خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

از بهمن تا الان هیج پستی نذاشتم و باورم نمیشه ! یعنی اینقدر زود گذشته ؟ چه خبرتونه ؟؟ چههه خبرتونههه ؟ روزای عزیزم شما عمر منید لطفا یکم آروم‌تر !!

خب از بهمن و اسفند عملا چیزی یادم نمیاد .. فکر نمی‌کنم اتفاق خاصی افتاده باشه :) اما فروردینِ نازنینم.. 

سال تحویل کنار مادر اینا بودیم و روز اول عید رفتیم خونه آقاجون و از اونطرف هم رفتیم خونه مادر شوهر .. شب ساعت 11 بود فکر کنم رفتیم به سمت راه آهن و قصد ده روزه کردیم برای زیارت آقاجان امام رضا جانم (علیه السلام و دلتنگی .. ) و ده روز عاااالی رو اونجا گذروندیم . 

قائدتا وقتی میگم عالی ، منظورم یه سفر بی نقص نیست . یه سفر طلبگی طور بود با کلی دغدغه مالی خب.. مکانمون از حرم دور بود و سحری و افطاری رو خودمون درست می‌کردیم . آما یکی از داستان های عجیبی که پیش اومد این بود که روز اول که این اتاق رو تلفنی رزرو کردیم ، طرف گفت 1میلیون و 500 برای 5 شب دیگه درسته ؟ ما هم گفتیم بله . گفت میشه 1.500 . ( یه واحد داغون و دور از حرم شبی 300 تومن ) این در حالی بود که ما هتل آپارتمان دم حرم قیمت میکردیم بعدش برای همون روزها 200 و 250 شبی هم قیمت میدادن بهمون . اما ما گفتیم دیگه به این بندگان خدا گفتیم شاید رو پولش حساب کرده باشن . اوضاع خونه در حدی داغون بود که تو حمام مثلثی شکلش جا نبود خم بشیم ! کوچیک نمور و.. یه وضعی بود ! 

حالا بد ماجرا کجاست ؟ بد ماجرا اینجاست که ما از قبل براش 500 ریخته بودیم ، روزی ام که رسیدیم و جا به جا شدیم 1 تومن باقی مونده رو براشون ریختیم . 

روز آخر که داشتیم خارج میشدیم ، آقا اومد دم در و گفت تسویه نکردید ! 

ما هم گفتیم چرا دوست عزیز اول 500 زدیم و بعدش هم 1 تومن رو ریختیم . گفت جان ؟؟ اینجا شبی 1.500 بوده !! شما پول یک شب رو حساب کردید ...

وای چهره همسرم اون لحظه همش جلو چشم منه.. رنگ به چهره‌اش نموند... همسرم گفت نه حتی اون آقایی که واسطه ما بود هم شاهده که شما گفتید 5 شب 1.5 . خلاصه زنگ زدیم به واسطه که از آشناهای هر دو طرف بود اون هم حرف ما رو تایید کرد . حتی بهشون گفتیم که ما قیمت داشتیم و نزدیک حرم 250 تا 400 بود . آخه این جای داغون چرا باید اصلا شبی 1.5 باشه ؟؟ گفت چون عیده قیمت ها همینه . 

خلاصه واسطه کلی با طرف حرف زد و ما هم گفتیم 5 شب ، شبی 1.5 یعنی 7 میلیون و 500 !! ما کل پولی که برای سفر کنار گذاشته بودیم هم اینقدر نبوده . تا یارو راضی شد و گفت الان برید ولی سر ماه برام واریز کنید...

ولی من در بهت حیرت بودم از اینکه افراد چقدرررر راحت مال خودشون رو حرام می‌کنن . 

و چقدر به همسرم افتخار کردم که خیلی صبور و آروم اون لحضات رفتار کرد . جالبه بعدش که اومدیم هتلی که برای 5 روز بعدی از طرف حوزه بهمون رایگان داده بودن ، چک کردیم دیدیم طرف همه چت هاش رو که از قبل با داشت پاک کرده که مبادا بتونیم از طریق چت اثبات کنیم که دروغ گفته !!

در کل ... سپردیم به امام رضا و تصمیم گرفتیم همونطور که امام رضا خطاهای ما رو میبینن اما باز هم می‌بخشن و زود از ما راضی میشن . ما هم اونا رو ببخشیم و زود راضی بشیم ازشون ...

در مورد پول هم بهشون گفتیم چه بخواید چه نخواید ما به صورت قسطی و ماهانه 500 تومن باهاتون تسویه میکنیم . ولی خب خیلی جالب بود دیگه ... تجربه شد برامون . 

 

می دونید چی زور داره ؟ ماهی 500 تومن دادن به کسی که نامردی کرده در حالی که دکتر از درمان من قطع امید کرده و میگه چاره کارم از دارو گذشته و باید جراحی کنم و جراحی حدودا 90 لعنتی میلیون تومن هزینه اش میشه ...

ماهی 500 هیچی نیست واقعا از نظر ارزشی اما همون 500 تومن میتونه مقداری از قسط یه وام 90 میلیونی باشه که الان شرایط گرفتنش رو نداریم با این وضعیت ..

 

دکتر گفته حرص و جوش نخورم پس .. بیخیال همه اینا . خدا روزی رسونه و بهترین هارو واقعااا رقم میزنه برامون همونطور که تا الان هم واقعا همینطور بوده ..

الحمدلله علی کل حال ...

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

این مداحیه رو خیلی دوست دارم . حال دلم رو اساسی خوب می کنه : 

 

مذبوح محرم ... 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

یکی از برنامه های امسالم اینه که اینجا رو زود به زود آپدیت کنم . نوشتن حالم رو خوب می کنه و من به این حال خوب واقعا نیاز دارم .امیدوارم که بتونم ...

پس نوشتن تو این وبلاگ علی الحساب یکی از اولویت های منه ! با تشکر .. 

 

 

  • [ زینبم ]


الان که دارم این متن رو می‌نویسم ساعت 02:11 نیمه شبه و من واقعا ، واقعا ، واقعا و واقعا خیلی خسته ام اما خوابم نمی‌بره 
و این رو فهمیدم که فکر کردن به این‌که چقدر از  برنامه‌های مطالعاتی امسالم هنوز عقبم و باید طی یه حرکت انتحاری تا آخر سال تمومشون کنم و بهشون هی نمی‌رسم اصلا ، یه استرس شدید بهم میده که مغزم ناخودآگاه شدیدا در موردش مقاومت می‌کنه !
در حدی که 
حاضرم به چرت و پرت‌ترین مسائل فانتزی فکر کنم ، اما یه جمع‌بندی از هفته‌ی پیشِ روم رو توی ذهنم نیارم ! 
چی بهم می‌گذره ؟ 
سلب توفیق شده ازم ؟!تا این حد ؟! 

خداجانم..
پس 
ببخش گناهانی رو که باعث شده روح و روان و مغز من به این حال و روز بیوفته.
ببخش گناهانی رو که خودم خوب می‌دونم جزو گناهانی هستن که بهشون اصرار کردم..
من می‌فهمم اشتباه کردم
تو اما مهربون‌تر از این حرفایی که من رو نبخشی
من خودم یه گوشه‌ای از مهر و رحمتت رو ، گوشه صحن امام رضا حس کردم..
من خودم می‌دونم که تو " سریع الرضا " ترینی .. 
پس 
الهی ، بِعَلیِّ بن موسی الرضا ، زود از من راضی شو امشب و این حسِ فراق خفه کننده رو از من دور کن . 
مرسی 🙏🏼❤️

  • [ زینبم ]

قرار بود فردای پستِ قبلی ، در مورد ماجراهای تراپی بنویسم . اما خب نشد .. و حتی نخواستم ! حالم متعادل نبود اصلا ، گاهی خوب و گاهی بد.. خنده‌های از ته دل و گریه‌های پر از هق هق ! کلا یه ماه عجیب رو گذروندم و.. الان ؟! راضی‌ام از خودم . 

 

خیلی قوی بودم ، خودم حال خودم رو خوب کردم . خودم تنهایی حال خودم رو خوب کردم و به خودم افتخار می‌کنم . واقعا سپاس‌گذارم و هرشب به این فکر می‌کنم که اگر روضه حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها نبود ، آیا اصلا بهتر می‌شد حالم ؟! واقعا واقعا واقعا " با روضه حسین ، نفس تازه می‌کنیم / وقتی هوای شهر نفس‌گیر می‌شود... " خیلی بعد از هربار روضه و گریه حالم بهتر شد . خیلی ... الحمدلله بابت محبتی که از اهل بیت تو دلم وجود داره . 

 

الان آرومم ، جلسات تراپی خیلی خیلی کمکم کرد . بدون دارو درمانی و... رضایت دارم واقعا . 

 

اما همسر ! و ما ادراک ما همسر ؟!! خیلی سعی می‌کنه مواظبم باشه و البته که احساسسس می‌کنم این قضیه‌ی افسردگی زیاد جدی نگرفت و حتی برای تراپی‌ها هم خیلی همراهی نکرد . . . اما خب همین که خواست حالم رو خوب کنه و برام وقت می‌ذاشت و دغدغه‌هایی داشت ، بابتش ممنونم ازش . 

 

ولی خب... اون دکتری که می‌رفتم برای ماجراهای درمانی جسمیم ، گفت این مدت مثل این‌که خیلی استرس و اضطراب و فکر و خیال داشتی و عملا ر**یدی به درمانت .‌‌ و خب ، از اول باید درمانت رو شروع کنی . :)  

از اول می‌دونی یعنی چی ؟! از اول یعنی ، یک‌سال درمان و کلی هزینه به خاطر سه ماه... فاکینگ سه ماه... مسخره‌بازی یه عده بی فکر به فنا رفت !  آیا می‌بخشمشون ؟؟ به زمان و وقت نیاز دارم . و معتقدم بله.. ماجراهای این ۳ ماه آبان و آذر و دی ،،عین حق‌الناس بود !.. بگذریم. نمی‌خوام دیگه به اون روزها فکر کنم و الحمدلله که تموم شد 

  • [ زینبم ]

دیروز نشستم رسما در مورد مسائل اخیر با همسرم صحبت کردم و کلی گریه کردم 

اونم فقط با تعجب بهم نگاه می‌کرد و عرق می‌ریخت و باورش نمی‌شد این چیزا تو ذهن من گذشته و بابتش کلی حرص خوردم... 

 

حالا فردا در موردش می‌نویسم 

 

امروز مامانم اینا که یه هفته پیش رفته بودن مشهد ، دارن بر می‌گردن و من و همسر اومدیم خونشون هم از سر دلتنگیمون هم این که خونه رو جمع و جور کنیم براشون میان خوشحال شن . نصف شب می‌رسن ولی باز احتمالا من یه غذایی درست کنم که بعدش خواستن استراحت کنن مامانم واسه فردا دغدغه ناهار نداشته باشه و راحت بخوابه ‌. 

 

ولی همش فکرم پیش حرف‌های مشاوره هست...

وسواس فکری دارم ؟ شدید ؟ یا چی... 

باید ادامه بدم جلساتم رو .

 

+ روان‌شناسی که رفتم پیشش تو یه دفتر مشاوره مربوط به دانشگاه هست که بقیه زنگ میزنن و وقت میگیرن و میان . و نمی‌دونن مشاورشون دقیقا کیه ، فقط می‌دونن مشاور هست ‌. حالا این بنده خدا روحانی هست و ملبس هست . من داشتم از اتاقش میومدم بیرون که مراجع بعدی بره داخل یهو مراجع که با یه آخوند رو به رو شده بود ( قبلش دیدم خانومه حالش خیلی بد بود و اشکی بود و آب قند دستش بود) ، تا آخونده رو دید بلندتر گریه کرد و گفت شما حاج‌آقایی ؟؟ شما حق و میدی به مردااااا نمی‌خواااام... بعد حاج آقا هم هی این بنده خدارو آروم می‌کرد و می‌گفت حالا شما بیا بشیییین حرفای من رو بشنووو شاید اشتباه می‌کردی در موردم . خلاصه به یه ضرب و زوری نشوندتش :)))    وسط حال بد خودم با منشی اونجا کلی ریز ریز خندیدیم . 

  • [ زینبم ]

بله 

پس من رفتم پیش روان‌شناس و تست افسردگی دادم و کاشف به عمل اومد که افسردگی شدید دارم و اگر نمره تست ۲ نمره بالاتر میشد ، افسردگی فرا شدید می‌داشتم !! 

 

و حدس بزن وقتی به همسرم گفتم چیکار کرد ؟! من رو دلداری داد؟ نه... گفت کنارتم و باهم درستش می‌کنیم نگران نباش ؟! نه...  ( البته بگما ، تو خیلی از موقعیت‌های دیگه این‌طوریه و واقعا هم کنارمه و هر کاری برای خوب شدنم می‌کنه.).

به جاش

شدیدا احساس غم و ناراحتی کرد ، رفت تو خودش مثل کسی که کلی کتک خورده 

و بلههههه 

اونی که داره دلداری میده سعی می‌کنه طرفش رو خوشحال کنه منم مننننن ! :)) 

 

جالبه هاااا...

  • [ زینبم ]

امروز فهمیدم که هرچی بیشتر هم پیششون حساسیت نشون میدم درباره رفتارشون در مورد ظاهر من و حرف‌های ناراحت کنندشون ، بیشتر هم این طوری رفتار می‌کنن و انگار اصصصلا متوجه حجم ناراحتی من نمی شن . 

دیشب به یکی از دوستام گفتم یکی بهم گفته از ریخت و قیافه افتادم . داشت از تعجب شاخ در میاورد و بهم گفت تو جزو تنها آدم‌هایی هستی تو زندگیم که نچرال و بدون عمل این قدر خوشگلن ! 

و کلی ازم تعریف کرد و گفت همه چیزهایی که یه دختر زیبا طبق تعاریف امروز دنیا باید داشته باشه رو داری ... و بهم اطمینان داد که کسی که این رو در موردم گفته یا خیلی حقیره که درون خودش کم بود داره و احساس حسادت می‌کنه . یا می‌خواسته تو رو تخریب کنه و حالت رو یه جوری بگیره . بهش گفتم اون شخصی که اینو گفته دوسم داره و آدم خوبیه ، ( این دوستم روان‌شناسی خونده ) گفت احتمالا یه حالت های درونی داره که نمی‌تونه کنترل کنه و خشمش رو یه جوری این طوری بروز میده ..

 

و من که دارم به این فکر می‌کنم که به هرحال من همیشه اعتماد به نفس بالایی داشتم و دقیقا بعد ازدواج با همین خورده رفتار ها حالم کلی بد شده و امروز با اینکه درون خودم میدونم که هم خوشگلم و هم با این که اضافه وزن دارم اما هیکل دوست داشتنی ای دارم ، اما همش می‌گم حتما من در مورد خودم اشتباه می‌کنم و هی حال بد و حال بد و ..

 

آره من از 3 روز پیش یه ذره هم بهتر که نشدم از این فکر و خیال ها که هی بدتر هم می‌شم با دیدنشون :)) 

 

    _____________________________________________________________

 

+ خیلی توقع زیاده که تو این طور موقعیت ها همسر من وقتی بهش یه جوری می فهمونم که این رفتارها ناراحت کننده اس ، بیاد و بهم بگه که از نظرش من واقعا خوب و دوست داشتنی و قشنگم . که بگه هیچ کسی دیگه به چشمش نمیاد .

می دونم که وقتی بهش بگم نیاز به شنیدن این چیزا دارم بهم میگه واقعا باید بگم که بدونی ؟ مگه نمی دونی ؟؟ مگه صدبار نگفتم بهت ؟ باشه از این به بعد میگم : /

  • [ زینبم ]

این جا کلبه تنهایی منه در عین حال که تو واقعیت دوستان زیادی دارم و خانواده و همسر حمایت گری دارم . اما باز هم به این جا نیاز دارم که در مورد تنهایی های درونیم بنویسم . 

صبح که بیدار شدم فکرم پیش نوشته هام تو پست قبلی بود 

حس کردم آدم عجیبی شدم و تو برهه عجیبی از زندگیم قرار دارم 

فقط

امیدوارم

که این روزای الانم 

من رو قوی تر کنن و یه روزی بتونم با همه خوبی ها و بدی ها و عیب و نقص هام خودم رو دوست داشته باشم .

 

من عمیقا نیاز دارم اینجا رو داشته باشم تا بدون سانسور باشم ... این طوری حس خوبی دارم . 

مرسی که هستی وبلاگ عزیزم . خیلی دوستت دارم و خیلی بهت احتیاج دارم ! مرسی که هستی و بدون قضاوت به چرندیاتم گوش میدی.. تو را سپاس !

 

_________________________________________________________-

 

همین چند دقیقه پیش برای یه مدت طولانی تو خونه قدم زدم و هی زیر لب گفتم " یا علی " به این نیت که خود مولا به دلم نگاه کنن تا یکم حالم خوب شه 

یاد این بیت شعره افتادم و کلی گریه کردم :| 

 

حال و روزم نامناسب بود از فرط گناه 

آن قدر گفتم " علی جانم علی " بهتر شدم ... 

 

 

+ من با شما حالم خیلی بهتر میشه مولانا.. 

  • [ زینبم ]

هیجوقت فکر می کردم که اینقدر از خودم بدم بیاد ؟

واقعا نمی دونم باید با این حجم از پایین بودن اعتماد به نفس این روزام چیکار کنم . بدی ماجرا اینه که به عنوان یه فرد بالغ یقه هیچ کسی رو هم نمی تونم بگیرم جز خودم !

من نمیتونم بابت اینکه مادر شوهرم میگه بدون آرایش دوست ندارم قیافه ات رو شبیه زنایی میشی که حامله ان یا تازه زایمان کردن .. یا برادر شوهرم که میگه شبیه کبوتر میشم گاهی وقتا :) اولش خوشحال شدم فکر کردم چیز خوبیه اما بعدا ادامو درآورد و فهمیدم که منظورش اینه که شبیه کبوتر راه میرم . مادرشوهرمم با دست حالت کشیده بودن صورت رو نشون داد که انگار صورتم (بینی و دهنم ) زیادی جلوعه مثل کبوتر  یا شوهرم که میگه بدنت رو همین طوری ام دوست دارم امااا دوست دارم لاغری هات رو هم ببینم :) یا گه گاهی میگه تپلی شدیا ... 

من خیلی حساسم یا این حرفا واقعا خیلی ناراحت کننده اس ؟؟ 

من نمی تونم به بقیه بگم که این چیزارو نگن.. اما باید بتونم خودم اون قدی خودم رو دوست داشته باشم که با این چیزا ناراحت نشم . نه ؟ 

خیلی از این حرفا واسه 8 ، 9 ماه پیش هست اما من از اون موقعا نه تنها نسبت به خودم حس بهتری پیدا نکردم . بلکه بدتر هم شدم ...

بدیش اینه که جدیدا پرخوری عصبی هم پیدا کردم و انگار از لج همه دوست دارم فقط کلی فست فود بخورم .

تازه هر وقت یکم بیشتر از معمول غذا می خورم حس می کنم کاملا به چشم شوهرمم میاد و گاهی زبون هم میاد که مثلا بعد شام می خوایم تخمه هم بخوریما حواست باشه . یا این که میگه عزیزم داری زیاد می خوریا بعدا معده ات اذیت نشه... :))

 

حالم اصلا خوب نیست 

من    حالم   اصلا   خوب    نیست .

اصلا خودم رو دوست داشتنی نمی دونم .

اخیرا تو آینه خودم رو نگاه می کنم و می پرسم آیا واقعا شوهرم ظاهر من رو دوست داره ؟؟ 

 

قبل ازدواجم خیلی هیکل خوبی داشتم .لاغر بودم اما در عین حال خوش اندام بودم نه اون طوری که فقط استخون باشم .در حدی که همه بهم می گفتن و دخترای فامیل دوست داشتن هیکل من رو داشته باشن . 

همیشه مورد توجه بودم و همیشه مورد حسادت

 

به این وضعیت الان اصلا عادت ندارم اصلا . 

به این حجم از تپل شدن و از ریخت و قیافه افتادنم عادت ندارم . حال خوبی ندارم . 

دو هفته پیش شوهرم داشت لپمو می کشید مادر شوهرم گفت نکش اینقدر لپشو دیگه ببین چه ریختی شده !! منم با تعجب گفتم چه ریختی شدم ؟؟ خندید گفت نهههه من اینطوری میگم که لپت رو نکشه صورتت افتاده نشه ... :) 

 

 

 

  • [ زینبم ]

شنیدید یه اصطلاح هست به اسم ریزه خواری ؟ به این حالت گفته میشه که بعضی از آدما وعده‌های سه‌گانه غذایی براشون کافی نیست یا نمی‌تونن حجم زیادی بخورن و هر یک ‌ساعت یک‌بار گشنه می‌شن و باید حتما یه چیزی بخون.. به این کار می‌گن ریزه خواری . 

من همین حالت رو با مسائل کوچیک و بزرگی که در طول روز غم انگیز هست می‌کنم . غم‌های کوچیک کوچیک که در طول روز هرکدوم یه جور اذیتم می‌کنن . 

 

مثلا امروز :

پدر با یه کارگر خیلی پیر اومدن خونمون که تیکه‌هایی که نیاز به گچ‌کاری داره رو انجام بدن . کارگره خیلی پیر و لاغر بود و پا درد داشت در حدی که یکی از زانوهاش اصلا خم نمی‌شد .ماجرای خرید خونمون رو پدرم براشون تعریف کردن ، پیر مرده گفت برید خداتونو شکر کنید خونتون هرچند کوچیک و قدیمی ساز اما از شر صاحب‌خونه خلاص شدید .. ما هنور مستاجریم . 

و من از حدودا سه ساعت پیش ، هر نیم ساعت یاد این ماجرا افتادم و غم خوردم .. که چرا یه پیرمرد تو این سن هنوز باید کار کنه اون هم کارگری ! و هنوز لنگ کرایه خونه باشه.. 

و درک نمی‌کنم هیچ‌وقت کسانی رو که دو تا دوتا خونه دارن ... یا تو شهرهای گردشگری ویلا دارن .. یا ماشین‌های خیلی مدل بالا . 

 

تو کز محنت دیگران بی غمی 

نشاید که نامت نهند آدمی ..

 

پ.ن : به یکی از آشناها که وضع خوبی داره می‌گفتم می‌تونی به جای این ماشین 2 میلیاری ، یه ماشین 500 تومنی بخری و به جاش 2 تا خونه برای کسانی که خونه ندارن بخری .. گفت من خیلی کارای خیر می‌کنم تو خبر نداری مگه ؟ گفتم چرا خبر دارم... اما مادامی که هنوز آدم‌های نیازمند هستن یعنی تو خوب کارای خیرت رو انجام ندادی .. کامل انجام ندادی .. هنوز خیلی جا داره کار کنی . 

قرار نیست ما زندگی خودمون رو خراب کنیم تا بقیه زندگی خوبی داشته باشن ! بلکه لازمه ما زندگی لوکس رو رها کنیم و به زندگی معمولی رو به بالا راضی بشیم تا کسانی که وضع بدی دارن بتونن یه زندگی معمولی سطح پایین حتی داشته باشن ...  

 

و باز هم می‌رسیم به این روایت که : خدا اموال فقرا رو در مال ثروتمندان قرار داد . 

 

با توجه به این روایت حتی اگر دستی به سمت فقرا داشته باشیم ، هیج منتی سر اونا نداریم چون در واقع سهم خودشون رو داریم بهشون بر می‌گردونیم !!!

 

 

  • [ زینبم ]

امشب یار می‌گفت این چند وقت عوض شدی . انگار آروم شدی .. والله اعلم . 

 

راستش من خیلی مضطرب و تحت فشار روحی ام به خاطر مسائل فعلی سیاسی کشور.. خونمون نزدیک یه چهارراه اصلی هست که مردم همش بوق میزنن و این واااقعا اذیت کننده اس . در اصل چون ساعت های زیادی از روز این سر و صداها هست واقعا رو مخمه و تو دلم میگم این روش واقعا اعتراض مسالمت آمیزه ؟! هرچه که هست من شبا موقع خواب هم همش صدای بوق تو سرمه و این بده... همش تا سر و صدا میشه میترسم و از پنجره بیرون رو نگاه میکنم ببینم تیراندازی و.. نباشه !

 

پریشب با دختر خاله ام تو خونه مامان بزرگم بحث سیاسی کردیم . یعنی اون بحث کرد و هی من گفتم نمی‌خوام بحث کنیم . بهتره فقط بپذیریم که اختلاف دیدگاه داریم و در کنارش همدیگه رو خیلی دوست داریم ! ( به خاطر مامان بزرگم بیشتر.. که که عصبی میشه و فشارش میره بالا. ) و بعد اون هی ادامه داد و ادامه داد و من رو متهم کرد و در نهایت هم رفت تو اتاقی که مامان بزرگم هست و در رو بست ! پشت سر اون هم خاله ام(مامانش) رفت.. فرض کن من و مامانم و خواهرم تو خونه مامان بزرگم تنها موندیم تو پذیرایی ، با خاله کوچیکه ام که سرگرم کارای خودش بود : | 

ما هم پاشدیم اومدیم خونه مامانم اینا.. با این‌که کلی برنامه ریخته بودیم تا شب اونجا بمونیم زنونه دور هم... 

من فقط اومدنی به خاله کوچیکم گفتم بهش بگو : تو که نمی‌تونی یه اعتقاد مخالف تو جمع 5 ، 6 نفره خودمون رو تحمل کنی و بهش احترام بذاری می‌خوای حکومت رو هم تغییر بدی ؟! مرگ بر دیکتاتور میگید در حالی که خودتون بدترین دیکتاتور عالمید... 

 

بعدش شب کلللی حرص خوردیم من و مامانم و زهرا و بابام ! اینقدررر حرص خوردم که تا صبح گریه کردم و نصف شب به همسرم که مونده بود پیش دوستاش پیام دادم و گفتم هر لحظه ممکنه سکته کنم اینقدر گردنم و دست چپم تیر میکشه.. و درنهایت دم طلوع آفتاب خون دماغ شدم ... angry آقای یار هم با حرفا و رفتاراش که ابراز نگرانی می کرد برام حالم رو کمی بهتر کرد البته...

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

عوضش کلی با زهرا از بدی ها و خوبی های شخصیت خودمون حرف زدیم . انتقادایی که به رفتارامون داشتیم و گفتیم .. خوبی های همدیگه رو گفتیم و گفتیم و این قدر حرف زدیم و گریه کردیم از ناراحتیایی که نمی تونستیم به کسی دیگه بگیم و فقط میشد با خواهر گفت.. تا حالمون واقعا بهتر شد.. الحمدلله بابت وجود زهرا . حالم خیلی خوبه از داشتن یه خواهر کوچیکتر که شدیدا برام امنه...

  • [ زینبم ]