خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

پایان سفر | شروع زندگی همیشگی

جمعه, ۲ تیر ۱۴۰۲، ۱۲:۰۸ ق.ظ

دیروز بالاخره تونستم ساعت‌های آخر رو تنهایی برم زیارت و تونستم یکم به صورت مطلوب زیارت کنم و امیدوارم که زیارتم قبول باشه در حالی که " نمی‌دانم اجابت می‌شود این توبه کردن‌های با اکراه ..؟ " 

بعد از تحویل دادن اتاق هتل ، مادر و زهرا رو رسوندیم حرم و منم با پدر و یار رفتم به سمت راه‌آهن که ببینیم برای مادر و زهرا می‌تونیم بلیط پیدا کنیم یا نه ؟ و من روی صندلی‌های عقب ماشین دراز کشیدم و خوابم برد با صدای زنگ گوشی یار بیدار شدم و دیدم پدر نیست و فقط من و یاریم که جفتمون خواب بودیم تو ماشین . پشت خط پدر بودن که گفتن الحمدلله برای جفتشون بلیط پیدا کردن برای ساعت 5 بعد از ظهر .. قرار شد تا ساعت 4 بریم حرم . 

ساق دست نداشتم و همش معذب بودم برای همین تا رسیدم دم حرم با یار رفتیم من یه ساق‌دست مشکی ساده خریدم و دستم کردم . انگار دنیا رو بهم داده بودن این‌قدر که راحت شد خیالم..

زیارت کردیم ساعت 4 مادر و زهرا رو گذاشتیم راه‌آهن و خودمون افتادیم تو جاده ..

یار از همون اول رفت عقب و دراز کشید تا خوابش میاد بخوابه که بعدش بیدار بشه و تا تهران درس بخونه . به محض این‌که می‌رسیدیم تهران باید می‌رفت حوزه و امتحان میداد . فکر کنم اولین امتحانش نهایه بود که الحمدلله خوب داد در حد 16 - 17 .. با این‌که سفر بودیم و شاغله و کلی دغدغه داشت این نمره به نظر من در حد 20 ارزش داره ! 

پدر 2-3 ساعتی رانندگی کردن و تو این مدت همسر هم دیگه بیدار شده بود داشت درس می‌خوند .بعدشم من نشستم پشت فرمون و یار اومد جلو نشست تا بابا بتونن عقب دراز بکشن و استراحت کنن..

به هر حال

رسیدیم تهران ، یار رو تهران پیاده کردیم و مادر و زهرا رو که یک ساعت قبل از رسیدن ما رسیده بودن رو سوار کردیم و اومدیم کرج . من تا خود کرج خوابیدم و بعدش اومدم خونه خودم . 

یار قرار بود شب بره خونه مادرش اینا چون فردا هم دوتا امتحان داره و اون‌جا نزدیکه و خسته میشه بیاد کرج و دوباره برگرده تهران.. یعنی من گفتم نیاز نیست بیاد و اون هم قبول کرد . قرار بود من شب برم خونه مادر اینا که اصلا دلم نمی‌خواست..

من کم کم در آستانه شروع دهه سوم زندگیمم اما هنوز هم پدر و مادرم و هم همسرم نگران شب تنها بودن من تو خونه هستن !! مسخره نیست ؟! 

برای این‌که نرم اون‌جا دلایل خوبی داشتم چون حال جسمیم طوری بود که تو خونه خودم راحت‌تر بودم پس به همین بهونه نرفتم و باید بگم که آخیییییییییییییییییییییییش ! واقعا به این که تو خونه خودم راحت باشم نیاز داشتم و ایضا به این تنها نشستن روی میز تحریرم در حالی که در پنجره و تراس رو باز گذاشتم و باد خنک می‌پیچه تو خونه ...

برای خودم یه تارت و یدونه شیرپسته سفارش دادم تا این تنهایی رو جشن بگیرم ولی خب فقط تونستم پُزش رو به خودم بدم و چیزی که در واقعیت اتفاق افتاد این بود که تنهایی کوفتم شد در حالی که می‌دونستم اگر یار کنارم بود خیلی دوتایی می‌تونستیم از این شیرپسته لذت ببریم ! :( دلم تنگ شد... اون هم پیام داده که انگار یک هفته‌اس من رو ندیده.. من همونی‌ام که همیشه تنهایی رو خیلی خیلی دوست دارم و این که نبودن یار اذیتم می‌کنه یعنی جدی جدی دوستش دارم مثل این‌که : )) 

قسمت 8 و 9 سریال from رو درحالی دیدم که صحنه به صحنه فیلم داشتم به این فکر می‌کردم که دیدن این فیلم و سریال‌ها دقیقا چه بلایی سر قوه واهمه من میاره و چقدر وقتم رو دارم تلف می‌کنم و نفس و غقلم رو با این تصاویر پوچ پُر می‌کنم ! به این فکر کردم که من قراره چهار صباح دیگه اگر خدا خواست مادر بشم و از الان دارم با قوه واهمه و عقلیه و نفس بچه‌ام بازی می‌کنم.. :(

در همین راستا ، درحالی که دارم اشکام رو از تفکرات بالا پاک می‌کنم سریال کره‌ای ثبت جوانی رو شروع می‌کنم :)

مصداق بارز کسی‌ام که علمش ، مانع از عمل قبیحش نمیشه ... خطاب به مغز عزیزم : باعث و بانی فسادت خودِ منم ، سلام !

نظرات (۵)

سلام 

خدا رو شکر که تونستید زیارت کنید طوری که دلتون میخواست 

 

چه خوب که میتونید رانندگی کنید توی جاده (شکلک حسادت ) :))) 

منم قبل فاطمه خیلی سریال میدیدم . الان سریالا رو اینطوری می بینم که یک ساعت توی ده دقیقه رد میشه :)) هی میزنم جلو میره که بتونم مثلا هفته ای یکی دو قسمت سریال ببینم. همونم به قول شما با کلی تفکرات اینطوری میگذره

پاسخ:
ممنون عزیز دل ، له زودی قسمت خودت بشه یه زیارت بس دلچسب 

آره من وقتی ۱۸ سالم شد فورا گواهینامه گرفتم و حتی قبل‌ترش می‌شستم پشت فرمون . دیگه این‌قدر عاشق رانندگی‌ام و پشت سر هم همه جا سوار شدم که کامل دستم اومده..
فقط حیف که خودمون ماشین نداریم هنوز :( و فقط مواقع ضروری ماشین پدرم رو استفاده می‌کنیم...

سریال هم.. اون روزی که من یک ماه از زندگیم بگذره و هیچ سریالی نبینم اون روز عید منه ! 
  • یاسمن گلی :)
  • آقا فیلم فیلمه دیگه :دی 

    حقیقتا مادربودن خیلی سخت و ترسناکه:/

    پاسخ:
    مادر شدن یه مسئولیتِ قشنگه به نظرم
    و هر مسئولیتی سخت و ترسناکه... اما با هر سختی آسونی‌هایی وجود داره که قشنگش می‌کنه . 
    تازه ، مگه دنیا تو همه مراحل زندگی یه سری مسئولیت‌های سخت رو دوشمون نذاشته ؟ دنیاست دیگه... 

    حرم ویژه دعات کردما 🌷
  • یاسمن گلی :)
  • آخ عشقمممم مرسیییی😍❤️ 

    انشالا خود امام رضا بطلبه برم پیشش.خیلی دلم پره از زندگی ...

    پاسخ:
    می‌طلبن ان شاءالله آقامون مهربون‌ترینن ❤😍
    حال دلت خوش عزیزم
  • آقای سه نقطه
  • خدا رحیم هست

    پاسخ:
    خداروشکر که خدا رحیمه ..
    در مقابل ، منم اون بنده‌ای که به جسم و روحِ امانتش رحم نمی‌کنه.. 

    خدا جایی ننوشته موقع سرگرمی همش استغفار کنین . با این افکار سریال ببینین که سریال نمی چسبه به ادم . 

    پاسخ:
    سرگرمی وقتی که وقت زیادی رو از آدم بگیره و تاثیرات غیرمفیدی روی ذهن داشته باشه دیگه کم کم ... از حالت سرگرمی خارج میشه ، متاسفانه :((
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">