خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

۱۱ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

عجب زیارتی بود 

کلا سه شب وقت داشتیم برای زیارت ، شب اول این‌قدررررر گرمازده و خسته و داغون بودم که خوابیدم و آخر شب رفتیم حرم . وضعیت جسمی داغونی که داشتم باعث شد یه زیارت خیلی خسته طورانه داشته باشم.. 

فرداش ، یعنی روز دوم ، یک بار رفتم حرم که مادر همراهم بودن و من ا اون دسته آدم‌هام که شدیدا نیاز دارم تنها باشم و تنها زیارت برم تا بتونم خلوت کنم . اما مادر گفتن صبر کن منم آماده شم بیام حرم ، که قطعا روم نشد بگم نه خب ! و اون زیارت هم خیلی برای من دل‌چسب نبود... 

 

روز بعد (روز سوم) کل روز رو خوابیدم و تو هتل بودم تا ساعت ۱۱ شب که می‌خواستیم بریم حرم ، زهرا حالش بد شد... رفتیم دارالشفاء حرم و دقیقاااا ۳ ساعتتتت طول کشید تا فقط و فقط ویزیت بشه و سرم بزنه ! ساعت ۲ شب با زهرای مریض احوال رفتیم حرم ( همچنان نشد تنهایی برم ) ، و تمام مدت حواسم به زهرا بود و حتی نشد یه زیارت‌نامه بخونم :( بعدشم اومدیم هتل و ساعت ۵ صبح خوابیدم و هر لعنتی نیم ساعت بیدار شدم و خیییلی بد خوابیدم تا ۹ که بیدار شدیم اتاق رو تحویل بدیم...

 

الان هم تو لابی نشستیم تا اتاق رو تحویل بگیرن ، بعدش میریم حرم و پدر و آقای یار میرن راه‌آهن ببینن می‌تونن بلیط قطار گیر بیارن برای مامان و زهرا یا نه ؟ حالا این‌طرف زهرا شدیدا بدن درد و تب داره  ، مامان رو به راه نیست و محل جراحیش درد می‌کنه ، من دارم از حال بد جسمیم عملا دیوانه میشم بس که اذیت دارم می‌شم.. حالا معلوم نیست اصلا بلیط پیدا کنن یا نه ؟ هیچی نتونستم تو ۲۴ ساعت گذشته بخوابم و حالا حالا جایی برای خوابم وجود نداره... وای همه چیز خیلی درهم برهمه :_(

 

چی بگم ؟؟ 

هرچه او خواست... امام رضا علیه‌السلام خودشون بهتر می‌دونن چی برای ما بهتره و چی درست‌تره . شاید یه تمرینی بوده برای ما که این‌قدر دنبال حالِ خوشِ از نظر خودمون نباشیم و رضایت داشته باشیم ؟ الله اعلم.. 

توکل به خدا

  • [ زینبم ]

سلام 

مشهدم 

 

حالم طبق معمولِ این یکی دو ماه اخیر خوب نیست ، اذیت دارم می‌شم . ان شاءالله این زیارت‌های نصفه و نیمه از منِ نصفه و نیمه قبول باشه ! 

چقدررر ماشاءالله شلوغه مشهد !

راستی گفتم مادر تو ماشین به خاطر اون عمل جراحی که داشتن خیلی اذیت می‌شن و دنبال بلیط قطاریم براشون اما پیدا نمی‌کنیم . قبل از راه افتادن به سمت مشهد بابا رفتن راه‌آهن و اونجا خداروشکر دو تا بلیط کنسلی برای مامانم و زهرا گرفتن . 

فقط ۲ تا بلیط قطار ۵ ستاره بیزینس کلاس بود که با اینکه چارتری و.. بود نفری ۸۰۰ لعنتیییی تومن بود !! 

مامانم تا همون راه‌آهن رو هم که با ماشین بودیم تا برسیم حالشون خیلی بد شد :( و من داشتم فکر می‌کردم که باز خداروشکر پدر تونستن لحظه‌های آخر پول بلیط رو جور کنن وگرنه باید چیکار می‌کردیم؟! خدا هیچ مردی رو واقعا شرمنده زن و بچه‌هاش نکنه... 

و کاش ما خانم‌ها و ما بچه‌ها تو این وضعیت ناجور اقتصادی خیلی هوای غرور و عزت نفس مرد خونه رو داشته باشیم . زندگی به حد کافی سخت هست ، باید دل هم‌دیگه رو شاد نگه‌داریم و این یعنی جهاد واقعا.. 

خلاصه ، خدا خودش کمک کنه خوشگل زندگی کنیم حتی اگر جیبمون خالی بود.. 

خدا روزی رسونه . 

الحمدلله 

 

زهرا مریض شده ، یعنی معلوم نیست چی شده دقیقا :( دیشب تا صبح حرم موند و شاید فقط ضعف و خستگیه ؟ حالت تهوع و تب و بدن درد .. ولی خبری از گلو درد و آبریزش بینی اینا نیست ‌. چیزی ام نخورده که بگیم مسموم شده ! اونم نمی‌تونه مثل من درست و حسابی بره زیارت و گریه می‌کنه که مشهده ولی نمی‌تونه بره حرم.. 

 

فردا هم این‌جاییم و پس فردا بر می‌گردیم 

 

آقای یار به محض این‌که برگردیم باید بره سر جلسه امتحان و امروز از صبح یه سره درس خوند تا بعد از شام که رفت حرم.. من موندم که بخوابم . 

 

امروز دوتا دختر بودن که با وضعیت خیلی بدی بدون روسری تو یکی از خیابون‌های منتهی به حرم (!) داشتن راه می‌رفتن ، حالا ما با وضع داغونی ، زهرا رو از زیر سِرُم آورده بودیم و منم آخرای جونم بود و زانوهام داشت می‌لرزید ! این دوتا رو که دیدیم با زهرا گفتیم دیگه واقعا داره به حضرت رضا علیه‌السلام بی‌حرمتی می‌شه.. گفتم بریم بگیم بهشون شاید نمی‌دونن شالشون افتاده اصلا ؟ :) و رفتیم جلو ، گفتم عزیزم روسری‌تون افتاده . گفت می‌دونم ! گفتم به احترام امام رضا سرتون کنید ، حیفه این‌جا شهر امام رضاست.. ( اینو گفتم و برگشتم و بقیه‌اش رو سپردم به امام رضا علیه‌السلام و نفر بعدی که تو دلش محبتی به امام رضا علیه‌السلام داره و دل‌سوز این دو تا دخترِ عزیز باشه و سکوت نکنه... )

دستام می‌لرزید از شدت غم و اضطزاب.. رنگ زهرا زرد بود و هر لحظه ممکن بود از حال بره.. مامانم دورتر از ما با نگرانی منتظر بود که برگردیم پیشش و سوار ماشین بشیم . تهِ خیابون هم ... امام رضایی که نگاهشون به ما چهارتا بود ..

 

حرم ولی... حرم قشنگ آقام.. 

حرم آقاجانم رضا محل نفسسسسس کشیدن منه ! 

  • [ زینبم ]

نوازش خنکی بادی که به گونه‌هام می‌رسه برای من از هوای دنیا کافیه ، تو دنیایی که زن‌های هزار رنگ ، دنبال لذت بردن از بادِ لای موها و نسیمِ روی دست‌هاشون هستن... من به نوازشی از باد ، که روی گونه‌هام کشیده میشه کفایت می‌کنم !

 

نه به شوق نوازش بادهای بهشتیِ وعده داده شده‌ات..نه ! و نه حتی به دل‌خوشی دلایل منطقیِ قانع‌کننده‌ و دقیقِ انسانی‌ات... 

 

راستش رو بخواهی من این‌قدر که به فکر روح و عقلم هستم ، به تنم فکر نمی‌کنم که... من می‌خواهم تا زنده هستم با بند بند وجودم مزه محبت شما رو بچشم ! می‌خواهم منطبق بشم با نوری که درون قلبم از شما دارم ...

با همین حجاب ظاهری... که خودتون فرمودید اولین قدم رعایت حریم الهی‌ست ! مگه نه این‌که تنِ من بخشی از حرم امن الهی هست که چند صباحی به من قرض داده شده تا برای پرورش روحم مورد استفاده‌ام قرار بگیره ؟! 

 

من می‌خوام با هر یک‌باری که چادرم رو روی سرم محکم می‌کنم لب‌هام به لبخند شما غرق خنده بشه ! 

من می‌خوام هربار که آستین رو پایین‌تر از مُچ دستم می‌کشم ، به روحم بال پروازِ رضایتِ شما داده بشه... 

من می‌خوام هر وقت از ضخامت چادر سیاهم گرمم شد ، قلبم ذوبِ در محبت شما بشه !

 

من فقط می‌خوام وقتی گوشه لب‌های شما نُقلی می‌خنده ، منم دلیلش باشم ... 

 

 

 

  • [ زینبم ]

چهارشنبه اومدیم خونه مادر شوهرم بعد از دو هفته 

و کل آخر هفته رو موندیم و هنوزم که الان شنبه‌اس خونه مادر یاریم... 

پریشب حالم بد شد دوباره کارم به بیمارستان هم کشید . خیلی اذیت شدم ولی حداقل یه سود داشت اون هم این‌که پدر و مادر گرامی همسر فهمیدن من جدی جدی حالم رو به راه نیست و لااقل ازم توقعات زیادی نداشته باشن . 

واقعا برام سواله که همه هفته ای یک شب میرن خونه مادر شوهرشون ؟ 🤔 درسته که اونا تهرانن و ما کرجیم ، ولی مگه چقدر راهه حالا ؟ حس می‌کنم ما خیلی زیاد میایم... ولی خب چه میشه کرد وقتی یار دلش این‌طوری خوشه ؟! درسته من اینجا حتی یک کلمه‌ام نتونستم کتابامو بخونم ... ولی خب همچنان چه میشه کرد وقتی یار این‌طوری خوش‌حال‌تره؟ من این‌جا از خود گذشتگی نمی‌کنم ، جبران محبت‌هاییه که تا الان اون نسبت به من داشته ... کل ماه گذشته رو به خاطر حال بد من خونه مامانم بودیم و شاید توقع زیادی نباشه اگر حالا ۴ روز اینجا باشیم.. اما من هنوز حالم بده و حوصله اینجا رو ندارم مسئله اینه... :( 

خدا توان داده البته ، بابتش شکر ..

 

خداروشکر که امام رضا طلبیدن و الحمدلله داریم میریم مشهد . مامان و بابام و زهرا امروز میان اینجا دنبال ما که با ماشین بابا ان شاءالله بریم.. 

مشکل اینجاست که مامان هنوز به خاطر عمل جراحی حالشون خیلی خوب نیست و ممکنه تو ماشین اذیت بشن . پدر گفتن براشون بلیط قطار بگیریم که نیست ... 

یار گفت میمونه با اتوبوس میاد که ما جامون یکم بیشتر باز باشه حداقل . گفتیم اینم میشه ولی بابا گفتن که بلیط اتوبوسش رو خودشون حساب می‌کنن... 

دیگه؟

دیگه این‌که داروهارو استفاده می‌کنم و به خاطر داروها یه سره حالم آشفته‌اس کل روز رو تو مسیر سرویس بهداشتی‌ام ! و همش حالت تهوع دارم و کمر درد و... الحمدلله علی کل حال ولی خب حالم بده . 

 

امام رضا جانم !

خیلی ممنونتونم که من رو طلبیدید و اجازه دادید که با تمام بی چشم و رو بودنم ، با تمام گناه‌کار بودنم و وضعیت شدیدا خرابم بیام پابوس شما... 

من خیلی خراب و داغونم واقعا 

ولی یه چیزی رو راست و حسینی بگم؟

من خیییییلی شمارو دوست دارم ،خیلی ... 

همین

  • [ زینبم ]

بلاخره بعد از یک ماه یا بیشتر ، جمعه شب اومدیم خونه خودمون و من چقدر دلم برای خونه قشنگ و نقلیم تنگ شده بود ! 

خونه رو جناب همسر مرتب کرده بود و کاملا تمیز بود به جز این که باید خوب گردگیری می‌شد که من شنبه کارای گردگیری آشپزخونه رو انجام دادم . آشپزخونه برای من قلب خونه‌اس .. آشپزخونه که تمیز نباشه کلا بهم‌می‌ریزم !

جمعه شب خوابم نمی‌برد عصبی شده بودم بودم و حتی گریه‌ام گرفت . برای این‌که می‌دونستم این خونه موندنم یه فرصت کوتاهه و دوباره درگیر مهمونی‌ها و مسافرت هفته دیگه می‌شیم و دلم می‌خواست شنبه صبح زود بیدار بشم و از وقتی که دارم خوب استفاده کنم . اما به هرحال دیر به خواب رفتم (بعد از نماز صبح ) ولی خداروشکر ساعت حدودا 7:30 بود که با رفتن همسر ، بیدار شدم ..

با این که زیاد نخوابیده بودم اما سرحال بودم . برای ناهار قورمه‌سبزی گذاشتم . بعد از مدت‌ها بود که تو خونه خودم درست و حسابی آشپزی می‌کردم و حالم حسابی خوب بود.. 

بعد از بار گذاشتن ناهار و مرتب کردن خونه صبحانه خوردم و هم‌زمان سریال ریپلای 1998 رو نگاه کردم . قسمت‌های آخرش بود و همش به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا شروعش کردم ... به این دلیل که خیلی قشنگ بود اما طوووولانی . به خاطر خوب بودنش نمی‌تونستم نصفه و نیمه رهاش کنم و به خاطر طولانی بودنش همش درگیرش می‌شدم . 

اما در کل واقعا خیلی قشنگ بود و دوسش داشتم و حس خوبی باهاش داشتم ..

 

بعد ، از ساعت 11 تا ساعت 12 خوابیدم و وقتی بیدار شدم برنج رو دم کردم . حدودا 13:30 بود که آقای همسر اومد و ناهار خوردیم . 

 

بعد از ناهار بالاخرههههه نشستم پشت میز مطالعه نازنینم و کتاب‌های جدیدی که باید امسال بخونم و از نمایشگاه کتاب سفارش داده بودیم رو چیدم رو به روم و کتاب‌های قدیمی که فروردین شروع کردم رو گذاشتم رو به روم تا ادامه بدم . 

 

 

این بار به جای کتاب شریف کافی ، با فلسفه مشاء شروع کردم و مبحث قبلی رو حاشیه‌نویسی‌هاش رو مرور کردم که ببینم کجا بودم و چه شد.. بعدش هم فصل جدید رو شروع کردم : 

" ابن سینا در این فصل با بیانی دیگر به توصیف ذات کامل واجب الوجود می‌پردازد وی می‌گوید : ....... " 

یکی دو صفحه‌ای می‌خونم و می‌بینم از شدت خواب‌آلودگی اصلا نمی‌تونم ببینم و خط‌های کتاب درهم میشه برام ! 

روی مبل می‌خوابم اتاق نمی‌رم که مزاحم خواب همسر نشم و بیدارش نکنم . 

خوابم نبرده بود که با صدای پاهاش هوشیار شدم و دیگه خوابم نبرد..

 

چای خوردیم و یکم صحبت کردیم .. آخ که چقدررر دلم برای همین نیم ساعت‌های بعد از ظهر و خوش و بش کردن با این بشر تو خونه خودمون تنگ شده بود ! چیه این دوست داشتن واقعا ؟؟ خلاصه که چای و سوهانِ قم به جانم نشست و سرحال شدم . 

 

برگشتم پای درسم و نمط ششم اشارات به لطف نگاه حضرت صادق (علیه السلام و علیه العشق) به پایان رسید و فصل جدید رو گذاشتم برای فردا . 

کتاب شریف کافی رو باز کردم و شام رو روی دوش آقای خونه گذاشتم :) و از ثواب این‌که من دارم درس می‌خونم براش گفتم و پذیرفت . 

بعد از کافی ، کتاب فوق‌العاده " نخل و نارنج " رو باز کردم و وارد دنیای شیخ مرتضی انصاری شدم و یه پست جداگانه در مورد این کتاب عالی فردا می‌ذارم حتما . 

 

قبلا هم گفته بودم ، خونه ما کوچیک و قدیمیه ، طبقه 4 بدون آسانسور اما یه مزیتی که داره اینه که رو ‌به روی خونه ساختمونی نیست و تا خیابون اصلی رو میشه از این بالا دید . درسته که تا از همکفت برسی به طبقه چهارم پدرت در میاد اما وفتی که رسیدی ، دیگه همه چیز از اینجا خوب به نظر می‌رسه. 

رو به روی خونه که فقط از آشپزخونه پنجره داره و در تراس هم تو آشپزخونه‌اس ، یه خرابه بزرگ هست که سال‌هاست خرابه مونده.. برای همین من وقتی بیرون رو نگاه می‌کنم سعی می‌کنم با نگاه به خیابونی که دورتر هست زاویه دیدم رو زیبا کنم و عملا خرابه رو در نظر نگیرم . اما اگر این جلو پارک بود ( چندباری خوابش رو دیدم..) خب خیلی بهتر بود :))

 

 

 اما در نهایت می‌خواستم این رو بگم که میز مطالعه من رو به آشپزخونه‌اس و وقتی می‌شینیم پشت میز می‌تونم نوک خونه‌های اون دور دورا و آسمون رو ببینم و حالم باهاش خوب شه . این عکس حال و هوای من :

 

 

شام پوره سیب‌زمینی خوردیم و به همسر گفتم که چقدر دلم برای دست‌پخت جذابش تنگ شده بود ! فقط نمی‌دونم چرا بعدش موقع خواب شدیدا معده درد گرفتم... فکر کنم یه چیزی تو غذا ریخته بود که من دیگه ازش غذا نخوام :)) 

جدا از شوخی ، فکر کنم چون نون زیاد خوردم معده‌ام درد گرفت ...

 

همین فعلا . چقدر نوشتم ... 

  • [ زینبم ]

کتاب شریف کافی رو گذاشتم روی میز تا ادامه روایتِ روزهای قبلی رو از سر بگیرم ، خوندم " عن ابی عبدالله علیه‌السلام قال " ... بعد از چند خط ، نفهمیدم چی شد که یهو دور و برم همه جا قرمز شد .. گرد و غبار بود . به زور چشم‌هامُ ریز کردم تا درست ببینم . رو به روم با چشمی که تار می‌دید روی دیواری از سنگ‌های مرمر کتیبه‌ای رو خوندم که با خط عربی نوشته شده بود " المذبح المقدس " ! 

بین سر و صدای شلوغی‌ که تو سرم باعث سرگیجه شده بود ، صدای خیلی کمی هم بود که دائم تکرار می‌شد . سرم رو ناخودآگاه کج کردم تا فقط اون صدارو بهتر بشنوم . مثل ضبط‌صوت‌های قدیمی ، صدا یکم خِش‌خِش داشت . صوت محزونی بود که تلاوت می‌کرد : " وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ* بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَت؟ ... "

خیسی گونه‌هام ، من رو به خودم آورد ..

صدای محزون هنوز تو گوشم تکرار می‌شد و رو ‌به روم کتاب شریف کافی باز بود . 

با دقت بیشتری کلمات رو مرور کردم تا‌ این‌بار قبل از این‌که از حال خودم خارج بشم کلام امام رو خوب بخونم

عن ابی عبدالله علیه‌السلام قال :...

یعنی

از امام صادق علیه السلام روایت است که فرمودند :

پیامبر پیوسته فضایل و کمالات اهل بیتش را به وسیله بیان و با کمک آیات قرآن برای مردم روشن می‌ساخت ... (همان‌جا که خداوند تعالی فرمود:)

بگو: «من هیچ پاداشی از شما بر رسالتم درخواست نمی‌کنم جز دوست‌داشتن نزدیکانم ، اهل بیتم »، (شوری/۲۱) سپس فرمود: وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ* بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَت؛ می‌گوید: از شما می‌پرسم از مودّتی که فضیلت آن بر شما نازل شده؛ مودّت خویشان! به کدامین گناه ایشان را کشتید؟؟ 

 

 

پ.ن: که انگار صوت پیغمبر صلی الله علیه و آله رو شنیدم که فرمودند : در عوض هزاران لطف و محبتی که نسبت به شما قوم ناسپاس ارزانی داشتم ، اجری به جز محبت به اهل‌بیتم ، به حسین علیه السلام از شما نخواستم ...

بی‌ربط نیست یادآوری این‌که سیده زینب سلام‌الله‌علیها ، بالای قتلگاه وامحمداه سر داد....

 

 

 

ادامه مطلب صفحه ترجمه این صفحه رو هم می‌ذارم اگر دوست داشتید بخونید . 

این عکس رو صرفا سعی کردم به نزدیک‌ترین حال و هوای اون لحظه خودم ادیت کنم که بمونه برام . 

 

  • [ زینبم ]

این روزا من خونه مامان اینا می‌مونم که به مادر که استراحت مطلق هستن رسیدگی کنم و مواظبشون باشم . و البته خودمم حال جالبی ندارم و نمی‌تونم چهارطبقه پله رو برم بالا خونه خودم !جناب همسر که این یه هفته رو کامل تعطیله ، بلاخره یه تایمی پیدا کرده که بتونه کتاب‌هاشو بخونه . برای همین معمولا صبح که بیدار میشه میره خونه خودمون (که از خونه مامان اینا حدودا ۱۰ دقیقه‌ای فاصله داره) درس و کتابشو می‌خونه و بعد از نماز مغرب و اعشا میاد این‌جا . 

 

امروز بعد از ظهر حالم اصلا خوب نبود ، دکتر خوردن فست‌فود رو ممنوع کرده همسر گرامی شدیدا از تغذیه من محافظت می‌کنه چون از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون اگر کسی جلوی من رو نگیره دوست دارم هر روز فست‌فود بخورم.. (استیکرِ دختری که به پیشونیش می‌زنه) . خلاصه ، حالم بد بود به همسر پیام دادم که حالا که این‌قدر حالم بده می‌تونم یه پیتزا بخورم یا اونم نه ؟! :( که گفت باشه اما اگر می‌تونی الان یه چیزی بخور به جاش من همبرگر می‌گیرم شب سرخ می‌کنم با سیب زمینی بخوریم . منم با آغوش باز پذیرفتم چون دیگه دغدغه‌ی شام رو هم این‌طوری نداشتیم... 

 

این مطلب رو هم درحالی می‌نویسم که خودم روی مبل دراز کشیدم ، مامانم تو اتاق خودشون تو اتاق، زهرا تو اتاق خودش (اونم دچار حوادث ناگواری شده و حالش بده :)) و بابام و همسر هم سر گاز دارن شام رو آماده می‌کنن که عکسشو این پایین گذاشتم که یادم بمونه وقتی حالم بد بود این دوتا عزیز به دادم رسیدن...

 

 

 به قول همسر وضعیت خانم‌های خونه شدیدا دراماتیکه ! 

 

غروب بارون اومد و حالم رو خیلی خوب کرد ، هرچند چندتا رعد و برق زد و من از رعد و برق شدیدااا می‌ترسم ! ولی خب بازم حالم به خاطر بوی بارون خوب شد... 

 

____________________

 

دیروز یه کامنت شامل الفاظ رکیک نوشتم و تو وبلاگ یه نفر قرار دادم :) و الان خیلی پشیمونم ! 

نه برای این‌که به اون آدم توهین کردم نههه اصلا بلکه اون فرد باید این حرف‌هارو با همین غلظت می‌شنید تا بلکه یکم ، فقط یکم فکر کنه (اونم ان‌شاءالله) . 

 پشیمونیم از این جهته که چرا به خاطر همچین فردی من دهن خودم رو کثیف کردم و گناه کردم !! 

ولی هنوز هم باورم نمیشه هنوز چنین افرادی با این طرز فکر و این وضعیت قلم زدن (!) هنوز وجود خارجی دارن ....

مثلا قرار بود حرص نخورم ، نمی‌ذارن که !

  • [ زینبم ]

برای من که پیشرفت اقتصادی شاید برام چندان پیشرفتی محسوب نشه.. کما این‌که همین ۳ هفته پیش از شغلم به خاطر استرسی که داشتم استعفا دادم با این‌که حقوقم تازه زیاد شده بود و الان تهِ حسابم حدودا ۴۵ هزار تومن دارم تا آخر ماه :) 

کما این‌که همسر رو تشویق می‌کنم که از سال بعدی بیخیال شغلش بشه و بشینه فقط به درس و پژوهشش برسه تهش یه نون و آبی می‌خوریم دور هم.. 

( البته این قسمت آخر رو فقط در حد حرف تا حالا گفتم و نمی‌دونم چقدر تاب و توان تحمل شرایط تا این خد سخت رو دارم.. الله اعلم . ولی مگه خدا به دل آدم نمی‌ندازه ؟! وقتی می‌دونی و می‌فهمی یه چیزی درسته ، خب باید انجامش بدی دیگه.. تازه تا انجامش ندیم نمی‌فهمیم می‌تونیم تحملش کنیم یا نه که :))   )

 

و برای من ، که پیشرفت‌ رو تو مسائل علمی ، اعتقادی و اخلاقی می‌بینم ( یا حداقل دوست دارم که تو این زمینه خیلی پیشرفت کنم و اهداف زندگیم رو روی اینا بستم ) ، خیییلی سخته که روزگارم این‌طوری سپری میشه :

کتاب‌های نخونده..  و حتی مطالبی که یادم رفته !!

تندمزاجی‌های ناشی از قرص و دارو..

نماز‌هایی که گه‌گاهی قضا میشه و حتی اگر هم نشه خیلی از سر بازکنانه و تند تند خونده میشه که فقط انجام شده باشه صرفا...

دیگه حتی خیلی وقته که توفیق روضه گوش دادن هم پیدا نکردم .

 

من حالم واقعا خوب نیست ! 

من 

اینجا

شدیدااااا

به دعا احتیاج دارم . . . 

__________________________

 

مادر رو دیروز مرخص کردن ، ته‌چین گوشت براش درست کردم و آب گوشت رو نگه‌داشتم جدا بخورن تا تقویت بشن . ولی خیلی بی‌حال بودن و یکم خوردن... در عوض غذایی که فکر کردم دو وعده میشه خورد ، به لطف پدرم و جناب همسر همون دیشب همش خورده شد :)) 

مادر سر دردهای شدید دارن و دکتر گفته از عوارض بی‌هوشیه . 

بیمارستانی که مادرم عمل کردن ، بیمارستان بقیة الله تهران بود . باید بگم بخش زنان پرسنل و پرستار‌های فوق‌العاده مهربون و با حوصله و شوخ‌طبعی داشت . کلی حس خوب گرفتیم... دکترشون هم دائما در دسترس هستن و باهاشون در تماسیم و پاسخ‌دهی خوبی دارن خداروشکر . و خانم مومنه‌ای بودن الحمدلله .. 

دیگه چی؟ 

 

دیگه این‌که همسر در حال پیاده‌روی هستن ، کجا ؟  روی مغز من .. :(  (اینا اثر همون تندمزاجی حاصل از داروعه) . با این‌که خیلی منطقی و با محبت و شمرده شمرده میگه اما بازم واقعا رو مخمه این که میگه داروهای سنتی رو بیشتر بخورم تا بلکه جواب بده و جراحی نکنیم ... من خسته شدم !! من دارم اذیت میشم... اونو هم درک می‌کنم خب نگران جراحی و عوارض بعدشه . اما من چی ؟ بریدم...

 

  • [ زینبم ]

روی تخت بیمارستان دراز کشیدم ، امشب من موندم به عنوان همراه مادر و دیشب زهرا .

امروز صبح مادر رو عمل کردن و الان رو تخت کناری من دراز کشیدن و هنوز بین هوشیاری و بی‌هوشی هستن . 

اشنباه نکنید اتاق وی‌آی‌پی نیست و ما هم پول اتاق وی‌آی‌پی نداریم ! 

تخت کناری مادر رو ظهر مرخص کردن و هنوز کسی جایگزین نشده ... پس من فعلا روش دراز کشیدم . 

یه قرص دارم که بلافاصله بعدش باید تا ۲ ساعت دراز بکشم . به مادر سپردم اگر دردی داشت یا حالش بد بود حتما صدام کنه..

با بی‌حالی تمام گفتن باشه ! ... 

حال خودم؟ خوب نیستم . اما موندم اینجا چون با خودم گفتم اولا مگه چقدر پیش میاد که مادر بیمارستان بستری باشن ؟ و من نمی‌خواستم ثواب کنارشون بودن رو از دست بدم.. 

و دوما مگه همین مادر نیست که با همه زانو دردا و سر دردهاش همیشه اولین نفر برام همه کار کرده ! 

پس اصلا حال بد من و دردای من مهم نیست... این مهمه : چشم‌هاشون رو که باز می‌کنن من رو ببینن و ته دلشون از دیدن من راضی و خوشحال باشن . همین ... 

 

آقای یار رفت خونه مادرش اینا و پدر و زهرا رفتن خونشون . 

منم یکم کافی خوندم و دیدم داره خوابم می‌گیره ، یکم راه رفتم ... بعدشم ماجرای قرص و.. حالا باید دو ساعت دراز بکشم . امیدوارم خوابم نبره چون نگران مادرم . 

  • [ زینبم ]

روزگار بر وفق مرادم نیست... خودم که حالم اصلا خوب نیست . مادر هم امروز باید برن سونوگرافی و فرداشب بستری میشن و چهارشنبه هم عمل می‌شن . 

استرس دارم ، دکتر‌گفته بود اگر خواستی در مورد چیزی استرس داشته باشی ، خب به جاش یه قاشق سم بخور ! ( یعنی استرس در همین حد سمه برام ) ، و من بهش گفتم خیلی راحت می‌شد اگر حرص نخوردن ، اضطراب و استرس نداشتن دست خودمون بود !! و قابل کتترل بود ..

گفت حواس خودت رو پرت کن در نتیجه : کتاب نخل و نارنج به نیمه رسیده و داستان و قلم برام گیرایی داره . از اون کتابایی بود که شوق دوباره سراغش رفتن رو هر بار که کتاب رو می‌بندم و کنار می‌ذارم ، همراه خودم دارم تا دفعه بعدی که برم سراغش... 

بعدش که این کتاب رو تموم کنم ، کتاب سه حکیم مسلمان رو می‌خوام بخونم که البته رمان نیست و صرفا زندگی‌نامه جناب ابن‌سینا ، جناب ملاصدرا و یکی دیگه از بزرگان که یادم نیست 😅 در قالب یک کتاب جمع‌آوری شده . 

اول فروردین که مشهد بودیم کتاب فلسفه مشاء رو شروع کردم و از اون‌جایی که بدشانسی از همه طرف روانه زندگیم شد ، خیلی کند... خی لی خی لی کُند ... دارم می‌خونمش و پیش می‌رم . و این آروم پیش رفتنه داره روحم‌ رو می‌خراشه...

دیگه ؟

همچنان خوندن کافی رو تو برنامه مطالعاتیم دارم و کتابِ سنگینِ عزیزم رو با خودم تو کوله‌پشتی همه‌جا می‌برم... فعلا اواسط جلد ۲ هستم و دارم فصل " حجت " رو مطالعه می‌کنم .

دیشب هم حالم واقعا خوب نبود ، افت قند و فشار ، حالت تهوع ، سرگیجه و بدن درد لعنتی.. فقط یک حدیث تونستم بخونم . و خب ، بابت همین هم شُکر .. 

 

 

در مورد وضعیتم : هرچه " او " خواست ، توکل به خودِ رَب کردم ...

 

پریشب

خودم رو رو به روی ضریح امام رضا علیه‌السلام تصور کردم

این شعر رو تو خیالم صدبار تکرار کردم و گریه کردم : 

 

تاصبح می‌خوابند و من تاصبح بیدارم

تازه به غیر از درد و دل , من درد هم دارم

درمان بیندازی نگاهش هم نخواهم کرد

اما بجایش درد بفروشی خریدارم ...

 

اشک مرا هر وقت می‌بینی تفضل کن

هر وقت گریه می‌کنم یعنی گرفتارم

 

من عرضه کردم خویش را, بی مشتری ماندم

مانند جنس دور ریز بین بازارم

 

جز کنج این کوچه دگر جایى ندارم من

جایى ندارم من ولی این کنج را دارم .. :)

 

هرطور باشی زندگی ما همانطور است

ابرو گره کردی, گره افتاد در کارم ... [گریه]

 

من فقر را مانند فرزندم بغل کردم

نفرین به من گر دست از این کار بردارم

 

امروز که پشت درم خب دستگیری کن

فردا که اعلامیه ی ترحیم دیوارم...

 

علی اکبر لطیفیان

 

 

 

 

  • [ زینبم ]