خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

برش‌هایی از "من" که فارغ از هرچیزی باید بنویسد.. 🪴

خانوم‌کوچیک

اعتیاد به نوشتن از اون دسته از اعتیادهایی هست که نه میشه ترک کرد و نه آدم اصلا می‌خواد که ترک کنه . گاه‌گاهی سرک میکشه تو زندگی من و میگه بنویس ، که اگر ننویسی انگار به فعل نرسیدی کلا..
برای همین هم
می‌نویسم . از حدودا سال 92..
خانه به دوش طورانه البته .


کانال ایتا :

https://eitaa.com/bejana

نویسندگان

فردای روزی که اینجا پست قبلی رو گذاشتم پاندا به اون خواستگار جواب منفی قطعی رو داد 

اما مگه بیخیال میشد ؟ 

با این‌که من به مادرشون گفتم شماره خواهرم دست آقا پسرتون امانت بود و حالا دیگه بهشون بفرمایید پدرم فرمودن که به هیچ عنوان زنگ نزنن و پیامی ندن ، بازم طومار طومار به پاندا پیام داد تا جایی که پاندا از هرجایی که بگی بلاکش کرد

دیگه بابا داشتن عصبانی می‌شدن که دیدن کم‌کم خبری از پسره نشد.. 

خدا رحم کرد ... 

و

پایان دوماه جنگ اعصاب برای پاندا .. 

دختر قشنگ من تا حالا با هیچ پسری تا این حد پیش نرفته بود . هیچ‌پسری قربون صدقه‌اش نرفته بود .. هیچ پسری بهش نگفته بود دوستت دارم .. و ای کاش این هم هیچ‌وقت به خودش اجازه نمیداد این حرفارو بگه به خواهر عفیف من.. 

با این‌که پاندا بارها بهش تذکر داد که نگید این حرفا رو ، ولی خودمونیم دیگه مگه میشه دختر این جمله‌هارو بشنوه و تهِ دلش خوشش نیاد؟! 

چقدر راحت آدما حق‌الناس مرتکب میشن ، نه؟! 

....

از شدت حالت بد ، همش حالت تهوع بهم دست میده 

....

 

 

 

 

 

___________

 

ما با پاندا یه کار جدید تو اینستاگرام شروع کردیم . سعی می‌کنیم شرعی جلو بریم .. خدا کمک کنه بهمون 

شاید اگه حسش بود بعدا بیشتر نوشتم ازش... 

  • [ زینبم ]

حال من خوبه 

نفس می‌کشم 

کارای روزمره‌ام رو انجام میدم به بهترین شکل ممکن ! 

درس نمی‌خونم.. هیچی ! نه این‌که عمدا نخونم ، وقت نمی‌کنم یا اهمال‌کاری می‌کنم .. 

چرا برف نمیاد ؟ 

..

برای پاندا یه خواستگار اومده ، پسره خلبانی خونده و تکنسین هواپیماس . البته با این‌که ۲۸ سالشه اما هیچ پس‌اندازی نداره و کلا خرج به قول خودش ماشین‌بازی و لباس خریدن و خوش‌گذرونی کرده .. درآمد فعلیش هم خیلی پایینه . ماهی ۱۳ تومن که قراره چندتا وام بگیره هم خونه رهن کنه هم عروسی بگیره . من نمی‌دونم از این پول چقدر میمونه واسه زندگی ؟! 

حالا اینا هیچی ، خدا می‌رسونه ... 

شیفته پاندا شده (باید هم بشه ، چون پاندا هیچی کم نداره واقعا) ، اما این پسره یه چیزیش هست... فرض کن همون هفته اول به صورت افراطی طور شروع کرد بهش ابراز احساسات کردن . و از همون هفته اول (!) به شدت طلبکار بود که چرا تو بهم ابراز احساسات نمی‌کنی ؟! و پاندا هزار بار براش توضیح میداد که باباجان‌ ما تازه میخوایم آشنا بشیم ، ابراز چه احساساتی آخه؟! 

بعد خیلی زیاد رفتار جنتلمنانه از خودش نشون میده .. مثلا در رو برای پاندا باز می‌کنه هر بار ، تا پاندا نَشسته اینم‌ نمیشینه .. تا پاندا یکم آستیناشو می‌کشه جلو بخاری ماشینو روشن می‌کنه . بی نهایت رفتارای پاندارو حفظ می‌کنه و جلو جلو می‌دونه پاندا قراره چطوری بخنده یا چطوری اخم کنه یا.. و اینارو جلوتر از خودش اجرا می‌کنه و پاندا به شدت کیف می‌کنه و تحت تاثیر این رفتاراس . 

خب اینا خوبه .. واقعا قشنگه . اما چیزی که ترسناکه اینه که من حس می‌کنم همه این کارا برای زدن مخ این دختره .. می‌دونی ؟! نمیذاره پاندا واقعا بشناستش ، انگار می‌خواد تو آمپاس احساسی قرارش بده و داده .. 

یه چیز عجیب‌تر ! 

نزدیک دو ماه هست که با اجازه خانواده‌ها شماره‌ها رد و بدل شده . تو این دو ماه اگر بگم این دوتا هرشب اگر نباشه ، یک شب در میون با هم بحث و جدل دارن باورتون میشه ؟! 

فقط برای من عجیبه ؟؟ 

آخه هنوز نه خانی اومده نه خانی رفته ، چه بحثی ؟ چه دعوایی ؟؟ 

مثلا سر چی ؟ سر این‌که پسره یهو میگه الان بهت میگم دوستت دارم قدر من رو نمی‌دونی ، یه روزی که می‌خوای اینارو بشنوی ازم من دیگه ذوقم کور شده .. بعد پاندا میگه داداش چی‌ میگی ؟ تو چه جایگاهی داری من رو تهدید می‌کنی بعد از دو هفته صحبت کردن؟! اگه قراره یه روز محبت نکنی ، همین الانم نکن خدافظ! و هی اون میگه این میگه . تهشم پسره گریه و زاری می‌کنه و میگه بابا من‌فقط می‌خواستم جلب توجه کنم و اینا . بعد وات ؟ دو روز بعد دقیقا همین جملات رو با سبک دیگه‌ای باز میگه .. :/ دوباره روز از نو روزی از نو ... روانی کرده پاندا رو . دختر امروز کلی تو خونه من گریه کرد... 

با یه مشاور صحبت کرد 

داشت صحبت می‌کرد تلفنی ، بهش گفت امروز تو ماشین خودزنی کرده پسره و پاندا کلی ترسیده ! و پسره در های ماشین رو قفل کرده بود که پاندا نره خونه و کنارش بمونه (شوخی-جدی طور ، مثلا محبتانه ، نه این‌که از روی آسیب زدن) . در نهایت ، مشاور گفت دو تا پا داری ؟ دو تا هم قرض کن و فرار کن دختر .. :/ 

و حدس می‌زنید پاندا چیکار کرد ؟ 

چند ساعت بعد از صحبت با مشاور ، استخاره گرفت :) که آیا ادامه بدم رابطه آشنایی با ایشون رو ، و استخاره خوب اومد . 

آخه دختر خوب چه استخاره‌ای ؟! واضحه دیگه ... 

 

همه حرفش اینه که می‌ترسم دیگه کسی پیدا نشه که این‌قدررر دوستم داشته باشه و جنتلمنانه باهام رفتار کنه و قد و بالا و شغل خوبی داشته باشه و در عین حال ولایی و مذهبی باشه . 

 

ضمن این‌که ، هم خودش یه بار تلویحا با پدرم بد رفتار کرده و هم پدرش . روز خواستگاری هم عملا به کل خانواده ما خیلی زیر پوستی توهین می‌کردن چندبار ... 

حداقل می‌تونم بگم از نظر فرهنگی دو سه لول از ما پایین‌تر .. 

 

هوف 

 

مخم دیگه رد داده و نمی‌دونم چی خوبه چی بد ؟! 

  • [ زینبم ]

واقعا این یکی از باگ‌های زندگی تو اینجاست 

که 

به عنوان یک انسان بالغ 

نمی‌تونی ول کنی یه هفته بری یه جایی که نه کسی باهات حرف بزنه ، نه کسی قضاوتت کنه ، نه بخوای با کسی حرف بزنی ... 

نه مسئولیتی اصلا نسبت به کسی یا چیزی داشته باشی.. 

 

من نمی‌تونم لفت بدم از زندگی ؟! 

بابا بسه دیگه اه..

  • [ زینبم ]

اما من -به عنوان یک انسان به شدت گرمایی- یادم نمیره لحظه‌هایی رو که از شدت یخ‌زدگی و لرزش ناشی از اضطراب و دلشکستگی ، نه پتویی که دورمه گرمم می‌کنه و نه بخاری‌ای که بهش چسبیدم ... :) 

  • [ زینبم ]

امروز کاملا با لحن لوسِ دخترونه‌ای به پدر گفتم : حدس بزنید مادر دیروز به من چی گفتن ؟! 

پدر : ؟ 

و حرفای دیروز مادر رو که تو پست قبلی نوشتم رو گفتم بهشون 

و پدر با دهن باز به مادر خیره شدن و گفتن واقعا اینارو به زینب گفتی ؟ چرااا؟ 

و رو به من گفتن مادرت بعضی وقتا یهویی از رادار خارج میشه و یه حرفایی میزنه که آدم یه هفته جیلیز ویلیز می‌کنه ، فکر نکن به این حرفا اصلا . 

من گفتم : 

می‌دونید جالبیش چیه ؟ من چه کلاسایی رو ول کردم ؟ معلم خصوصی ریاضی آوردید برای منِ کلاس دومی که مثلا تیزهوشان بخونم و اینا ؟ خب من اصلا ریاضی دوست نداشتم ، مادر ریاضی دوست داشت و فکر می‌کرد هرکس بره رشته ریاضی قطعا کنکور خوب میده و قطعا " موفق " میشه . مادر ریاضی دوست داشت ، من دوست نداشتم ! برام معلم خصوصی آوردید ، بله ادامه ندادمش... 

 

من رو بردید کلاس ژیمناستیک ، خب مُد بود.. منِ نوجوون می‌خواستم جوونی کنم ، برم بگردم بچرخم.. نرفتم . به جاش ۸ سال حرفه‌ای والیبال بازی کردم ! 

 

رفتم رشته معماری ، دقیقا تو تب و تاب کنکور بودم کلاس کنکور اسمم رو نوشتید ، مذهبی شدم ، فاز حوزه گرفت من رو.. داغِ داغ ! نذاشتید برم حوزه ، منم کلاس کنکورم رو نرفتم ... جهان‌بینی من تغییر کرده بود .. به خاطر شما کنکور دادم، به خاطر شما دانشگاه رفتم فوق دیپلم گرفتم .

به خودم که رسید ، ازدواج کردم رفتم حوزه .. دارم درسم و می‌خونم . 

 

واقعا نمی‌دونم.. این‌که من تو ۲۵ سالگی تاااازه فهمیدم به فلسفه علاقه دارم ، از کم کاری خودم بوده یا خانواده یا جامعه .. اما خوش به حال اونایی که بخت باهاشون یاره و هدف زندگی خودشون رو تو همون ۱۷ ، ۱۸ سالگی پیدا می‌کنن ! 

 

پدر با دقت گوش می‌کردن و مادر تایید می‌کردن . 

در نهایت مادر گفتن حالا تو ازدواج کردی رفتی.. گاهی پرم به پرت گیر می‌کنه ، زهرای بدبختُ بگو که همش خونه‌اس و این‌طوری بهش ضدحال می‌زنم . 

بنده خدا خودشم پشیمون بود . می‌گفت اصلا یادم نیست اینارو بهت گفته باشم .. 

 

وقتی این جمله آخر رو گفت ، به بغض چهل دقیقه‌ای دیروزم فکر کردم . واقعا چرا خودم رو اذیت کردم به خاطر جملاتی که طرف حتی یادش هم نمی‌مونه زده ؟! 

 

 

....

 

 

حداقل حرفامو زدم ... 

 

دلم می‌خواست اینارم بگم 

بگم هر وقت خونه دوستاش روضه می‌گیرن و من مداحی میخونم یا سخنرانی می‌کنم ، چقدر بعدش میان به مادر میگن خوش به حالت چه دختری داری.. آره خب من هیچ‌وقت اینارو جدی نمیگیرم چون بلاخره فقط یه ظاهری از من رو می‌بینن . ولی واقعا چرا مادرم همین ظاهری‌ترین‌هارو هم نمی‌بینن ؟؟ 

واقعا لازمه یادآوری کنم به مادرم اینارو ؟ 

 

 

 

واقعا در جایگاه پدر و مادر ، عزیزانی که می‌خونید من رو ، در جایگاه پدر و مادر بچه خودتون رو با مدرک دانشگاهیش یا سمت شغلیش نسنجید .. 

یکم عمیق‌تر نگاه کنید بابا ! 

  • [ زینبم ]

- توام کم بلا سرمون نیاوردی تو نوجوونیت ! اون همه کلاس اسمت رو نوشتیم نصفه ولش کردی

+ شما هم همیشه حس ناکافی بودن بهم دادید و هیچ‌وقت باعث افتخارتون نبودم ...

- نبودی دیگه.. زوری نمیشه که عزیزم ! آدم خودشم باید یه کاری کنه وقتی هیچ‌کاری نکردی به چی افتخار کنیم؟! 

+ :) اها..

  • [ زینبم ]

داشتیم از تهران برمی‌گشتیم 

کفش یار رو اشتباهی دوستش پوشیده و رفته (کفشاشون شبیه همه) و یار ناچارا یه صندل مردونه پاش کرد و راه افتادیم 

به من میگه شما با فاصله از من بیا دوست ندارم خجالت‌زده بشی 

چند دقیقه‌ای طول کشید تا فکر کنم در مورد حرفش 

و چقدر دلم گرفت از احساسی که درونش بوده که این حرف رو زد... 

بهش گفتم : یار ! تو بسی انسان شریفی هستی ، از نگاه من تو عالمی و یک مرد به تمام معنایی .. و *** (بخوانید لعنت) به دنیایی که به دمپایی تو پای تو بیشتر از این آپشن‌های وجودی تو اهمیت داده و این حس بد رو به تو داده ! 

و دستم و حلقه کردم دور بازوش . 

 

بعد همون‌طوری که داشتیم از پله‌ها می‌رفتیم پایین گفت منم به تو افتخار می‌کنم و *** به این دنیا پس . با یه لحن کاملا تقلیدی... یار از این کلماتِ بی‌ادبانه استفاده نمی‌کنه و خیلی پاستوریزه‌طور این کلمه رو گفت . تا اومدن مترو دوتایی کلی به این لحن مامانیش خندیدیم .. 

 اوسکولیم بابا 

۷ صبح.. :))

 

 

 

 

_______________

وقتی بیرون از خونه‌ام این‌قدر مسائل اجتماعی رو از منظرهای مختلف تو ذهنم بررسی می‌کنم ، که گاهی به خودم میام و دلم می‌خواد کنترل رو بردارم و مغزم و خاموش کنم ! 

مثلا

همون‌طوری که به بدترین شکل ممکن لم داده بودم رو صندلی مترو و سرم رو از عقب تکیه داده بودم پنجره مترو زُل زده بودم به بالای سرم ؛

 این صداها تو مغزم بود : 

چیشد که رفته رفته حجاب اصیل زن‌های ایرانی و کلا جهان رو به زوال رفت و هر روز کوتاه‌تر و " راحت‌تر " شد؟ این‌که جهان به سمت لیبرال سرمایه‌داری رفت ؟ زن‌هارو از گاهی بیرون رفتن کشوند به هر روز بیرون رفتن و کار کردن بیرون از محیط‌های زنانه و خب توقعت چیه ؟ معلومه که کم کم حجاب براش دردسر میشه .. ترجیح میده شلوار بپوشه تا کمتر کثیف بشه ، کمتر تو دست و پاش باشه و مجبور نباشه یه چیزی رو دائم جمع کنه .. 

این مشکل تو جمهوری اسلامی هم هست و اصلا ماجراها اسلامی نیست . 

نه اینک‌که اسلام این باشه که زن نره سرکار ! هیهات.. 

 

بلکه فضا باید برای کار سبک‌تر ، محیط امن‌تر و.. فراهم باشه که لامصب حدددداقل انتخاب داشته باشیم ! نه این‌که ما هم که دوست داریم اصول رو حفظ کنیم بیوفتیم تو این چرخه معیوب . 

(البته اینا توجیه نمی‌کنه‌ها.. به هر حال هرکس به صورت فردی باید بتونه تو هر شرایطی دووم بیاره..)

من معمولا به این نتیجه می‌رسم که مادامی که نظام جمهوری اسلامی هم لیبرالی می‌گرده دچار شرک خفی هست . چیز زیادی درست نمیشه واقعا با این فرمون . چون مبنا شرک‌آلوده .. 

سوال اینه که به جای لیبرالیسم چی باشه؟ 

بابا ما خودمون فلسفه سیاسی‌مذگان داریم ! ولی خب ماهایی که فلسفه می‌خونیم کجاییم برای نظریه دادن و تدوین کردن یک نظام سیاسی حکمت محور ؟! ما خوابیم ..

 

همین‌جا ها دنبال کنترل بودم برای خاموش کردن مغزم !

 

 

حالا به خودم اومدم و تابلویی که مقابل چشمام رو سقف بود چی باشه خوبه ؟ :))

 

 

___________________

 

تو مترو کرجم و حدودا نیم ساعت دیگه می‌رسم خونه . چای دم می‌کنم و لباس عوض می‌کنم و میرم پیاده‌روی . 

وقتی برگردم باید خونه رو مرتب کنم و درس بخونم 

فرش‌هارو دادیم قالیشویی و دکوراسیون خونه رو عوض کردیم و بدون در نظر گرفتن قواعد طراحی داخلی ، میزناهارخوری رو در دورترین نقطه از آشپزخونه قرار دادیم و مبل‌هارو جلوی آشپزخونه چیدیم صرفا چون خواستیم تنوع بشه . فرشارو امروز میارن و خونه میشه " خونه " !

 

  • [ زینبم ]

دارم به این فکر می‌کنم که امشب با زهرا و نقی ، خونه پریسا مهمونیم . 

و قطعا تا دیروقت بیدار می‌مونیم 

این‌وسط 

فردا ساعت ۸ صبح باید تهران باشیم..

و چگونه این حجم از بی‌خوابی این روزارو بگذرونم ؟ 

فردا قطعا تو کلاس چرت خواهم زد... :( 

شب‌ها بسیار بد می‌خوابم 

عملا خواب نیست.. یه حالت خلسه بین خواب و بیداریه . 

تنها نکته خوبش اینه که حس می‌کنم ناخودآگاهم داره تغییر می‌کنه نسبت به بعضی افراد و خب ، ممنونم ازش بابت این تغییر..

 

در مورد کلاس فردا خیلی نگران محتوای درسا نیستم

چون که درسارو خوندم کامل 

فقط یکی از کلاسا درس جدیدش رو پیش‌خوانی نکردم . فردا تو راه کارش رو در میارم و تامام تامام . 

 

فردا بعد کلاس برگردم کرج یه کلاس دیگه دارم 

شبش خونه مامانی جمعیم 

و این یعنی بازم خواب تعطیل ..

 

ولی روالم .. مهم‌ترین چیز برام اینه که درسا رو خوب پیش میرم 

و به سلامت جسم و فیزیکم اهمیت میدم و حواسم به خودم هست 

البته امشب قطعا زیاده‌روی می‌کنیم چون خیلی وقته که از این پست‌های " دور هم‌جمع شیم دخترونه تا خرخره سوخاری بخوریم " برای همدیگه می‌فرستادیم . در نتیجه امشب اون شبه‌ که قراره خفه بشیم.. 

 

دیشب تا ساعت ۱۲ شب با یار در مورد امتداد فلسفه تو علوم دیگه صحبت کردیم .. کتابخونه‌ی سیاره این بشر ! بعد این حجم از حافظه در مورد تاریخ‌ها ، افراد ، گرایش‌ها .. وات د *** ؟ چجوری می‌تونه ؟!

  • [ زینبم ]

دوست دارم در مورد مغزیجات صبح‌هام بنویسم 

از امروز بگم با ذکر این نکته که تقریبا هر روز مثل امروز شروع میشه .

 

صبح زود بیدار شدیم برای نماز ، یار ساعت ۶ باید راه بیوفته به سمت مترو . بعد از رفتنش برای خودم یکم آش گرم کردم و صبحانه خوردم . 

آماده شدم : 

یه کفتان کرم روشن ، ساپورت پشمی مشکی ، روسری مشکی و یه کت ریز بافت چهارخونه قرمز که خیلی دوسش میدارم رو از روی کفتانِ آستین حلقه‌ایم پوشیدم چون سرد شده واقعا..بادزامو گذاشتم تو گوشم و کیسش رو با خودم برنداشتم چون جیبم زیادی سنگین میشد . تو جیبم فقط کلید و گوشیم باشه راحت‌تره..

 

قبل از بیرون رفتن عود روشن کردم که وقتی بر‌می‌گردم خونه بوی چوب و وانیل بده .‌.. 

 

موقع بستن در آپارتمان می‌بینم که آقای لحاف‌دوز هنوز مغازه‌اش رو باز نکرده و از این‌که من زودتر اکتیو شدم حس بهتری بهم دست میده ..‌ 

 

(می‌خواستم تا برسم پارک پادکستی که از دیشب تو فکرم بود رو پیدا کنم و گوش بدم ولی تو دلم گفتم کاش صدای تدریس استاد رایگانی عزیزم رو داشتم تا بازم از تاریخ فلسفه برام بگه و من میخکوب فقط گوش بدم .. 

ولی خب نداشتم . سو...

بیخیال پادکست شدم و با صدا و لحن عالیِ شریف مصطفیِ عوضی ، سوره مریم رو به سمت وجودم روان کردم .. 

خوبی مسلط بودن به عربی اینه که به خوبی متوجه ترجمه آیات میشم و به صورت خودکار با روایاتی که در موردشون شنیدم تطبیقشون میدم . )

 

امروز اولین روزِ این هفته‌اس . هفته پیش آخرین روزی که رفتم پیاده‌روی دیدم سگ‌های پارک به شدت با یه سگ سیاه بیرون پارک درگیرن و همه‌اش بهش پارس می‌کنن و اجازه ورودش به پارک رو نمیدن . 

از کنارشون با احتیاط رد شده بودم و تو دلم به شهرداری کلی فحش داده بودم .. قطعا محل زیست سگ‌های ولگرد رو کنار در محل زیست روزمره انسان‌ها نمی‌دونم .. هرچند به وحشی‌بازی‌های شهرداری هم اعتماد ندارم و دلم برای این حیوونی‌ها می‌سوزه . 

اما خب

امروز که رفتم دیدم سگ سیاه تو پارک بود و داشت با بقیه بازی می‌کرد . ناخودآگاه حس خوبی گرفتم و خوش‌حال شدم که تو پارک راهش دادن و تونست خودش رو به جامعه‌اش بقبولونه .. 

 

شریف مصطفی با تحریر زیبایی تو صداش میگه : یا یحیی .. و من به این فکر می‌کنم یحیی هم اسم قشنگیه ، هان ؟ اسم پسر دومم رو بذارم یحیی .. اسم پسر اولم رو قبلا تو بلاگم اعلام نمودم :)

 

پارک خیلی خلوته و این یعنی من دقیقا به موقع اومدم . 

موقع راه رفتن ، من از درخت‌ها ، برگ‌ها ، گِل‌ها و چمن‌های مخلوطشون ، نور لای برگ‌ها و آدم‌ها انرژی جذب می‌کنم ... 

 

آدم‌هایی که میگم یعنی خانم پیرزنی که به گربه‌ها غذا میده ، خانم پیرزن دیگه‌ای که ازم چشم بر نمیداره و با لبخند من یهو متوجه خیره بودنش میشه و خودش و زود جمع می‌کنه و لبخند میزنه . یعنی آقای پیرمردی که از رو با رو با گرمکن نفس نفس زنان تند راه میره .. بچه‌هایی که میرن مدرسه و خانم‌هایی که مت یوگا رو دوششونه و رد میشن از کنارم . 

 

شریف مصطفی می‌خونه :

 

إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا .... 

 

 باید حالا تندتر راه برم ، سو‌‌.. به این آیه که میرسم 

می‌فهمم وقتشه " فوق بشر " ِ نوشه‌ور رو پلی کنم و ودّا ی رحمنِ عزیزم رو در قالب این شعر بنوشم ! 

و بعد از گوش دادن به سوره مریم ، شنیدنِ " مریم نداره شانیت مادرمُ " درباره مادر مولا باعث لبخند عمیقم میشه ... :)

 

آیه رو برای یار می‌فرستم و در جوابم می‌نویسه : 

امیر علیه‌السلام ❤️

 

و از این‌که اونم دقیقا سراغ مولا رفت ذوق می کنم و

یاد وقتایی میوفتم که بهش میگم دلم گرفته و اون تو خونه راه میره و زمزمه می‌کنه : 

علی یا علی... علی یا علی... 

صداش میاد تو گوشم و 

برای بار هزار و یکم خدارو بابت داشتنش شکر می‌کنم .

 

سرعتم رو کم می‌کنم و 

۴۰ دقیقه که از راه رفتنم گذشته می‌شینم یکم با طبیعت اطراف ارتباط می‌گیرم و به یکی بودن نقطه مبدا هممون فکر می‌کنم و انرژی وحدت‌بخش برگ‌های رو‌به‌رو رو دریافت می‌کنم .

به این فکر می‌کنم که وقتی بچه‌دار بشم یکی از برنامه‌هام ایجاد کانکشن اون دیوونه با طبیعت خواهد بود ...

راه میوفتم سمت خونه 

" آه بابا علی.. " استودیویی تو گوشم داره می‌خونه 

آفتاب به صورتم میزنه و وقت دریافت انرژیِ نور الانوار هست . 

نور الانوار خورشید نیست ... 

خورشید جلوه‌ی بسیار ناچیز و کوچکی از یک حقیقتِ نابه ! 

( با تشکر از شیخ اشراق.. ♡ )

 

میرسم خونه ، آقای لحاف‌دوز مغازه رو باز کرده و کم کم داره لحاف‌هارو جلوی مغازه باز می‌کنه 

سلام می‌کنم ، سلام می‌کنه ...

و من انرژی اسمِ " سلام " رو از اجتماعِ متحد اطرافم جذب می‌کنم . 

 

میرسم بالا 

خونه بوی وانیل و چوب گرفته

بلاگ رو چک می‌کنم 

کامنت میخک رو می‌خونم و حالا وقت دریافت انرژی محبت‌آمیز و مشترک از سمت این دوست مجازیه

و بعد

شروع می‌کنم به نوشتن ..

 

و الان دارم به این فکر می‌کنم که زودتر چای بخورم و

 برم حمام و 

بیام درسام رو شروع کنم . 

حرف‌های کلاس آخر پنج‌شنبه با استاد رایگانی ، این هفته‌ی من رو از قبل ساخته ... و الحمدلله بابتش.

 

 

 

 

 

 

+ عنوان پست شد یحیی ، چون من حالم بلاخره خوبه و پست قبلی رو برای همیشه پاک کردم و پرونده‌اش بسته شد . 

  • [ زینبم ]

 

  • [ زینبم ]