خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

۹۷ مطلب توسط «[ زینبم ]» ثبت شده است

امشب یار می‌گفت این چند وقت عوض شدی . انگار آروم شدی .. والله اعلم . 

 

راستش من خیلی مضطرب و تحت فشار روحی ام به خاطر مسائل فعلی سیاسی کشور.. خونمون نزدیک یه چهارراه اصلی هست که مردم همش بوق میزنن و این واااقعا اذیت کننده اس . در اصل چون ساعت های زیادی از روز این سر و صداها هست واقعا رو مخمه و تو دلم میگم این روش واقعا اعتراض مسالمت آمیزه ؟! هرچه که هست من شبا موقع خواب هم همش صدای بوق تو سرمه و این بده... همش تا سر و صدا میشه میترسم و از پنجره بیرون رو نگاه میکنم ببینم تیراندازی و.. نباشه !

 

پریشب با دختر خاله ام تو خونه مامان بزرگم بحث سیاسی کردیم . یعنی اون بحث کرد و هی من گفتم نمی‌خوام بحث کنیم . بهتره فقط بپذیریم که اختلاف دیدگاه داریم و در کنارش همدیگه رو خیلی دوست داریم ! ( به خاطر مامان بزرگم بیشتر.. که که عصبی میشه و فشارش میره بالا. ) و بعد اون هی ادامه داد و ادامه داد و من رو متهم کرد و در نهایت هم رفت تو اتاقی که مامان بزرگم هست و در رو بست ! پشت سر اون هم خاله ام(مامانش) رفت.. فرض کن من و مامانم و خواهرم تو خونه مامان بزرگم تنها موندیم تو پذیرایی ، با خاله کوچیکه ام که سرگرم کارای خودش بود : | 

ما هم پاشدیم اومدیم خونه مامانم اینا.. با این‌که کلی برنامه ریخته بودیم تا شب اونجا بمونیم زنونه دور هم... 

من فقط اومدنی به خاله کوچیکم گفتم بهش بگو : تو که نمی‌تونی یه اعتقاد مخالف تو جمع 5 ، 6 نفره خودمون رو تحمل کنی و بهش احترام بذاری می‌خوای حکومت رو هم تغییر بدی ؟! مرگ بر دیکتاتور میگید در حالی که خودتون بدترین دیکتاتور عالمید... 

 

بعدش شب کلللی حرص خوردیم من و مامانم و زهرا و بابام ! اینقدررر حرص خوردم که تا صبح گریه کردم و نصف شب به همسرم که مونده بود پیش دوستاش پیام دادم و گفتم هر لحظه ممکنه سکته کنم اینقدر گردنم و دست چپم تیر میکشه.. و درنهایت دم طلوع آفتاب خون دماغ شدم ... angry آقای یار هم با حرفا و رفتاراش که ابراز نگرانی می کرد برام حالم رو کمی بهتر کرد البته...

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

عوضش کلی با زهرا از بدی ها و خوبی های شخصیت خودمون حرف زدیم . انتقادایی که به رفتارامون داشتیم و گفتیم .. خوبی های همدیگه رو گفتیم و گفتیم و این قدر حرف زدیم و گریه کردیم از ناراحتیایی که نمی تونستیم به کسی دیگه بگیم و فقط میشد با خواهر گفت.. تا حالمون واقعا بهتر شد.. الحمدلله بابت وجود زهرا . حالم خیلی خوبه از داشتن یه خواهر کوچیکتر که شدیدا برام امنه...

  • [ زینبم ]

موقعیت الان : کارای شرکت رو انجام دادم اما این‌قدر اینترنت مزخرفه که سایتمون به زور به‌روزرسانی میشه پس تو صفحه‌ی دیگه هنوز بازه و منتظرم ببینم اگر مطالبم ذخیره شد سایتش رو ببندم . 

 

+ یار هم دو ساعت پیش رفت تا به مراسم عید مقدس 9 ربیعش برسه و من رو با کارهای شرکتی که توش کار می‌کنم تنها گذاشت . کاش منم شریک باشم باهاش تو ثواب...

 

+ پنجره بازه و باد خنک از پنجره آشپزخونه مسیر خونه 67 متری مارو طی می‌کنه و در انتها از پنجره تک اتاق خوابمون خارج میشه و من تو این فکرم که کاش پاییز روی دور کند پیش بره و بیشتر باشه .. 

 

 

 

|___________________________________________________|

 

آنچه تو این چند ماه گذشت هم این بود که بعد از حدودا 8 ماه دارو خوردن بلاخره دکتر طب سنتی گفت که شرایطم بهتره . پس ما تصمیم گرفتیم که چون نزدیک محرم بود ،بریم کربلا و این‌طوری بود که بعد از 2 سال دوباره روزیمون شد و این‌بار برای اولین بار عاشورا تاسوعا کربلا بودیم . و وای از حالی که داشتم ... غیر قابل وصف ! 

 

اربعین هم با پدرم اینا رفتیم که بابتش الحمدلله . 

 

و حالا که پیرهن مشکی از تنمون درآوردیم بعد از 69 روز.. دلتنگ روضه و سینه‌زنی‌های محرم شدم ! و 

حسین جان ! 

راستش از گریه برای غم شما سیر نمی‌شم !

 

|ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ|

 

دارم سعی می‌کنم صبورتر از قبل باشم خصوصا با زهرا ! رابطه ما همیشه بیشتر رفاقتی بوده تا خواهرانه . اما چالش‌های خیلی بزرگی هم باهم داریم ... تصمیم گرفتم به خاطر رضایت دل حضرت حجت ، من اونی باشم که همیشه کوتاه میاد . چون از جنگیدن نتیجه‌ای جز آسیب دیدن اون و خودم ندیدم ... توکل به خدا .  

 

  • [ زینبم ]

یک هفته کوفتی رو گذروندم اما از خودم راضی‌ام جدا 

با اینکه درد کشیدم .. با اینکه همممه چیز و همه آدما رو مخ بودن برام ، اما جدا از خودم راضی ام چون بهتر از هفته قبلش تونستم به برنامه های مطالعاتیم برسم . نمی‌گم صد بودم نه.. اما دارم سعی می‌کنم واقعا این بحث کمال‌گرایی افراطی خودم رو اصلاح کنم.. پس با همین 70 درصدی که خوب پیش رفتم خوشم... yes

آهان اینو هم بگم ، خوابم اصلاح شد . آما جهاااد فی سبیل الله کردم در جهت اصلاحشا... اما خب فعلا خوبه . 

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

این هفته برای کمتر رو مخ بودنش دوتا سریال کره‌ای دیدم یکی گل اهریمن یکی هم دانشکده حقوق .

جفتشو دوست داشتم و خیییلی جذاب بودن تو ژانر جنایی . اما گل اهریمن قشنگ‌تر تر بود

هرچند با دیدن سریال کره ای حس دبیرستانی بودن و کوچولو بودن بهم دست میده ، اما اوکی‌ام با این حس :))

هان راستی ، جیران رو هم دیدم.. درموردش بعدا می‌نویسم.... 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

نمی‌دانم چرا این‌قدر با من مهربانی تو 

نمی‌دانم کنارت میزبانم یا مهمانم ... 

سید حمیدرضا برقعی

heart به بهانه تولد امام رضای مهربونم...

  • [ زینبم ]

در طول روز کارای زیادی برای انجام دادن دارم 

که نیازمند برنامه ریزی هستن واقعا..

بعضی هارو باید انجام بدم چون شغلمه و باید شب به شب گزارش کار بدم..

بعضی هارو باید انجام بدم چون باعث رشدم و توسعه فردی من هست و شب به شب با خودم حساب کتاب می‌کنم ببینم انجام دادم یا نه.. 

بعضی هارو باید انجام بدم مثل قسمت هایی از خانه داری چون اگر من انجام ندم کسی نیست انجام بده ..

بعضی کارارو هم این وسط انجام میدم چون آروم میشم و دوست دارم.

 

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

ولی مگرنه اینکه آدمی به تلاش زنده اس؟

یعنی وااااقعا الان متوجه میشم که اونایی که کار های زیادی برای انجام دادن ندارن ، عملا مرده هستن . فقط خودشون خبر ندارن 

اگر جزو این دسته هستید ، زود خودتون رو جمع و جور کنید و نذارید تار عنکبوت ببندید ! 

باور کنید قدم اول برای اینکه از تنبلی خلاص بشید اینه که کار کنید ! شاید خنده دار باشه ولی واقعا وقتی به زور بلند میشی و شروع میکنی یه کاری و انجام دادن یکم که می‌گذره به صورت دومینو وار توانایی انجام کارای بعدیشو هم دارید .. یعنی اولِ بلند شدنش بیشترین سختی رو داره ! نه خود اون کار..

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

به هرحال... تنبلی کردن با خودش بی مسئولیتی رو هم میاره ! بی مسئولیتی هم به جز اینکه عدم رضایت اطرافیان رو به همراه خودش میاره ، باعث عدم رضایت خود فرد هم میشه و این خیییلی بدتره.. 

مثل یه چاه که به دست خود آدم هی عمیق و عمیق‌تر میشه.. 

ولی معتقدم اگر بخوایم میشه که درست بشه .. گفتم که اولِ بلند شدنش سخته فقط !  

 

 

پ.ن : هر روز وقتی بیدار می‌شم دارم بالا میارم وقتی به کارایی که باید انجام بدم فکر می‌کنم.ولی پا میشم از جام و می‌گم " نذار بالا بیاری... 🤢 " و وقتی اولین کارامو شروع میکنم ، بقیه اش دومینو وار پیش میره واقعا ! و بالا نمیارم.. شب از خودم راضی ام ! و شاکرم..

...

  • [ زینبم ]

 

 

برای اینکه بتونم آرامش نسبی داشته باشم باید به کارام برسم 

چون وقتی نمیتونم یه سری کارارو در طول روز انجام بدم احساس خیلی بدی بهم دست میده و بهم میریزم

واقعی بهم میریزم وقتی از برنامه هام عقب میمونم..

و برای اینکه به برنامه هام برسم ، خب باید صبح زودتر بیدار شم 

کمتر از یک ماه پیش یه سفر زنونه با مادر و خاله هام و خاله مادر و دختر خاله و .. رفتیم مشهد

و بعد از اون مشهد ، خیلی خیلی خوابم بهم ریخت ! 

هنوز بعد از حدودا سه هفته نتونستم راحت بخوابم شبا...

این دو روز ( پریشب و دیشب ) سعی کردم شب رو زودتر بخوابم تا روز زودتر بیدار بشم.

البته که ... خب سخت و دیر خوابم برد . اما به هر صورتی که بود بعد از نماز صبح بیدار موندم . 

کارامو خوب و درست انجام دادم و بلاخرهههه الان حس بهتری دارم بعد از سههه هفتههه !!

____________________________________________

اما دلم باز می‌خواد که برم مشهد... 

امام رضاجانم ! 

اییییینقدر دوستت دارما heart

  • [ زینبم ]

 

 

 

...

چرا اینطوری میشه ؟؟ چرا در مورد بعضی از مسائل رفتاری آدم ها ، سلیقه هاشون ، دارایی هاشون یا حرف‌هاشون و.. خییییلی ریز بین و جزئی نگرم .

بعد در عین حال خیلی از جزئیاتی که باید تو خونه انجام داده بشه ، اصلا متوجهش هم نمیشم !!

یعنی مثلا فلان چیز رو که بر میدارم بذارم سر جاش.. خب جزوی از جزئیات زندگی هست که من اصصصلا بهشون توجه نمی‌کنم . حتی الانم از اینکه امروز به چندتا از این جزئیات فکر کردم و سعی کردم رعایتشون کنم ، دارم اذیت میشم !

ترجیح میدم به جای اینکه یه چیز کوچیک و جزئی رو همون لحظه انجام بدم ، به جاش کارای مهمتر و اساسی تر و انجام بدم و بعدااا به چیزای جزئی تر رسیدگی کنم . برای همین تو ناخودآگاهم اهمیت برای اون امور جزئی قائل نیستم و کلا فراموش میکنم یا اصلا به چشمم نمیاد...

خب تا اینجا مشکل بزرگی نیست !

مشکل بزرگ از وقتی شروع میشه که من با مردی هم خونه ام که برای اون این جزئیات مهمه و اساسا این قضایا میره رو مخش.. 

خب به من چیزی نمیگه معمولا . غرغرو نیست . ولی همین که میدونم رو مخشه و منم نا خودآگاه فراموش میکنم یا اصلا به چشمم نمیاد خیلی عذاب آور میشه برام ..

کل روز استرسش باهامه و احساس میکنم باید هرچند ساعت یه بار پاشم یه چرخی بزنم ببینم چی سر جاش نیست !! بعد همینجا تموم نمیشه که..

معمولا چند روز اینطوری استرسی ام و بعدش از شدت فکر مشغولی این ماجرا ، ذهنم خییییلی خیلی خسته میشه و کار کردن سخت میشه . درس خوندن سخت میشه . و حتی انجام دادن همون کارارو هم با ذهن خسته یا بیخیال میشم یا انجام دادنش رو باز فراموش میکنم :(

خلاصه یه اوضاع کثافتی تمام روز پشت صحنه ذهنمه ... 

 

  • [ زینبم ]

 

 

 

از دوره دبیرستانم تا الان که حدودا بیست و شیش ، هفت ، سال دارم ، آدم هایی که از نزدیک من رو شناختن گفتن انگار هزارتا چهره دارم و هزار لایه .. 

یکی از این چندتا لایه ، میل عجیب و عمیقی به نوشتن داره برای همین هم هرچیزی که رنگ و بویی از نوشتن داشته باشه رو شدیدا دوست دارم . از نوشت افزار و انواع دفتر و روان نویس و.. گرفته تا انواع اپ های مجازی . مثلا من حدود هشت سال دو تا پیج اینستاگرام داشتم و هی نوشتم و نوشتم .. 

تو دردام دوست دارم بنویسم و تو شادی هم دوست دارم بنویسم . وقتی خسته ام دوست دارم بنویسم و وقتی انرژی دارم هم.. 

 

این علاقه رو به جز نوشتن فقط تو رانندگی دارم و بس.

 

از سال 92 بود که وبلاگ خونی و وبلاگ نویسی رو شروع کردم و متوالی می‌نوشتم . 

اینجا رو بعد از حدودا یک سال ، دوباره شروعش کردم .

 

پس فعلا : " بسم الله النور.. " 

 

  • [ زینبم ]