رو روی دوش آقای خونه گذاشتم :) و از ثواب این‌که من دارم درس می‌خونم براش گفتم و پذیرفت . 

بعد از کافی ، کتاب فوق‌العاده " نخل و نارنج " رو باز کردم و وارد دنیای شیخ مرتضی انصاری شدم و یه پست جداگانه در مورد این کتاب عالی فردا می‌ذارم حتما . 

 

قبلا هم گفته بودم ، خونه ما کوچیک و قدیمیه ، طبقه 4 بدون آسانسور اما یه مزیتی که داره اینه که رو ‌به روی خونه ساختمونی نیست و تا خیابون اصلی رو میشه از این بالا دید . درسته که تا از همکفت برسی به طبقه چهارم پدرت در میاد اما وفتی که رسیدی ، دیگه همه چیز از اینجا خوب به نظر می‌رسه. 

رو به روی خونه که فقط از آشپزخونه پنجره داره و در تراس هم تو آشپزخونه‌اس ، یه خرابه بزرگ هست که سال‌هاست خرابه مونده.. برای همین من وقتی بیرون رو نگاه می‌کنم سعی می‌کنم با نگاه به خیابونی که دورتر هست زاویه دیدم رو زیبا کنم و عملا خرابه رو در نظر نگیرم . اما اگر این جلو پارک بود ( چندباری خوابش رو دیدم..) خب خیلی بهتر بود :))

 

 

 اما در نهایت می‌خواستم این رو بگم که میز مطالعه من رو به آشپزخونه‌اس و وقتی می‌شینیم پشت میز می‌تونم نوک خونه‌های اون دور دورا و آسمون رو ببینم و حالم باهاش خوب شه . این عکس حال و هوای من :

 

 

شام پوره سیب‌زمینی خوردیم و به همسر گفتم که چقدر دلم برای دست‌پخت جذابش تنگ شده بود ! فقط نمی‌دونم چرا بعدش موقع خواب شدیدا معده درد گرفتم... فکر کنم یه چیزی تو غذا ریخته بود که من دیگه ازش غذا نخوام :)) 

جدا از شوخی ، فکر کنم چون نون زیاد خوردم معده‌ام درد گرفت ...

 

همین فعلا . چقدر نوشتم ... 

  • [ زینبم ]

این روزا من خونه مامان اینا می‌مونم که به مادر که استراحت مطلق هستن رسیدگی کنم و مواظبشون باشم . و البته خودمم حال جالبی ندارم و نمی‌تونم چهارطبقه پله رو برم بالا خونه خودم !جناب همسر که این یه هفته رو کامل تعطیله ، بلاخره یه تایمی پیدا کرده که بتونه کتاب‌هاشو بخونه . برای همین معمولا صبح که بیدار میشه میره خونه خودمون (که از خونه مامان اینا حدودا ۱۰ دقیقه‌ای فاصله داره) درس و کتابشو می‌خونه و بعد از نماز مغرب و اعشا میاد این‌جا . 

 

امروز بعد از ظهر حالم اصلا خوب نبود ، دکتر خوردن فست‌فود رو ممنوع کرده همسر گرامی شدیدا از تغذیه من محافظت می‌کنه چون از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون اگر کسی جلوی من رو نگیره دوست دارم هر روز فست‌فود بخورم.. (استیکرِ دختری که به پیشونیش می‌زنه) . خلاصه ، حالم بد بود به همسر پیام دادم که حالا که این‌قدر حالم بده می‌تونم یه پیتزا بخورم یا اونم نه ؟! :( که گفت باشه اما اگر می‌تونی الان یه چیزی بخور به جاش من همبرگر می‌گیرم شب سرخ می‌کنم با سیب زمینی بخوریم . منم با آغوش باز پذیرفتم چون دیگه دغدغه‌ی شام رو هم این‌طوری نداشتیم... 

 

این مطلب رو هم درحالی می‌نویسم که خودم روی مبل دراز کشیدم ، مامانم تو اتاق خودشون تو اتاق، زهرا تو اتاق خودش (اونم دچار حوادث ناگواری شده و حالش بده :)) و بابام و همسر هم سر گاز دارن شام رو آماده می‌کنن که عکسشو این پایین گذاشتم که یادم بمونه وقتی حالم بد بود این دوتا عزیز به دادم رسیدن...

 

 

 به قول همسر وضعیت خانم‌های خونه شدیدا دراماتیکه ! 

 

غروب بارون اومد و حالم رو خیلی خوب کرد ، هرچند چندتا رعد و برق زد و من از رعد و برق شدیدااا می‌ترسم ! ولی خب بازم حالم به خاطر بوی بارون خوب شد... 

 

____________________

 

دیروز یه کامنت شامل الفاظ رکیک نوشتم و تو وبلاگ یه نفر قرار دادم :) و الان خیلی پشیمونم ! 

نه برای این‌که به اون آدم توهین کردم نههه اصلا بلکه اون فرد باید این حرف‌هارو با همین غلظت می‌شنید تا بلکه یکم ، فقط یکم فکر کنه (اونم ان‌شاءالله) . 

 پشیمونیم از این جهته که چرا به خاطر همچین فردی من دهن خودم رو کثیف کردم و گناه کردم !! 

ولی هنوز هم باورم نمیشه هنوز چنین افرادی با این طرز فکر و این وضعیت قلم زدن (!) هنوز وجود خارجی دارن ....

مثلا قرار بود حرص نخورم ، نمی‌ذارن که !

  • [ زینبم ]

برای من که پیشرفت اقتصادی شاید برام چندان پیشرفتی محسوب نشه.. کما این‌که همین ۳ هفته پیش از شغلم به خاطر استرسی که داشتم استعفا دادم با این‌که حقوقم تازه زیاد شده بود و الان تهِ حسابم حدودا ۴۵ هزار تومن دارم تا آخر ماه :) 

کما این‌که همسر رو تشویق می‌کنم که از سال بعدی بیخیال شغلش بشه و بشینه فقط به درس و پژوهشش برسه تهش یه نون و آبی می‌خوریم دور هم.. 

( البته این قسمت آخر رو فقط در حد حرف تا حالا گفتم و نمی‌دونم چقدر تاب و توان تحمل شرایط تا این خد سخت رو دارم.. الله اعلم . ولی مگه خدا به دل آدم نمی‌ندازه ؟! وقتی می‌دونی و می‌فهمی یه چیزی درسته ، خب باید انجامش بدی دیگه.. تازه تا انجامش ندیم نمی‌فهمیم می‌تونیم تحملش کنیم یا نه که :))   )

 

و برای من ، که پیشرفت‌ رو تو مسائل علمی ، اعتقادی و اخلاقی می‌بینم ( یا حداقل دوست دارم که تو این زمینه خیلی پیشرفت کنم و اهداف زندگیم رو روی اینا بستم ) ، خیییلی سخته که روزگارم این‌طوری سپری میشه :

کتاب‌های نخونده..  و حتی مطالبی که یادم رفته !!

تندمزاجی‌های ناشی از قرص و دارو..

نماز‌هایی که گه‌گاهی قضا میشه و حتی اگر هم نشه خیلی از سر بازکنانه و تند تند خونده میشه که فقط انجام شده باشه صرفا...

دیگه حتی خیلی وقته که توفیق روضه گوش دادن هم پیدا نکردم .

 

من حالم واقعا خوب نیست ! 

من 

اینجا

شدیدااااا

به دعا احتیاج دارم . . . 

__________________________

 

مادر رو دیروز مرخص کردن ، ته‌چین گوشت براش درست کردم و آب گوشت رو نگه‌داشتم جدا بخورن تا تقویت بشن . ولی خیلی بی‌حال بودن و یکم خوردن... در عوض غذایی که فکر کردم دو وعده میشه خورد ، به لطف پدرم و جناب همسر همون دیشب همش خورده شد :)) 

مادر سر دردهای شدید دارن و دکتر گفته از عوارض بی‌هوشیه . 

بیمارستانی که مادرم عمل کردن ، بیمارستان بقیة الله تهران بود . باید بگم بخش زنان پرسنل و پرستار‌های فوق‌العاده مهربون و با حوصله و شوخ‌طبعی داشت . کلی حس خوب گرفتیم... دکترشون هم دائما در دسترس هستن و باهاشون در تماسیم و پاسخ‌دهی خوبی دارن خداروشکر . و خانم مومنه‌ای بودن الحمدلله .. 

دیگه چی؟ 

 

دیگه این‌که همسر در حال پیاده‌روی هستن ، کجا ؟  روی مغز من .. :(  (اینا اثر همون تندمزاجی حاصل از داروعه) . با این‌که خیلی منطقی و با محبت و شمرده شمرده میگه اما بازم واقعا رو مخمه این که میگه داروهای سنتی رو بیشتر بخورم تا بلکه جواب بده و جراحی نکنیم ... من خسته شدم !! من دارم اذیت میشم... اونو هم درک می‌کنم خب نگران جراحی و عوارض بعدشه . اما من چی ؟ بریدم...

 

  • [ زینبم ]

از بهمن تا الان هیج پستی نذاشتم و باورم نمیشه ! یعنی اینقدر زود گذشته ؟ چه خبرتونه ؟؟ چههه خبرتونههه ؟ روزای عزیزم شما عمر منید لطفا یکم آروم‌تر !!

خب از بهمن و اسفند عملا چیزی یادم نمیاد .. فکر نمی‌کنم اتفاق خاصی افتاده باشه :) اما فروردینِ نازنینم.. 

سال تحویل کنار مادر اینا بودیم و روز اول عید رفتیم خونه آقاجون و از اونطرف هم رفتیم خونه مادر شوهر .. شب ساعت 11 بود فکر کنم رفتیم به سمت راه آهن و قصد ده روزه کردیم برای زیارت آقاجان امام رضا جانم (علیه السلام و دلتنگی .. ) و ده روز عاااالی رو اونجا گذروندیم . 

قائدتا وقتی میگم عالی ، منظورم یه سفر بی نقص نیست . یه سفر طلبگی طور بود با کلی دغدغه مالی خب.. مکانمون از حرم دور بود و سحری و افطاری رو خودمون درست می‌کردیم . آما یکی از داستان های عجیبی که پیش اومد این بود که روز اول که این اتاق رو تلفنی رزرو کردیم ، طرف گفت 1میلیون و 500 برای 5 شب دیگه درسته ؟ ما هم گفتیم بله . گفت میشه 1.500 . ( یه واحد داغون و دور از حرم شبی 300 تومن ) این در حالی بود که ما هتل آپارتمان دم حرم قیمت میکردیم بعدش برای همون روزها 200 و 250 شبی هم قیمت میدادن بهمون . اما ما گفتیم دیگه به این بندگان خدا گفتیم شاید رو پولش حساب کرده باشن . اوضاع خونه در حدی داغون بود که تو حمام مثلثی شکلش جا نبود خم بشیم ! کوچیک نمور و.. یه وضعی بود ! 

حالا بد ماجرا کجاست ؟ بد ماجرا اینجاست که ما از قبل براش 500 ریخته بودیم ، روزی ام که رسیدیم و جا به جا شدیم 1 تومن باقی مونده رو براشون ریختیم . 

روز آخر که داشتیم خارج میشدیم ، آقا اومد دم در و گفت تسویه نکردید ! 

ما هم گفتیم چرا دوست عزیز اول 500 زدیم و بعدش هم 1 تومن رو ریختیم . گفت جان ؟؟ اینجا شبی 1.500 بوده !! شما پول یک شب رو حساب کردید ...

وای چهره همسرم اون لحظه همش جلو چشم منه.. رنگ به چهره‌اش نموند... همسرم گفت نه حتی اون آقایی که واسطه ما بود هم شاهده که شما گفتید 5 شب 1.5 . خلاصه زنگ زدیم به واسطه که از آشناهای هر دو طرف بود اون هم حرف ما رو تایید کرد . حتی بهشون گفتیم که ما قیمت داشتیم و نزدیک حرم 250 تا 400 بود . آخه این جای داغون چرا باید اصلا شبی 1.5 باشه ؟؟ گفت چون عیده قیمت ها همینه . 

خلاصه واسطه کلی با طرف حرف زد و ما هم گفتیم 5 شب ، شبی 1.5 یعنی 7 میلیون و 500 !! ما کل پولی که برای سفر کنار گذاشته بودیم هم اینقدر نبوده . تا یارو راضی شد و گفت الان برید ولی سر ماه برام واریز کنید...

ولی من در بهت حیرت بودم از اینکه افراد چقدرررر راحت مال خودشون رو حرام می‌کنن . 

و چقدر به همسرم افتخار کردم که خیلی صبور و آروم اون لحضات رفتار کرد . جالبه بعدش که اومدیم هتلی که برای 5 روز بعدی از طرف حوزه بهمون رایگان داده بودن ، چک کردیم دیدیم طرف همه چت هاش رو که از قبل با داشت پاک کرده که مبادا بتونیم از طریق چت اثبات کنیم که دروغ گفته !!

در کل ... سپردیم به امام رضا و تصمیم گرفتیم همونطور که امام رضا خطاهای ما رو میبینن اما باز هم می‌بخشن و زود از ما راضی میشن . ما هم اونا رو ببخشیم و زود راضی بشیم ازشون ...

در مورد پول هم بهشون گفتیم چه بخواید چه نخواید ما به صورت قسطی و ماهانه 500 تومن باهاتون تسویه میکنیم . ولی خب خیلی جالب بود دیگه ... تجربه شد برامون . 

 

می دونید چی زور داره ؟ ماهی 500 تومن دادن به کسی که نامردی کرده در حالی که دکتر از درمان من قطع امید کرده و میگه چاره کارم از دارو گذشته و باید جراحی کنم و جراحی حدودا 90 لعنتی میلیون تومن هزینه اش میشه ...

ماهی 500 هیچی نیست واقعا از نظر ارزشی اما همون 500 تومن میتونه مقداری از قسط یه وام 90 میلیونی باشه که الان شرایط گرفتنش رو نداریم با این وضعیت ..

 

دکتر گفته حرص و جوش نخورم پس .. بیخیال همه اینا . خدا روزی رسونه و بهترین هارو واقعااا رقم میزنه برامون همونطور که تا الان هم واقعا همینطور بوده ..

الحمدلله علی کل حال ...

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

این مداحیه رو خیلی دوست دارم . حال دلم رو اساسی خوب می کنه : 

 

مذبوح محرم ... 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

یکی از برنامه های امسالم اینه که اینجا رو زود به زود آپدیت کنم . نوشتن حالم رو خوب می کنه و من به این حال خوب واقعا نیاز دارم .امیدوارم که بتونم ...

پس نوشتن تو این وبلاگ علی الحساب یکی از اولویت های منه ! با تشکر .. 

 

 

  • [ زینبم ]

موقعیت الان : کارای شرکت رو انجام دادم اما این‌قدر اینترنت مزخرفه که سایتمون به زور به‌روزرسانی میشه پس تو صفحه‌ی دیگه هنوز بازه و منتظرم ببینم اگر مطالبم ذخیره شد سایتش رو ببندم . 

 

+ یار هم دو ساعت پیش رفت تا به مراسم عید مقدس 9 ربیعش برسه و من رو با کارهای شرکتی که توش کار می‌کنم تنها گذاشت . کاش منم شریک باشم باهاش تو ثواب...

 

+ پنجره بازه و باد خنک از پنجره آشپزخونه مسیر خونه 67 متری مارو طی می‌کنه و در انتها از پنجره تک اتاق خوابمون خارج میشه و من تو این فکرم که کاش پاییز روی دور کند پیش بره و بیشتر باشه .. 

 

 

 

|___________________________________________________|

 

آنچه تو این چند ماه گذشت هم این بود که بعد از حدودا 8 ماه دارو خوردن بلاخره دکتر طب سنتی گفت که شرایطم بهتره . پس ما تصمیم گرفتیم که چون نزدیک محرم بود ،بریم کربلا و این‌طوری بود که بعد از 2 سال دوباره روزیمون شد و این‌بار برای اولین بار عاشورا تاسوعا کربلا بودیم . و وای از حالی که داشتم ... غیر قابل وصف ! 

 

اربعین هم با پدرم اینا رفتیم که بابتش الحمدلله . 

 

و حالا که پیرهن مشکی از تنمون درآوردیم بعد از 69 روز.. دلتنگ روضه و سینه‌زنی‌های محرم شدم ! و 

حسین جان ! 

راستش از گریه برای غم شما سیر نمی‌شم !

 

|ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ|

 

دارم سعی می‌کنم صبورتر از قبل باشم خصوصا با زهرا ! رابطه ما همیشه بیشتر رفاقتی بوده تا خواهرانه . اما چالش‌های خیلی بزرگی هم باهم داریم ... تصمیم گرفتم به خاطر رضایت دل حضرت حجت ، من اونی باشم که همیشه کوتاه میاد . چون از جنگیدن نتیجه‌ای جز آسیب دیدن اون و خودم ندیدم ... توکل به خدا .  

 

  • [ زینبم ]

 

 

 

از دوره دبیرستانم تا الان که حدودا بیست و شیش ، هفت ، سال دارم ، آدم هایی که از نزدیک من رو شناختن گفتن انگار هزارتا چهره دارم و هزار لایه .. 

یکی از این چندتا لایه ، میل عجیب و عمیقی به نوشتن داره برای همین هم هرچیزی که رنگ و بویی از نوشتن داشته باشه رو شدیدا دوست دارم . از نوشت افزار و انواع دفتر و روان نویس و.. گرفته تا انواع اپ های مجازی . مثلا من حدود هشت سال دو تا پیج اینستاگرام داشتم و هی نوشتم و نوشتم .. 

تو دردام دوست دارم بنویسم و تو شادی هم دوست دارم بنویسم . وقتی خسته ام دوست دارم بنویسم و وقتی انرژی دارم هم.. 

 

این علاقه رو به جز نوشتن فقط تو رانندگی دارم و بس.

 

از سال 92 بود که وبلاگ خونی و وبلاگ نویسی رو شروع کردم و متوالی می‌نوشتم . 

اینجا رو بعد از حدودا یک سال ، دوباره شروعش کردم .

 

پس فعلا : " بسم الله النور.. " 

 

  • [ زینبم ]